محمدرضا بازگشا: قرار بود عملیاتی انجام شود و نیروهای ما و ارتش ، ادغام شده بودند . ما یک گروهان داده بودیم به گردان 124 لشکر 21 حمزه و آنها یک گروهان به ما داده بودند . قرار شد علیرضا که مربی رزمی - تاکتیک بود و در کارش مهارت خاصی داشت ، منطقه را برای نیروهای ارتش توجیه کند و این کار را چنان کامل انجام داد که نیروهای ارتش توجیه شده ، بدون استثنا می گفتند که ما بر خلاف دفعات قبل که کورکورانه عمل می کردیم ، این بار می دانیم که چگونه باید عمل کنیم ، منطقه را می شناسیم و آگاهی کافی داریم و یاد گرفتیم چگونه از کانالهای حفر شده خارج شده و آر.پی.جی. بزنیم .

محمدرضا بازگشا:
قرار بود عملیاتی انجام شود و نیروهای ما و ارتش ، ادغام شده بودند . ما یک گروهان داده بودیم به گردان 124 لشکر 21 حمزه و آنها یک گروهان به ما داده بودند . قرار شد علیرضا که مربی رزمی - تاکتیک بود و در کارش مهارت خاصی داشت ، منطقه را برای نیروهای ارتش توجیه کند و این کار را چنان کامل انجام داد که نیروهای ارتش توجیه شده ، بدون استثنا می گفتند که ما بر خلاف دفعات قبل که کورکورانه عمل می کردیم ، این بار می دانیم که چگونه باید عمل کنیم ، منطقه را می شناسیم و آگاهی کافی داریم و یاد گرفتیم چگونه از کانالهای حفر شده خارج شده و آر.پی.جی. بزنیم .

برای مرخصی به تبریز آمده بودیم که یکی از نیروهای گردان که اهل سردرود - شهری نزدیکی تبریز - بود ما را به باغ خود دعوت کرد و در بازگشت از میوه های باغ چید و در کارتن خالی تلویزیون و ضبط صوت ریخت و به ما داد تا برای خانواده ببریم . علیرضا بعدها برایم نقل کرد که وقتی به محله رسیدم با خود فکر کردم که الان مردم می بینند و تصور می کنند که به پاسدارها تلویزیون و ضبط صوت داده اند و برای آن که رفع سوء ظن کنم ، کارتن ها را سوراخ کردم تا میوه های داخل آن مشخص باشد .

خسرو جبلی , برادر شهید :
برای کار به تهران رفته بودیم و در بازگشت برای خرید بلیط به راه آهن رفتم . علیرضا را در آنجا دیدم که در حال خرید بلیط برای افراد گردانبود و به من گفت : « برای شما هم بلیط تهیـه می کنم . » برای تمام بچه های گردان بلیط دولتی تهیه کرد و برای من بلیط شخصی گرفت و با قطارها به اتفاق هم به تبریز برگشتیم که این آخرین دیدار بود . همیشه می گفت : « از سوء استفاده از موقعیت خود متنفرم . » به همین علت با تمام علاقه و عشقی که به « پاسداری » داشت ، ولی هیچ گاه با لباس سپاه به منزل نمی آمد .

محمدرضا بازگشا:
در عملیات بدر حمله آغاز شد . عراقی ها جلو آمده بودند و گردان های امام حسین (ع) و سیدالشهداء (ع) خط مقدم را شکستند و عراقی ها پا به فرار گذاشتند . در این زمان من ( فرمانده ) یک گروهان به فرماندهی شهید عباس قائمی و علیرضا جبلی را به خط مقدم فرستادم ولی قبل از رسیدن به منطقه عملیاتی ، فرمانده گروهان عباس قائمی به شهادت رسید ، اما گروهان با راهنمایی علیرضا جبلی به طرف خط حرکت کرد . در آنجا علیرضا به اتفاق چهل نفر در مقابل دو گردان عراقی مقاومت کرده و جنگیدند .
روحیه نیروهای عراقی به قدری ضعیف شده بود که از حمله کردن خودداری می کردند و فرمانده عراقی کلت را کشیده بود و آنها را وادار به پیشروی می کرد و در غیر این صورت ، آنها را می کشت . عراقی ها وقتی شرایط را چنین دیدند ، با آر.پی.جی. 11 ، رزمنده ها را هدف قرار دادند و عده ای از آنها را به طرز فجیعی به شهادت رساندند در حالی که مهمات و فشنگهای نیروهای همراه علیرضا تمام شده بود .
در این زمان علیرضا از پشت بی سیم به من گفت : « اینجا یک آر.پی.جی. 11 ، هست که ما را خیلی اذیت می کند و فشنگهایمان هم تمام شده است . » گفتم : پسر ، آدم نمی گوید فشنگهایمان تمام شده بلکه می گوید نخود و کشمشمان تمام شده است . که علیرضا هم بعد از این حرف به من گفت : « نخود و کشمشمان تمام شده است . » با این حال با دست خالی در مقابل دو گردان عراقی ایستاد و این در شرایطی بود که اگر عراقی ها به خط نفوذ می کردند و به خط مقدم می رسیدند ، حتماً آنجا را می گرفتند و اگر خط را دوباره می گرفتند در آن منطقه هیچ کس نمی ماند و همه کشته می شدند . دو گردان عراقی با دو نفر تیربارچی تا ساعت دوازده ظهر مقابله کردند و بچه ها نمی توانستند آنها را بیرون کنند و در مقابل آنها علیرضا به اتفاق چهل نفر از بچه ها ایستاده بودند که از این عده چهار نفر برگشتند .
آنها دربارة نحوة شهادت علیرضا تعریف کردند که : « ابتدا به گردن علیرضا تیر خورد و در حالی که خون از گردنش جاری بود ، دستمالی از جیب درآورد و به گردنش بست و بچه ها به همدیگر نگاه کردند و منتظر عکس العمل او بودند تا ببینند چه دستوری می دهد . با آن که حال عمومی اش خوب نبود ، بعد از بستن دستمال به جنگ ادامه داد و به ما هم دستور داد که : « سعی کنید فرمانده عراقی ها را بزنید تا از وادار کردن نیروهایش به حمله جلوگیری شود . » ولی هر قدر نشانه رفتیم تیر به او نخورد . یک گردان از نیروهای عراقی ، تعدادی توسط فرمانده آنها و مابقی توسط رزمنده ها از بین رفته بودند و تقریباً توانسته بودیم عراقی ها را متوقف کنیم که تیری به قلب علیرضا خورد . » و در شرق دجله ، در تاریخ 22 اسفند 1363 ، به شهادت رسید .

محمد رضا بازگشا :
در عملیات بدر علیرضا به همراه یک گروهان به سمت چپ محور حرکت کردند.فرمانده گروهانمان در اول کار شهید شده بود و گروهانش را علیرضا تحویل گرفته بود.ماموریت ما تسخیر خط دوم عراق بود.عراقی ها پس از شروع عملیات آنجا ها را رها کرده و فرار کرده بودند عقب تا سازماندهی مجدد بکنند ودوباره هجوم بیاورند که به فاصله کمی این کار را کردند و با استعداد بیشتر از دو گردان نیرو برای باز پس گیری خط دومشان – به صورت سازمان یافته – هجوم آوردند به سمت خطی که علیرضای ما با نیروهای اندک باقیمانده اش – حدود چهل نفر – مستقر بودند .
علیرضا با بی سیم به من گفت که فشنگمان تمام شده است خنده ام گرفته بود .
بابا مستقیم نمی گویند که فشنگمان تمام شده ،می گویند نخود وکشمشمان تمام شده برگشت گفت " باشد، نخود و کشمشمان تمام شده .
او با آن وضعیت در مقابل دو گردان نیروی مجهز دشمن مقاومت وفرماندهی می کرد...
قرار بود از سمت چپ گروهان علیرضا الحاق به عمل بیاید و نیروهای بنی هاشمی – خدا بیامرز – (گردان علی اصغر)برسند آنجا و مستقر بشوند.علیرضا پیگیر این امر بود.-
-باز گشا، گردان علی اصغر نیامد؟! تعداد کم نیروهایش را به فاصله 500 متر از هم پخش کرده بود..."گفتم علیرضا به همدیگر نزدیک بشوید اینجوری خطرناک است او خودش واردتر بود ...
چهار نفر از نیروهایش حالت شوک پیدا کرده و برگشته بودند پیش من. از آنها سوال می کردم که علیرضا چطور زخمی شد ؟... می گفتند – اول یک تیر به گردنش زدند او چفیه اش را از گردنش باز کرد و بست روی زخم ... روحیه بچه ها با سرپا بودن وخمیده بودن علیرضا ارتباط مستقیم پیدا کرده بود. همه ازهم می پرسیدندعلیرضا طوری اش که نشده؟! اما شده بود ... قبلا با بی سیم تماس داشتیم.می گفت باز گشا اینجا عراقی ها خیلی جلو آمده اند.و آن شوکه شده ها می گفتند – بلی همانهایی بودند که قبلا خط دوم را رها کرده و همه تجهیزات برجا مانده شان را خراب کرده بودندکه به دست ما ها نیفتد. دو گردان بودند,به اضافه فرمانده کلت به دستشان. هر کدام از نیروها جلو نمی آمد با یک گلوله کله اش را داغان می کرد . اینها را داشتیم می دیدیم ...
می گفتند :- علیرضا از بچه ها خواسته بود آن فرمانده را بزنند . خودش هم خیلی تلاش کرده بود. عراقی ها یک آر پی جی 11 هم داشتند که خیلی اذیتمان می کردو تلفات می گرفت.
این را خودش هم گفته بود و خواسته بودم دو نفر را بفرستد خاموشش کنند. این بار عراقی ها با قدرت زیاد و حساب شده وارد شده بودند وحالا علیرضا بود با کمتر از سی چهل نفر و دشمن –دو گردان – با آن فرمانده سمج عصبانی شده شان .
علیرضا مقاومت کرده بود و من به جرات می توانم بگویم که اگر سردار عملیات بدر آقا مهدی باکری است دومینش علیرضا جبلی بود. او تا آخر دوام آورده بود و نگذاشته بود نیروهای دشمن جلوتر بیایند چرا که اگر می آمدند نیروهای پشت سری را هم سر جمع می ریختند داخل آب هور و آن وقت فاتحه همه چیز همان اول کار خوانده می شد. او از نظر تاکتیک جنگی زحمت زیادی کشیده بود.
زخم علیرضا خونریزی می کرده که درگیری به اوج خود می رسد . صدایش از آن سوی بی سیم عوض شده بود. حادثه ای در پیش بود. از ساعت دوازده شب قبل به این طرف هی با بی سیم گفته بود:« گردان علی اصغر... علی اصغر !» باز گفته بود و باز هم و این بار نا امیدانه و خسته و از پا افتاده : -
باز گشا ! گردان علی اصغر نیامد که !
من هم به آقا مهدی – خدا بیامرز – با بی سیم گفتم و جواب آمد :
- می آیند ... می آیند .
و الحاق حاصل نشده بود ...علیرضا تنها بود و تنها تر حتی ! صدایی که صدای او نبودولی اصرار داشت او باشد گفت:
- علیرضا خیلی وقت پیش شهید شده بود. مدتی بعد از زخم گردنش یک تیر هم به قلبش زدند و... افتاده بود.
صدا مال قادر طهماسبی بوده می گفتند :
-قادر هم گلگدن کشید وبلند شد سر پا .روز عاشورا بود . قادر راه افتاد به طرف عراقی ها . تیر اندازی می کرد و جلوتر می رفت . تا اینکه نامردها زدند کشتندش !

صالح بیرامی :
دورا دور با شهید جبلی آشنا بودم اما پیش از عملیات خیبر توفیق و افتخار آشنایی پیدا کردم به عنوان جانشین گردان حر از قدرت و توانایی و مدیریت بالای او برای کمک به فرمانده گردان و اداره عملیات گردان استفاده کنم. همیشه دنبال تربیت بچه ها و کادر سازی بود و هر روز صبح نحوه سازماندهی گروه ها و دسته ها و نحوه طی دوره های آموزشی را پی گیری می کرد . در حین تواضع و فروتنی نظم و انظباط خاصی نظارت و کنترل بالایی بر دسته ها گروه ها در عملیات داشت و مواظب از هم گسیختگی نیروهای و دسته ها بود.
شهید جبلی نمونه بارز وبرجسته عمل به تکلیف بود. یکبار بنده به خاطر مشکلاتی که در گردان حر به ووجود آمده بود ,به او گفتم : ای کاش علیرضا تو فرمانده گردان می شدی در جوابم گفت:ما دنبال پست و مقام نیستیم باید دنبال حل مشکل برویم و ایشان واقعا با تعبد و اخلاص خود چنین برای حل مشکلات گردان برخورد می کرد.
در صحنه های عملیات نیز نمونه بارز شجاعت و ایثار بود. از لحظه ای که درحال سوارشدن به بالگرد بودیم به بچه ها روحیه می داد، شعر می سرود و مخصوصاً درلحظه ای که بالگرد حامل گروهان ما که شهید جبلی نیز باما بود با مشاهده میگ عراقی سریعاً و با دستپاچگی به روی آب هور شیرجه کرد , تقریباً همه سقوط هلی کوپتر را به خاطر سرعت غیرمترقبه و موشکهای میگ، حتمی می دیدند, ولی شهید جبلی فریاد تکبیر را دربین بچه ها ندا داد وهمه جان تازه ای یافتند و خداوند نیز لطف و حجت خود را جهت جلوگیری از سقوط هلی کوپتر فروریخت و آرام بر پد خشکی فرودآمد.
درشبی که جهت شکستن خط دشمن در روی پل شهید حمید ( پل شیطات) در داخل کانال ، علیرضا همچون آذرخش درجلو حرکت می کرد و به دیگران امید و روحیه می داد، لحظه ای از وضعیت دشمن غافل نبود تا اینکه نزدیکی دشمن , ناگهان رگباری به طرف ایشان باریدن گرفت و از ناحیه پا مجروح شد. نزدیک دشمن بودیم و چون زخمی بود ,باید ضجه و ناله می کرد ولی با روحیه و شادابی خاص می خواست با بچه های گردان پیش برود و با اصرار برادر بازگشا فرمانده شجاع گردان حر وشهید زنده به عقب انتقال داده شد , درحالیکه در داخل کانال دست به دست به عقب می رفت به همه روحیه و امید می داد و بعد از دو ماه نیز که خط به یمن لطف الهی و پافشاری شهید مهدی باکری و همت لشکریان اسلام تثبیت شده بود و لشکر جهت تداوم آموزش درپشت تپه های رملی جاده سوسنگرد مستقر شده بود علیرضا با پای لنگ و مجروح به منطقه آمد، اتفاقاً در محل گردان اولین نفر بود که از ماشین پیاده شد و من زیارتشان کردم. گفتم: بابا چه خبر؟ به این زودی برگشتید و درجوابم فقط خندید و گفت: فلانی خیلی خسته شده بودم از بیمارستان و شهر و دنیا بدم می آمد و ازخانه پنهانی فرار کردم.

سال 62 13قبل از عملیات خیبر، قرار بود در پشت جبهه یک مانور بزرگ نظامی به نام قدس صورت بگیرد، با اینکه مسئولین لشکر قبلاً تصمیم گرفته بودند که برادر علیرضا جبلی به عنوان فرمانده گردان عمل کننده وارد عمل شود ولی بنا به مصلحتی قرار براین شد که برادر شیرزاد که قبلاً در عملیاتهای بیشتری شرکت کرده بود به جای برادر جبلی واردعمل شود. فرماندهان لشکر مانده بودند که چگونه به برادر جبلی بگویند که برادر شیرزاد فرمانده گردان عمل کننده می باشد و شما به عنوان معاون ایشان انجام وظیفه کنید.
بالاخره نمی دانم برادر جبلی از کجا به موضوع پی برده بود که با کمال تواضع و خلوص نیت آمده و برادر شیرزاد را به عنوان فرمانده گردان و خود را معاون وی معرفی کرد. بعداً از جبلی پرسیدم چرا اینکار را کردی؟ جواب داد: « فرقی نمی کند برادر، ماهمه خدمتگزار اسلام و قرآن هستیم هرکجا باشیم مسئله ای نیست مهم این است که بتوانیم فرد مفیدی برای انقلاب و سربازی شایسته برای امام عزیزمان باشیم.»


برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
گلزار شهدای تبریز مملو از شقایقهای عاشقی ست که درانجماد خاک خفته اند و شهید علیرضا جبلی یکی از شقایقها است . سال 1339 (ه.ش) همواره به خود خواهد بالید که علیرضا جبلی درآغوش او به موجودیت خاک ایمان آورد. والدین مهربانش به او آموخته بودند که پرواز با دو بال علم و عمل میسر است و او علم را در دبیرستان دهخدا چنگ زد و عمل را بعدها درآنسوی دجله.
اعتراض و انزجار سالهای قبل از انقلاب را با شرکت در تظاهرات و راهپیمائیها فریاد کشید و از توزیع اعلامیه های امام التزاز روحی برد. او خطابه های شهید محراب آیت ا... قاضی طباطبائی را با گوش جان شنید و درایام سوگواری حضرت سید الشهداء عاشقانه برسر و سینه زد و رستخیز محرم را گرامی داشت. انقلاب پیروز شد و او خود را در تاریخ 25/9/58 به سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رساند و پس از طی یک دوره آموزش نظامی به سمت جاده های کردستان جاری شد و کوههای کردستان به یمن حضور مبارکش سرتعظیم فرود آوردند و هنوز چندی نگذشته بود که آتش جنگ شعله ورشد و شهید علیرضا جبلی مظلومیت سوسنگرد را تاب نیاورده و خود را به عملیات شکست حصر سوسنگرد رساند. مدتی بعد به پشت جبهه برگشته و درپادگان سید الشهدا(خاصبان) تبریز به آموزش نیروهای مخلص رزمنده پرداخت. دوباره عطش جبهه درکویر تنش زبانه کشید و او طاقت این هجر را نیاورده به جبهه برگشت و خاک جبهه را به نشانه تبرک توتیای چشم ساخت. درعملیاتهای بیت المقدس، رمضان، والفجر4 و خیبر برخصم زبون تاخت و به پاس دشمن ستیزی اش ابتدا فرمانده یکی از گردان های زرهی سپاه و سپس به معاونت فرماندهی گردان حضرت علی اکبر(ع) منصوب گردید.
در تاریخ 24/1/61 در عملیات افتخارآفرین بیت المقدس شرکت کرد و به دلیل تجربه های ارزشمندی که در طول حضورش در جبهه کسب کرده بود به فرماندهی دسته پیاده گماشته شد و مأموریت ویژه خود را درانهدام ماشین جنگی و نیروهای شکست خورده دشمن به نحو احسن به انجام رساند.
ابتکار و خلاقیت خویش را با سمت فرماندهی گروهان به معرض نمایش گذاشت و درسخت ترین شرایط نبرد، با دشمن درگیرشده و با نیروهای تحت امرش جانانه مقاومت کرد و لرزه براندام کفرانداخت. قبل از عملیات والفجر مقدماتی به جانشین گردان زرهی منصوب و با مدیریت ویژه و جان نثاری، خاطره جانبازیهای یاران حسین بن علی (ع) را درکربلای ایران زنده کرد و به نیروهای خود دل و جرأت مبارزه با دشمن بخشید در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک در منطقه فکه زیر آتش شدید دشمن پا به پای رزمندگان حضورداشت و با صلابت و استواری و آرامش خاطر هدایت گردان زرهی را به عهده داشت، درمقابل فشار دشمن خم به ابرو نمی آورد و وجودش درجمع رزمندگان مایه برکت و باعث تقویت روحیه آنان بود.با تلاش همه جانبه برای آموزش،سازماندهی وآماده سازی نیروها،ازهیچ کوششی دریغ نمی ورزید.
علیرضاجبلی با هدایت قوی رزمندگان به قلب لشکر کفر در جزایر مجنون حمله برد واهداف از پیش تعیین شده را با موفقیت به تصرف درآورد و به پاس خلوص و شجاعت و استعدادهای درخشان اش به سمت جانشین گردان حضرت علی اکبر(ع) تعیین و منصوب گردید.
پیکر مطهرش همواره باغی از زخم بود و هر زخم یادگاری از عملیاتی. او درشبهای عملیات بسیار می گریست و به شهادت عشق می ورزید و مولایش حسین بن علی(ع) را در شبهای زیارتنامه به شفاعت می طلبید و قطره های اشک را چونان کبوتران عشق درآسمان چشمانش رها می کرد. تا اینکه عملیات بدر فرارسید و او درهای آسمان را به روی خود بازدید. جانشین فرمانده گردان علی اکبر(ع) _ علیرضا جبلی _ با تنی مجروح و جسمی خسته در تاریخ 22/12/63 (ه.ش) جام گوارای شهادت را لاجرعه سرکشید و دیدار معبودش را با آخرین تبسم به زمین و زمان نشان داد.

اینجا جاده العماره بصره است.
عملیات بدر آغاز شده است: یااللَّه، یااللَّه، یااللَّه... یا فاطمة الزهراء، بچه‏هاى گردان على‏اکبر بعد از کیلومترها پیاده‏روى و عبور از آب‏هاى هورالهویزه به طرف شرق دجله حرکت کرده‏اند. پیاده‏روى از وقت اذان مغربِ دیشب شروع شده است و اکنون ساعت 3 بامداد، ما تا پشت خط دشمن را درنوردیده‏ایم و ... اینجا جاده العماره - بصره است.
در ادامه راهپیمایى به جاده رسیده‏ایم. ساعت 3 بامداد است. حدود ده ساعت پیاده‏روى مداوم خستگى در تنمان ریخته است. ما در منطقه‏اى قرار داریم که عقبه دشمن است. جاده را مى‏بندیم. ایست و بازرسى به طور کامل اجرا مى‏شود. درگیرى و انهدام نیروهاى دشمن. »علیرضا جبلّى« جانشین گردان، نبرد را هدایت مى‏کند. موج وحشت در منطقه مى‏پیچد. نیروهاى دشمن با خبردار شدن از حضور نیروهاى ایرانى به وحشت و حیرت افتاده‏اند. »نیروهاى ایرانى در اینجا چه مى‏کنند؟!«
درنگ جایز نیست. باید تا صبح اهداف مورد نظر را تصرف کنیم تا عملیات به نتیجه برسد. پیش مى‏رویم. مقصد ما قرارگاه فرماندهى سپاه سوّم ارتش عراق است. به کنار دجله که مى‏رسیم، از آب دجله وضو مى‏گیریم و در قلب دشمن نماز صبح را به جا مى‏آوریم. کم‏کم صبح مى‏دمد. از فرط خستگى طاقت حرکت نداریم. لحظاتى بعد از نماز استراحت مى‏کنیم. با دیدن »جبلّى« که هرگز خسته‏اش ندیده‏ایم، غبار خستگى از تن مى‏تکانیم. هوا دارد روشن مى‏شود برمى‏خیزیم. پاها ناى حرکت ندارد و پلک‏ها سنگینى مى‏کند. حرکت مى‏کنیم. ناگهان صداى غرش تانک‏هاى دشمن را مى‏شنویم. تانک‏ها پیش مى‏آیند و ما پیش مى‏رویم، تلاقى تن و تانک، ماییم و سلاح‏هایى که در دست داریم. ماییم و خدا. از هر طرف ما را مى‏کوبند. آتش... آتش... تانکى شعله‏ور مى‏شود. با سلاح‏هاى سنگین آتش به سرمان مى‏ریزند و ما نه آتش پشتیبانى داریم و نه نیروى کمکى. ما به فرماندهى »علیرضا جبلّى« در عقبه دشمن مى‏جنگیم...

دومین روز عملیات بدر بود. در شرق دجله بودیم. بى‏سیم به صدا درآمد و آقا مهدى ما را خواست. به سنگر فرماندهى عراقى‏ها که در خط دوم عراق بود و اکنون در دست نیروهاى ما بود، رفتیم. آقا مهدى ما را مأمور کرد تا به درخواست فرماندهى لشکر نجف به جناح آن لشکر برویم و در مقابل دشمن که از طریق پل‏هاى کوچک به منطقه وارد شده و با لشکر نجف درگیر بود، بایستیم. قرار شد گردان‏هاى امام حسین (ع) و حرّ به دشمن ضربه بزنند و گردان على‏اکبر، که فرماندهى‏اش به عهده من بود، به عنوان احتیاط در کانال بماند و در وقت لزوم با دستور فرمانده لشکر وارد عمل شود. گراى کانال دست دشمن بود و ما زیر آتش شدید توپخانه دشمن بودیم. سه شبانه‏روز بود که نخوابیده بودم. پاهایم در پوتین تاول زده بود و به شدت خسته بودم. همه نیروها وضعى این چنین داشتند. از طرفى شهادت برادرانم را مى‏دیدم...
معاون گردان على‏اکبر، علیرضا جبلّى با 35 نفر از برادران بسیجى، جاى خالى دو گردان را در منطقه پر کرده بود. جبلّى سرسخت‏ترین نیرویى بود که در عمر خود دیده بودم. علیرضا جبلّى و 35 نفر بسیجى در مقابل انبوه نیروهاى دشمن... حماسه‏ایست که باید گفته شود...
در سوّمین روز عملیات بدر اغلب این عزیزان و فرماندهان گروهان به شهادت رسیدند. اکثر نیروهاى باقى مانده هم زخمى بودند... از شدت خستگى چشم‏هایم نمى‏توانست جلو را ببیند... پتو را روى سرم کشیده بودم که انفجار شدیدى را احساس کردم. حالت خفگى پیدا کرده بودم. خون با فشار از بینى و گوش‏هایم بیرون مى‏زد...
کارى که علیرضا جبلّى و آن 35 عزیز ما در »بدر« کردند، حماسه‏ایست که باید گفته شود. چند نفرى که از آن گروه زنده برگشتند، تعریف مى‏کردند که مقاومت و رشادت بچه‏ها طورى بود که دشمن تصور مى‏کرد با چند گردان روبرو شده است و حتى ما فرمانده عراقى را مى‏دیدیم که نیروهایش را - که حاضر به جلو آمدن نبودند - با کلت مى‏زد. آنان تعریف مى‏کنند که علیرضا جبلّى هفت زخم عمیق از ترکش بر بدن داشت و حالتش طورى بود که بچه‏ها هر لحظه با نگاه از هم مى‏پرسیدند؛ هنوز زنده است یا نه؟ ولى او مى‏دوید و مى‏جنگید... اگر علیرضا جبلّى و نیروهاى معدودش نمى‏توانستند در آن قسمت جلوى دشمن را بگیرند، عده زیادى از نیروهاى ما قتل‏عام مى‏شدند، چون پشت ما آب بود و سنگرى براى دفاع نداشتیم.
خلوص سرّیست میان خداوند و بندگان برگزیده‏اش. خلوص یعنى در آیینه هر لحظه از عمر خدا را دیدن، با خدا سودا کردن...

بار الهى!... از تو مى‏خواهم که مرا در این راه ثابت قدم و استوار گردانى و شهادت را که آرزوى دیرینه‏ام مى‏باشد، نصیبم فرمایى...
ما در مکتب حسین (ع) آموخته‏ایم که زندگى مادى، نکبت بار است. نباید منتظر مرگ در بستر باشیم، بلکه باید مثل مولایمان امام حسین )ع( به سراغ حیات اخروى و زندگى جاوید گام برداریم و به سوى معبود خویش بشتابیم... امروز، روز یارى اسلام عزیز است...
این حرف‏ها در تمام کردار »جبلّى« به عینیت درآمده بود.سوگند به خدا که پسر ابی طالب با مرگ مأنوس‏تر است از طفل با سینه مادرش. از هر عملیاتى زخمى به یادگار بر تن داشت و هرگز از زخم و جان دادن نمى‏هراسید. حتى در لحظاتى که مرگ بر سرِ ما سایه مى‏گسترد، این علیرضا بود که با فریادهاى »اللَّه‏اکبر« مرگ را به بازى مى‏گرفت.
در سوسنگرد دیدمش. در پشت تپه‏هاى رملى جاده سوسنگرد، کلاس‏هایى براى کادر لشکر تدارک دیده شده بود. ما هم براى طى دوره تداوم آموزش در آنجا بودیم. همه در کلاس‏ها شرکت مى‏کردند. »آقا مهدى« خودش تاکتیک مى‏گفت. روزى براى شرکت در کلاس مى‏رفتم که با ناباورى دیدم »علیرضا« از خودرو پیاده شد. اولین نفرى بودم که مى‏دیدمش. لنگ لنگان راه مى‏رفت. هنوز زخم پایش خوب نشده بود. تعجب کردم:
- چه خبر بود... لااقل مى‏گذاشتى زخم پایت خوب شود...
- خیلى خسته شده بودم. دیگر از بیمارستان و شهر و دنیا بدم مى‏آمد...
گفت و خندید.

منبع : مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده