خاطرات شهید محسن احمد زاده
میم مثل مادر

مادر

«استخوان های دو تا دست و یک پا، اون هم بعد از چند سال انتظار؟». این را مادر محسن گفت.

سر که ندارد. لباس که ندارد. مادر محسن که پلاک نمی داند چیست. بچه ها همه قبول کردند که او محسن است. آخر پلاکش همراه جنازه است. وقتی خودش را به تابوت رساند، بقیه نمی خواستند که او داخل تابوت را ببیند. سر و صدای راه انداخت:«می خوام بچه ام رو ببینم، هیچ کس هم نمی تونه مانعم بشه».

در میان بهت تمامی کسانی که نگران بودند، دست ها را بلند کرد:«خدایا! پسرم دلش نمی خواست تشییع بشه؛ دلش نمی خواست جنازه داشته باشه؛ می دونم که گریه های من باعث شد، همین مقدار استخوان ازش برگرده. خدایا تو رو شکر!».

برگرفته از خاطره مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده