سه‌شنبه, ۱۵ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۳
نوید شاهد: چهارشنبه 9 تيرماه 1361؛ امروز نتيجه كنكور دانشكده افسري را اعلام كردند و من هم جزء قبول شدگان بودم. خيلي خوشحال شدم از اينكه قبول شدم و در روزنامه نوشته بود كه بايد براي امتحان مصاحبه و معاينات پزشكي به تهران بروم .من جزء گروه نهم كه از پنجاه نفر تشكيل مي شد بودم كل قبولي در كنكور دانشكده در حدود 1400 نفر بود كه از بين ده هزار شركت كننده قبول شده بودند.
خاطرات و یادداشت های روزانه شهید حبیب الله نمازیان

جمعه 10 ارديبهشت ماه 1361

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

روز جمعه كه مصادف با دهم ارديبهشت بود من امتحان كنكور دانشكده افسري را در سالن خزاعي برگزار

كردم مي خواهم انشاءالله اگر قبول شدم تمام كارهايي كه مي كنم كه در رابطه با دانشكده مي باشد را بنويسم.

امتحان كنكور در سطح خوبي برگزار شد كه هفتاد سوال ايدئولوژي بود و هفتاد سوال تست هوشي و

روانسنجي و شصت سوال علمي بود كه ممكن است قبول بشم به اميد خدا گفته اند كه نتايج را يك ماه

ديگر اعلام مي كنند.

*********************************************************************

چهارشنبه 9 تيرماه 1361

امروز نتيجه كنكور دانشكده افسري را اعلام كردند و من هم جزء قبول شدگان بودم. خيلي خوشحال شدم از اينكه قبول شدم و در روزنامه نوشته بود كه بايد براي امتحان مصاحبه و معاينات پزشكي به تهران بروم .من جزء گروه نهم كه از پنجاه نفر تشكيل مي شد بودم كل قبولي در كنكور دانشكده در حدود 1400 نفر بود كه از بين ده هزار شركت كننده قبول شده بودند.

*********************************************************************

پنج شنبه 17 تيرماه 1361

در اين چند روز كه از اعلام نتيجه مي گذرد من خودم را براي امتحان مصاحبه آماده كرده‌ام و براي شنبه

بليت گرفته‌ام كه به تهران بروم. چون امتحان مصاحبه در روز دوشنبه 21 تيرماه كه مصادف با بيستم ماه

رمضان است برگزار مي‌شود، انشاءالله كه در امتحان مصاحبه هم قبول مي شوم.

*********************************************************************

دوشنبه 21 تيرماه 1361

امروز صبح به دانشكده رفتم و در حدود ساعت 7 بود كه رفتم براي مصاحبه اول. 2 برگه به ما دادند كه

مي بايستي مشخصات خود را در آن بنويسم و من هم نوشتم كه بعد از رسيدن سوالاتي از قبيل مسائل

روز و ايدئولوژي كه در حدود 45 دقيقه طول كشيد . بلند شدم و بيرون آمدم به علت اينكه فردا مصادف

با بيست و يكم ماه رمضان است و تعطيل است عصري بايد بروم و نتيجه مصاحبه را بگيرم كه تا

ساعتي ديگر مي‌روم . الان ساعت پنج بعد ظهر مي‌باشد عصري رفتم و نتيجه مصاحبه را گرفتم كه من در

مصاحبه هم قبول شدم و بايد روز چهارشنبه براي معاينه به دانشكده بروم.

*********************************************************************

چهارشنبه 23 تيرماه 1361

صبحي به دانشكده رفتم در ساعت 5/7 سوار اتوبوس شديم و براي معاينه به يكي از مركز پزشكي ارتش

رفتيم و در اين محل معاينات مختلفي روي ما انجام گرفت از قبيل جراحي(بازديد بدني)، گوش حلق و

بيني، معاينه چشم،عكس برداري از قفسه سينه و پيشاني ، معاينه قلب و معاينه (آزمايش) ادرار كه معاينه

اعصاب و روان هم بايد فردا برويم به اميد خدا.

*********************************************************************

پنجشنبه 24 تيرماه 1361

امروز صبح براي معاينه اعصاب و روان به مركز پزشكي رفتيم كه بعد از معاينه گفتند كه بعداَ نتيجه كلي را

اعلام مي‌كنند.

*********************************************************************

چهارشنبه 20 مرداد 1361

امروز كه روزنامه جمهوري اسلامي را خريدم در آن اسامي قبول شدگان دوره پنجم را نوشته بود كه اسم

من هم جزء آنها بود. در روزنامه نوشته بود كه بايد خودمان را در روز شنبه سي‌ام مرداد ماه به دانشكده

افسري معرفي كنيم. وقتي به خانه رسيدم مادرم داشت نان مي پخت. وقتي خبر قبولي‌ام را به او دادم

خيلي خوشحال شد و گفت: پسرم انشاءالله بتواني به خوبي اين مسئوليت را انجام دهي. و سخني كه مرا

تحت تاثير قرار داد اين بود كه گفت: پسرم نيت كن قربت الي الله، در اين راه قدم برداري و هميشه به ياد

خدا و براي خدا كار كن و به هيچكس چشم داشتي نداشته باش. بعد از بوسيدن مادرم گفتم: انشاءالله

كه در اين راه كه ساختن ارتش طاغوتي و رساندن آن به ارتش اسلام ، ارتشي كه امام گفت ، اين ارتش

اسلام است و بايد ساخته شود موفق باشم.

*********************************************************************

شنبه 30 مردادماه 1361

امروز صبح به تهران رسيدم و به دانشكده رفتم ما را به سالن ورزش بردند و در آنجا سروان حسيني صحبت

كرد. گفتند كساني كه مي خواهند از خوابگاه استفاده كنند اساميشان را بنويسند كه نوشتم و الان هم در

خانه زهرا خانم مي‌باشم.

*********************************************************************

يكشنبه 31 مردادماه 1361

امروز به دانشكده رفتم و به سالن آمفي تئاتر رفتم و در آنجا سرهنگ صالحي جانشين فرمانده دانشكده

افسري سخنراني كرد و هيئت علمي را معرفي كردند و گفتند بچه ها بايد از فردا به كلاس بروند كه ما بچه

هاي شهرستاني خيلي اصرار كرديم و من چونكه خواهرم در روز جمعه عروس مي شود خيلي اصرار كردم و

بلاخره تا روز جمعه به ما مرخصي دادند و من از همان جا به ترمينال رفتم و بليط خريدم و الان هم در

اتبوس دارم به طرف كرمان مي روم به اميد روز پيروزي حق بر باطل.

*********************************************************************

پنجشنبه 4 شهريورماه 1361

امروز عروسي پوران بود و خيلي خوش گذشت البته برادرم به كرمان نيامد چون گفته است ماموريت دارد.

*********************************************************************

جمعه 5 شهريورماه 1361

امروز از كرمان به تهران حركت كردم كه در گاراژ،مادرم ، بابا و دامادمان احمد بودند.

*********************************************************************

شنبه 6 شهريورماه 1361

امروز به تهران رسيدم و رفتم در مركز آموزش زبانهاي خارجه كه خوابگاهمان است كه من يك تخت در

آسايشگاه شماره 5 گرفته ام كه در آنجا مي خوابم.

*********************************************************************

دوشنبه 8 شهريورماه 1361

امروز دوشنبه با يكي از بچه هاي كرمان به نام زنگي آبادي آشنا شدم البته امروز من با بچه هاي سيرجان به

نام هاي توسك ، شاهبداغي ، ناظري آشنا شدم محيط اينجا يعني محيط مركز آموزش زبان خوب است

البته چون بچه ها با هم آشنايي لازم را ندارند يك كم محيط اينجا برايم غريبه است و من احساس غربت

مي كنم البته بعد از آشنايي با هم اين مشكل بر طرف مي شود.انشاءالله كه خداوند هميشه ما را در پرتوي

عنايت خاصه خود داشته و داشته باشد به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر كفر.

*********************************************************************

يكشنبه 14 شهريورماه 1361

امروز به كرمان تلفن زدم كه پدر و مادر و برادر و دامادمان احمد با من صحبت كردند و پدرم گفت مي

خواهند چهارشنبه به تهران بيايند و از آنجا به مشهد بروند.

*********************************************************************

دوشنبه 15 شهريورماه 1361

ديروز عصر رفته بودم بليط براي مادرم و پدرم براي مشهد بگيرم يك بمب در پشت ميدان توپخانه جلوي

دادگستري منفجر شد من وقتي امروز صبح محل حادثه را ديدم خيلي ناراحت شدم مگر اين مردم بيگناه

چه كرده اند كه اين منافقان كوردل چنين مي كنند مرگ بر منافق ، ديشب در ترمينال خوابيدم تا امروز

بليط گيرم آمد.

*********************************************************************

پنجشنبه 18 شهريورماه 1361

امروز پدر و مادرم به تهران آمدند و عصري هم به مشهد رفته اند و الان نيمي از شب گذشته است و من در

خانه زهرا خانم نشسته ام و دارم نماز ميخوانم.

*********************************************************************

دوشنبه 29 شهريورماه 1361

امروز صبح پدرم و مادرم از مشهد آمدند و عصري به كرمان مي روند.

*********************************************************************

پنجشنبه 1 مهرماه 1361

بعلت اين كه فردا امتحان كنكور دوره شتم در دانشكده مي باشد امروز كارتها را توزيع مي كرديم و عطا

پسر عمويم هم چون شركت مي كرد آمد و كارتش را گرفت.

*********************************************************************

سه شنبه 3 مهرماه 1361

امروز صبح سرهنگ صالحي به مركز آموزش زبان آمد و گفت چون سه شنبه مصادف با عيد قربان است و

تعطيل است چهارشنبه و پنج شنه را مرخصي دادند و من رفتم براي فردا بليط گرفتم.

*********************************************************************

سه شنبه 6 مهرماه 1361

ديروز صبح به كرمان رسيدم و خيلي خوشحال شدم از اينكه خواهرم و بچه هايشان پدر و مادرم را مي ديدم

.ديروز كه به كرمان رسيدم فهميدم كه دست برادرم از سي ام مرداد شكسته و دستش از مچ تكان نمي

خورد همان ديروز رفتم و براي امروز بليط گرفته ام كه تا چند ساعت ديگر حركت مي كنم البته پدر و

مادرم هم همراه من هستند .

*********************************************************************

جمعه 9 مهرماه 1361

امروز صبح از بندرعباس آمدم برادرم دستش خيلي ناراحت است و اصلاً نمي تواند شبها بخوابد خداوند به او

شفاي آجل عطا بفرمايد

*********************************************************************

شنبه 10 مهرماه 1361

امروز كه به تهران رسيدم چون مسئول غذا بودم ظهر رفتم آنجا كه غذا تحويل بگيرم كه جناب سروان

پيشاهنگ اسامي ما مسئولين غذا را نوشت و گفت فردا بايد براي رفتن پيش يك مقام مملكتي خودتان را

آماده كنيد من خيلي خوشحال شدم ولي من نميدانستم نزد چه كسي بايد برويم بعد از ظهري

پوتين،شلوار،كلاه به ما دادند كه تعدادمان پانزده نفر بود و گفتند بايد فردا بهمراه دانشجويان سال دوم و

سوم به نزد امام مي رويم اين خبر براي من خيلي خوشحال كننده بود چه سعادتي از اين بالاتر كه به نزد

امام برويم براي اولين مرتبه در عمرم بطور واقعي خوشحال بودم ديدن امام براي من شهرستاني كه هنوز

بعد از چهار سال اين سعادت نصيبم شده بود خيلي شگفت آور بود و تا الان كه ساعت 8 بعد ظهر مي باشد

هنوز نمي توانم باور كنم كه فردا رهبر انقلاب – امام را ميبينم انشاءالله كه اين سعادت نصيب من بشود

انشاءالله . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.

*********************************************************************

يكشنبه 11مهرماه 1361

امروز امام را از نزديك در جماران ديدم واقعاً با چهره نوراني و آرامشي بي مانند،چنان محكم صحبت مي

كردند كه قوت قلب به همه مي دادند از سخناني كه امام گفتند و من يادم هست اين بود كه گفتند :(از

اموري كه من بايد عرض كنم اينست كه من به ملت عزيز عرض مي كنم و جوانهايي كه هستند كه بايد

توجه به اين دانشكده هاي افسري داشته باشند و بروند در آنجا كه اين يك مسئله اي لست كه براي ايران

امروز مهم است و ما اميد واريم كه با توجه خود ملت به اين مركز و آمدن و اسم نوشتن و اينطور چيزها يك

ارتش قوي پيدا كنيم).

يك واقعه ديگر كه برايم به ياد ماندني است اين است كه ديشب وقتي خوابيدم پوتينهايم را زير تخت

گذاشتم و خوابيدم وقتي كه خوابيدم نيمه هاي شب بود كه خواب ديدم پوتينهايم گم شده است و مرا نزد

امام نمي خواهند ببرند و من به گريه افتاده بودم و داشتم گريه مي كردم كه از خواب بيدار شدم و ديدم

راستي راستي دارم گريه مي كنم و وقتي كه زير تختم را نگاه كردم ديدم كه پوتينهايم هستند و در آن

نيمه شب پوتينهايم را برداشتم با اينكه در تاريكي بود بوسه اي بر آنها زدم و خواب رفتم .فدا با اينكه

پوتينهايم برايم خيلي تنگ بود آنها را پوشيدم و حتي به زحمت مي توانسنتم با آنها راه بروم ولي عشق

ديدار امام بود كه من حاضر بودم هر مشكلي را تحمل كنم .انشاءالله خداوند اين سعادت را نصيب همه بكند

انشاءالله.

بعد از برگشتن از ديدار امام خيلي خوشحال بودم و به ياد يك شعر افتادم و خيلي دلم گرفته است و

ميخواهد باز امام را ببينم انشاءالله خداوند به ما توفيق بدهد تا در خط امام گام برداريم انشاءالله . آن شعر

اين است

چه حسن است اينكه از يك ديدنش ديوانه گرديم

كاش مي توانستم يك بار ديگر ببينمت تا كه ديوانتر گردم

(بيا تا بار دگر ببينمت ديوانتر گردم)

*********************************************************************

دوشنبه 19 مهرماه 1361

امروز صبح برادرم كه براي معالجه دستش به تهران آمده بود به دانشكده آمد و من خيلي از ديدن برادرم

خوشحال شدم بعد از ساعتي صحبت او به خانه مادرزنش رفت و چون مي بايست به مطب دكتر برود گفتم

فردا مي آيم آنجا كه با هم به پيش دكتر برويم.

*********************************************************************

سه شنبه 20 مهرماه 1361

عصري با برادرم پيش دكتر رفتم و او گفت بايد تا 2 آبانماه صبر كند و نوبتش شود وقتي كه برمي گشتيم

برادرم به من گفت برادرم به من گفت برو و برايم بليط بگير كه من فردا به كرمان بروم و من رفتم بليط

برايش گرفتم.

*********************************************************************

پنج شنبه 22 مهرماه 1361

ديروز به علت اينكه فرمانده نيروي زميني سرهنگ صياد شيرازي براي سخنراني به دانشكده آمده بود من

نتوانستم با برادم به ترمينال بروم،جناب سرهنگ در صحبتهايش از جبهه و جنگ گفت از برنامه ريزي

صحبت كرد و گفت كه ما همه بايد براي چه برنامه فردي چه برنامه اجتماعي بريزيم.فرمانده نيروي زميني

همچنين سرهنگ صالحي را بعنوان فرمانده اصلي دانشكده افسري معرفي كرد.

امروز ظهر بعد از كلاس با سرهنگ صالحي كه به آمفي تئاتر آمده بود و سخنراني كرد صحبت كرديم جناب

سرهنگ در سخنانش به نكته مهمي انگشت گذاشت و گفت ما بايد ارتش بسازيم و اين ساختن محتاج

جواناني است كه از جان و دل كوشش كنند او همچنين گفت شما بايد نيت كنيد قربت الي الله كه

كارهايتان براي خدا باشد.

درست يادم هست كه چند ماه پيش نتيجه جوابم را به مادرم گفتم مادرم هم اين سخنان را به من گفت و

من همان روز نيت كردم انشاءالله در اين راهي كه قدم برداشتم موفق باشم به اميد خداوند رحمان و رحيم.

*********************************************************************

چهارشنبه 5 آبان ماه 1361

امروز تاسوعاي حسيني بود و من در دانشگاه نبودم چند روزي بود كه چيزي ننوشته ام دراين مدت برادرم

به كرمان و بند عباس رفت و دوباره برگشت و روز دوم آبان با من پيش دكتر رفتيم دكتر بعد از آزمايشات

گفت بايد تا سه ماه ديگر صبر كنيد .البته در اين مدت بايد فيزيوتوراپي كند.تعطيلات تاسوعا و عاشورا به

علت اينكه چهارشنبه و پنج شنبه بود و اينكه ما سه شنبه هم تعطيل بوديم و با جمعه كه چهار روز مي

شود فرصت خوبي بود كه به مرخصي بروم.انشاءالله كه دو هفته ديگر مي ويم .فردا عاشوراي حسيني است

عاشورايي كه سرنوشت دين و مكتب اسلام را معلوم كرد انشاءالله كه بتوانيم در اين لباس ادامه دهنده راه

سرور شهيدان اباعبدلله الحسين باشيم.الان در آسايشگاه نشسته ام و ساعت 9 شب مي باشد و آسايشگاه

خالي است چون بيشتر بچه ها به مرخصي رفته اند و هنوز برادرم در تهران مل باشد.

به اميد خداوند متعال.

*********************************************************************

پنج شنبه 20 آبان ماه 1361

ديروز از تهران حركت كردم و براي يك مرخصي يك هفته اي به كرمان آمدم البته دوستم لطفعلي توسك

هم همراهم بودم چون او مي خواست امتحان كنكور بدهد به كرمان آمد پدر و مادرم خيلي خوشحال بودند

از اينكه من آمدم و الان هم در اتاق خودم نشسته ام و دارم مي نويسم. علي هم خوابيده است.

خدانگهدار

*********************************************************************

جمعه 21 آبان ماه 1361

امروز صبح علي را برديم به محل امتحان و برگشتم و چون ظهري در خانه خواهرم آبگوشت امام حسيني

مي دادند رفتم كمك دادم.

*********************************************************************

چهارشنبه 22 دي ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

روز حركت از تهران

*********************************************************************

پنجشنبه 23 دي ماه 1361

بعد از گذراندن دوره تهيه براي اردوي يك ماهه شيراز عازم منطقه شديم امروز صبح ساعت 8 به منطقه كبر آباد شيراز كه محل استقرار و عمليات و كارهاي آموزشي ما مي باشد رسيديم جدا شدن از دانشكده و آمدن به يك منطقه آزاد و آموزشهاي كه در آينده بيشتر به درد ما مي خورد مرا خوشحال كرده بود هر چند كه در دانشكده از امكانات بيشتري برخوردار بوديم و از همه لحاظ بهتر بود اما اين منطقه و اصل آن آمدن به اردو بيشتر بچه ها را خوشحال كرده بود امروز بعد از رسيدن مشغول چادر زدن شديم و چون در هر چادر 2 نفر بايستي زندگي كنند من با محمد نژاد شاهبداغي همراه بوديم و مشغول چادر زدن شديم كه در حدود 30 سانت زمين را كنديم و بعد چادر را مستقر كرديم ولي بيشتر چادرهايي كه بچه ها زده بودند با هم نظام نداشت البته موضوع نظام براي مناطق آموزشي مي باشد و در مناطق عمليات و مناطق جنگي نبايد چنين باشد چون در آنجا بايد پشت خكريزها و تپه ها و هر كجا كه در ديد نبود چادر زد بلاخره امروز با

استقرار چادر ما در چادر نشستيم و الان مي خواهم بخوابم البته هوا هم خيلي سرد است و كيسه هاي

خواب هنوز نرسيده است چون آنها را با يك ماشين ديگر آورده اند كه هنوز ماشين به منطقه نرسيده است

به اميد گزراندن يك شب خوش در اردوگاه .

*********************************************************************

جمعه 24 دي ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

ديشب به هر سختي كه بود در چادر خوابيدم البته به علت نداشتن كيسه خواب ما سردمان شد هر چند كه

بسته خواب داشتيم كه تشكيل شده بود از سه پتو و بالشت و دو ملافه در ضمن چادر هم جزء بسته خواب

مي باشد كه همگي آنها در زيلو بسته مي شوند و بلاخره ديشب گذشت و امروز هم چون چادر ها را از

منطقه قبلي كنديم و به يك منطقه ديگر كه الان مي باشيم آورديم و در اينجا ما ديگر زمين را زياد نكنديم

و زودتر مستقل شديم عصري هم به خط شديم و فرمانده گردان و گروهان برايمان صحبت كردند و فرمانده

گروهان آموزش گشتي را به ما دادند و امروز ماشيني كه وسايلمان در آن بود رسيد و كيسه انفرادي و كيسه

خواب هم كه جزء آنها بود آوردند الان هم من و محمد كيسه هاي خوابمان را آماده كرده ايم و مي خواهيم

بخوابيم . به اميد پيروزي رزمندگان اسلام.

*********************************************************************

شنبه 25 دي ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

امروز صبح بعد از بيدار شدن در ساعت 6 و مرتب كردن وضع چادر و آنكارد كردن به نماز خواندن پرداختيم

و بعد از صبحانه همگي به خط شديم در اين اردوگاه ديگر صداي سوت سرگروهبانها نمي باشد كه بچه ها را

به خط كنند وقت صداي سوت ارشد كه مرتضي حسيني مي باشد و همه بچه ها را به خط مي كند بعد از

به خط شدن فرمانده گروهان برايمان صحبت كرد و گفت بنا بوده است طبق برنامه تنظيمي آموزشها از

امروز شروع شود ولي به علت ولي به علت آماده نبودن چادر انبار و كتابخانه و نمازخانه و نكندن آبرو در

چادرها بايد امروز اين كارها انجام گيرد و از فردا انشاءالله آموزش ها شروع مي شود هر چند اين ها هم جزء

آموزش مي باشند. تا براي فردايي بهتر و آماده آمادتر باشيم و چون قرار بود از هر گروهان چهار نفر به داخل

شهر بروند و چيزهاي ضروري بچه ها را خريداري كنند من و سه نفر از ديگر بچه ها به شهر رفتيم و تا

ساعت 2 بعد ظهر داخل شهر بوديم و برگشتيم البته نرسيديم به جاهاي ديدني شهر شيراز برويم و فقط

براي بچه ها خريد كرديم و بعداً هم برگشتيم آبروي دو چادور ها را بچه ها كنده بودند و فقط آبروي دو

محوطه مانده بود كه ما هم كمك داديم و آن را آماده ساختيم در ساعت 5/4 باران شديدي شروع به باريدن

كرد و همه بچه ها بزودي نايلون از انبار از انبار گرفتند و روي چادورها را نايلون كشيدند البته در يك

اردوگاه آنهم در فصل زمستان در يك منطقه اي كه بارانهاي شديد مي آيد بايستي زودتر به فكر بود راستي

تا كنون نگفته ام در كدام منطقه هستيم ما در منطقه كبر آباد شيراز كه در 5 كيلومتري شهر شيراز مي

باشد هستيم و اين منطقه نظامي مي باشد كه اطراف آن را كوه قرار گرفته است بلاخره الان هم كه ساعت 9 مي باشد و ما در چادر نشسته ايم و محمد مشغول خواندن كتاب مي باشد هنوز باران بطور شديدي مي آيد و ما چون چادرمان را سفت نكشيده ايم سقفش بعلت اينكه تا ما نايلون زديم جادر كمي باران خورده است سنگين شده است و كمي پايين آمده است الان كيسه هاي خواب را آماده كرده ايم و جاي همگي خالي مي خواهيم بخوابيم به اميد گزراندن يك شب خوب ديگر.

خدانگهدار همه رزمندگان اسلام

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

*********************************************************************

يكشنبه 26 دي ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

امروز يكشنبه هم مانند روزهاي ديگر به شب رسيد و خدا را شكر مي كنيم كه بر معلوماتمان افزوده گرديد

امروز روز خوبي بود ولي صبحي وقتي كه بنا بود ما به خط بشويم من ديدم كه يك آدم نجيب پوتين هاي

من را عوض كرده بود و يك جفت پوتين تنگ براي من گذاشته بود كه اين هم يك تجربه بود كه ديگر

پوتين هايم را بيرون نگذارم بلاخره بعد از به خط شدن فرمانده گروهان برايمان سخناني گفت و بعداً هم

فرمانده گردان صحبت كرد اتفاق جالبي كه صبحي افتاد وقتي فرمانده گردان كه سخنراني مي كرد چند تا

از بچه ها در صف حالشان بهم خورد كه آنها را از گروهان خارج كردند.امروز راهپيمايي بود و درس هم

مربوط بود به كتاب رزم انفرادي (عوارض زمين) كه صبح در موقع راهپيمايي درس هم دادند كه خيلي مفيد

بود ظهر به اردوگاه برگشتيم و الان هم بعد از خوردن شام و خواندن نماز در چادر نشته ايم و چراغ والر و

فانوس هم روشن است به قول بعضي از بچه ها محفل كوچك و خوبي تشكيل داده ايم به اميد پيروزي

رزمندگان اسلام بر كفر صدامي خدانگهدار.

*********************************************************************

دوشنبه 27 دي ماه 1361

با نام خدا و پيروزي رزمندگان اسلام امروز را هم آغاز كرديم صبح طبق معمول بعد از راهپيمايي در صحرا

شروع به درس دادن كردند. امروز درسمان از كتاب رزم انفرادي (نشان دادن نقاط) بود ظهر بعد از برگشتن

از صحرا مشغول به نماز خواندن شده بوديم كه حاج آقا مرسلي و فرمانده تيپ سرهنگ نوري به اردوگاه

آمدند كه من خيلي خوشحال شدم كه حاج آقا به اينجا آمدند و به قول معروف قوت قلبي براي ما بود كه

فرماندهان هم به فكر ما هستندحاج آقا بعد از نماز سخنراني كردند و بعد از سخنراني كه تقريباَ ساعت 2

بود ما حاضر شديم كه به صحرا برويم براي درس خواندن در عصر هم بعد از درس دادن به اردوگاه

برگشيتيم نماز مغرب و عشا را به امامت حاج آقا مرسلي خوانديم و بعد از نماز خواندن حاج آقا سخنراني

كردند و دعاي فرج آقا امام زمان را خواندندبعد از برنامه نماز و سخنراني من به چادر آمدم و الان هم در يك

كيسه خواب خوابيده ام تا يك شب ديگر را به خوبي و خوشي بگذرانم به اميد خداوند يگانه و بي همتا.

*********************************************************************

سه شنبه 28 دي ماه 1361

امروز سه شنبه بعد از بيدار شدن از خواب سريع كارهايمان را انجام دادم و ساعت 5/6 به خط شديم بعد از

به خط شدن فرمانده تيپ هم آمد و سخنراني كرد او از وضع اردوگاه خيلي راضي بود و الحق بايد بگويم

كه در اردوگاه چادورها با هم نظام دارند وضع تبليغات اينجا خوب است از آن روزي كه ما آمده ايم اينجا

حال و هواي ديگر دارد و خيلي جوّ اسلامي و خوبي بر اردوگاه حكمفرماست كه اين را مديون زحمات

فرمانده گردان و فرماندهان گروهانها و بچه ها بطور كلي مي باشد بعد از سخنراني فرمانده تيپ ما بنا بود به

راهپيمايي (كوهپيمايي) برويم و ما تمام وسائل مورد نياز را برداشته بوديم من كه در صف دوم مي باشم و

چون تمام بچه هاي صف دوم تيربار دارند من هم تيربار داشتم بلاخره ساعت 45/7 راهپيمايي شروع كرديم

و به طرف كوه ، بابا كوهي رفتيم بلاخره بهرزحمتي بود من بالا كوه رفتم و واقعاً امروز به اين نتيجه رسيدم

كه انسان بايد سختي ها را تحمل كند تا به نتيجه برسد رفتن از كوه بالا و داشتن يك تيربار 5/11 كيلويي

درست مارا انشاءالله در آخر اردو ورزيده ميكند ولي يك حسن كه اين راهپيمايي داشت كه همه بچه ها با

دادن شعار و گفتن الله كبر و خواندن سرود روحيه ها را شاد مي كردند و من تا وقتي كه ساعت 45/11 به

اردوگاه رسيديم احساس خستگي و كوفتگي نكرده بودم بعد از گرفتن وضو و حاضر شدن براي نماز پسر

آيت الله دستغيب آقا سيد محمد علي دستغيب به اردوگاه آمدند و ما نماز را به امامت ايشان خوانديم حاج

آقا بعد از نماز سخنراني كردند كه درس اخلاق درباره "توبه" بود كه واقعاً خستگي را از تن من بيرون آورد و

حالا خيلي خوشحالم كه به شيراز آمديم و واقعاَ از اين امكانات استفاده مي كنيم صحبت كردن پسر آيت

الله دستغيب و ديدن ايشان از نزديك واقعاَ براي ما غنيمتي بود . عصري كاري نداشتيم و امشب من نگهبان

هستم و بايد تا ساعتي ديگر سر پست بروم.به اميد پيروزي رزمندگان اسلام خدانگهدار. حبيب

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

*********************************************************************

چهارشنبه 29 دي ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

ديشب وقتي كه نگباني من تمام شد و پاس بعدي را از خواب بيدار كردم و خودم خوابيدم يكدفعه باران

شروع به باريدن كرد من و محمد زود نايلون روي چادرمان را انداختيم و من خوابيدم الان هم كه ساعت 9

شب مي باشد و يك شبانه روز گذشته است هنوز دارد مي بارد و ما امروز برنامه آموزش مان كه حفاظت

انفرادي بود قطع شد و ما در چادر مانديم و به قول معروف خستگي راهپيمايي ديروز را انداختيم و الان هم

داريم مي خوابيم. خدانگهدار

*********************************************************************

پنجشنبه 30 دي ماه 1361

امروز هم هوا مه آلود بود ولي باران نمي باريد صبح همه بچه ها مي گفتند كه امروز هم حتماً در چادر

خواهيم ماند ولي ساعت 7 با سوت فرمانده گروهان همه بچه ها به خط شدند و چون فرمانده گروهان كار

داشت فرمانده گردان شروع به صحبت كرد و گفت چون امروز نمي توانيم برنامه آموزش داشته باشيم يك

راهپيمايي برايتان گذاشته ايم و ما هم اسلحه گرفتيم و شروع به راهپيمايي كرديم و تا آن طرف دروازه قرآن

شيراز تا داخل شهر رفتيم البته از روي كوه ها و دره ها رفتيم و برگشتيم بعد از راهپيمايي و عصر كاري

نداشتيم و من هم از فرضت استفاده كردم و چند نامه نوشتم و همچنين چند صفحه اي از كتاب رزم

انفرادي خواندم و الان هم ساعت 5/9 مي باشد طبق معمول هر شب در كيسه خواب هستم و مي خواهم

بخوابم با اجازه همگي. خدانگهدار. حبيب

*********************************************************************

جمعه 1 بهمن ماه 1361

بسم الله الرحمن الرحيم

امروز اولين روز از ماه پيروزي حق بر باطل در ايران را شروع كرديم در چهار سال پيش در چنين روزهايي و

در 22 بهمن ماه انقلاب شكوهمند اسلاميمان به ثمر رسيد امروز يك روز آفتابي و خيلي خوب در تپه هاي

اطراف شهر شيراز در كبر آباد را شروع كرديم در ساعت 9 بيشتر بچه ها و من با دو تا اتوبوس به شيراز

رفتيم و همگي به نماز جمعه رفتيم بعد از نماز جمعه من ومحمد علي و علي توسك به شاه چراغ رفتيم و

عكسهايي به يادگاري گرفتيم در ساعت 4 بعد ظهر همه بچه ها در ميدان شهدا شيراز جمع شديم و با

همان 2 اتوبوس به حافظيه و سعديه رفتيم در سر قبر حافظ و سعدي خيلي خوش گذشت همه بچه ها با

هم عكس بر مي داشتند و ما هم چند عكس برداشتيم در ساعت شش به اردوگاه برگشتيم و بعد از خواندن

نماز و خوردن شام به چادر يكي از بچه ها كه از اهالي شمال مي باشند رفتيم من و محمد و توسك و كبري

به چادر كريم زمان پور و علينقي اميري رفتيم در آنجا هم خوش گذشت در آنجا بعد از خوردن چاي و گز

به بازي معلومات عمومي پرداختيم و تل ساعت 10 آنجا بوديم الان هم كه ساعت 5/10 است در چادر

خودمان در كيسه خواب هستيم و مي خواهم بخوابم و به اميد خدا اولين روز از ماه بهمن به خوبي و خوشي

گذشت. خدا را شكر.

خدا نگهدار

*********************************************************************

شنبه 2 بهمن ماه 1361

امروز هم هوا آفتابي بود و ما به برنامه آموزش پرداختيم در صبح كه سنگر كني بود به تپه هاي اطراف

كبرآباد رفتيم و تا ساعت 5/12 سنگر مي كنديم و يك از آموزشهايي را كه در عمليات جنگ هم بدرد مي

خورد ياد گرفتيم.عصر هم كه آموزش مربوط به مشق ياي قبضه تفنگ ژ-3 بود چون فردا به اميد خداوند

برنامه تير اندازي داريم.

خدانگهدار

*********************************************************************

يكشنبه 3 بهمن ماه 1361

امروز يك روز آفتاب خوبي آغاز كرديم در ساعت 5/7 به ميدان تير رفتيم چون برنامه تيراندازي با تفنگ ژ-3 داشتيم تا ساعت 2 بعد ظهر در ميدان بوديم بعد از برگشتن نماز خوانديم و نهار خورديم و دوباره به ميدان تير رفتيم و برنامه پرتاب نارنجك دستي بود كه ما نارنجك هم پرتاب كرديم و عصر چند ريموك شن

به وسيله زيل به اردوگاه آورديم و دور چادورها ريختيم عصر چون بعضي از بچه ها مي خواستند به حمام

بروند من هم با آنا رفتم به شيراز براي حمام.اول به يك حمام رفتيم ولي بسته بود بعداً رفتيم به شاهچراغ و من هم كنار همان شاهچراغ يك حمام بود رفتم و بعداً هم به يك ساندويچ فروشي و يك ساندويچ همبرگر خوردم بعداً هم به داخل شاهچراغ رفتم و بعد از زيارت نماز مغرب و عشا را آنجا خواندم و در ساعت 5/8 بوسيله زيل به طرف اردوگاه حركت كرديم بعد از رسيدن كه شام خوردم الان هم دارم مي خوابم .

خدانگهدار به اميد گذراندن يك شب خوب ديگر

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

*********************************************************************

دوشنبه 4 بهمن ماه 1361

امروز صبح زودتر از خواب بيدار شديم چونكه هوا ابري بود و احتمال اينكه باران بيايد زياد بود و ما نايلون

روي چادرمان را كشيديم بعد از خوردن صبحانه به خط شديم و چون برنامه حركات رزم بود به صحرا رفتيم

و يك سرهنگ از مركز پياده آمد و به ما درس داد تا ساعت15/11 كه در صحرا بود هوا سرد بود و باد زيادي

مي ورزيد ولي باران نمي باريد وقتي كه به اردوگاه رسيديم باران و برف شروع شد ولي ما در چادر نشسته

بوديم و چراغ والر را هم روشن كرده بوديم ظهر بعد از خواندن نماز به جماعت و خوردن نهار كه راگو

(آبگوشت) بود چون باران مي آمد براي كلاس داخل مسجد جمع شديم و فرمانده گروهان شروع به درس

دادن كرد.بعد از كلاس چون چراغمان نفت نداشت من رفتم آن را نفت كردم و چراغ را روشن كردم بعد از

خوردن شام به چادر كبري – توسك رفتم و الان هم دارم براي خواب آماده مي شوم به اميد پيروزي

رزمندگان اسلام خدانگهدار 9 عصر دوشنبه.

*********************************************************************

سه شنبه 5 بهمن ماه 1361

امروز من نگهبان اسلحه خانه بودم و صبح به آموزش نرسيدم بعد ظهر هم رفتم صحرا براي آموزش و بعد از

ساعتي من برگشتم به اردوگاه براي نگهباني الان هم كه ساعت 45/7 دقيقه مي باشد من شام خورده ام و

نماز هم خواندم مي خواهم بخوابم و بچه ها رفته اند براي رزم شبانه و من بايد تا چند ساعت ديگر به سر

پست بروم و الان مي خواهم بخوابم. خدانگهدار حبيب

*********************************************************************

چهارشنبه 6 بهمن ماه 1361

امروز صبح آموزش در صحرا داشتيم و استاد از مركز پياده آمد و حركت در رزم را به ما آموزش داد و بعداً

هم آتش و حركت را انجام داديم در حين آموزش حاج آقا ديانت هم به محل آموزش ما آمدند ظهر نماز را با

امامت ايشان خواندي.عصري هم آموزش رزم شبانه بود و امشب هم از ساعت 7 آماده حركت به صحرا شديم

و تا ساعت 12 به رزم پرداختيم البته به همه تير مانوري داده بودند و شليك كرديم الان هم ساعت 5/1 بعد

از نيمه شب است و من مي خواهم بخوابم .خدانگهدار

*********************************************************************

پنجشنبه 7 بهمن ماه 1361

امروز صبح ما زود بلند شديم و نماز خوانديم و خوابيديم و تا ساعت 5/8 خوابيديم بعد از خوردن صبحانه به

نظافت اسلحه پرداختيم و بچه ها و علي ومحمد هم به شهرستان من و كبر در چادر مانديم و عصر ساعت 3

به شهر رفتيم و چند ساعتي در شهر بوديم و بعد به دعاي كميل كه در مسجد آتشيها بود رفتيم دعاي

كميل را آقاي دستغيب خواند بعداً هم به راه پيمايي به طرف شاهچراغ رفتيم و در آنجا به نوحه خواني و

سينه زني پرداختيم بعداً به زيارت پرداختيم و بعد به اردوگاه برگشتيم و الان هم در چادر كبري نشته ايم

و مي خواهيم بخوابيم البته الان داريم بيسكويت با چاي مي خوريم جاي شما خالي. خدانگهدار حبيب

*********************************************************************

جمعه 8 بهمن ماه 1361

امروز صبح من موقع نماز بلند شدم و نماز خواندم و صبحانه هم گرفتم و بعد خوابيديم تا ساعتي 5/8

خوابيديم و بعداً بلند شديم با كبري و صبحانه خورديم در همين موقع اتوبوس آمد و ما به شهر رفتيم بعد از رسيدن به شهر به بلوار كريم خان زند رفتيم و در آنجا به گردش پرداختيم بعداً هم براي نماز جمعه به

مسجد وكيل رفتيم و در آنجا نماز خوانديم و بعد از نماز به يكي از پاركهاي شيراز رفتيم و در آنجا يك

ساعتي مانديم بعد هم به فلكه شهرداري آمديم و سوار اتوبوس شديم و به اردوگاه برگشتيم الان هم بعد از

خوردن شام به چادر اميري- كريم زمانپور رفتيم و بعد برگشتم و الان هم مي خواهيم بخوابيم البته در

چادر خودمان چون محمد و علي برگشته اند. خدانگهدار.

نمازيان

*********************************************************************

شنبه 9 بهمن ماه 1361

امروز صبح به صحرا رفتيم و در صحرا آموزش را شروع كرديم تا ساعت 12 در صحرا بوديم و آموزش را به

صورت تئوري و عملي فرا گرفتيم ظهر به اردوگاه برگشتيم و عصر هم چون فردا تيراندازي داريم اسلحه ها

را تميز كرديم و چون مسئول غذا بودم ديگر كاري نكردم الان هم در كيسه خواب خوابيده ام و مي خواهم

بخوابم راستي امشب چون سرما خورده بودم كمي دواي سرما خوردگي جوشاندم و خوردم جاي شما خالي

– نوش جان خدانگدار حبيب

*********************************************************************

يكشنبه 10 بهمن ماه 1361

امروز تير اندازي با تفنگ ژ-3 داشتيم صبح بعد از نماز چون مسئول تقسيم غذا بودم بودم غذا را پرداختم و

بعد از صبحانه رفتيم به ميدان تير كه تا ساعت 1 بعد از ظهر طول كشيد و تير اندازي 200 متر درازكش بود . بعد از آمدن از ميدان تير نماز خوانديم و نهار خورديم و بعد ازظهر استراحت داشتم كه عصر چند ساعتي خوابيدم الان هم بعد از پرداختن غذا مي خواهيم بخوابيم. با اجازه . خدانگهدار

*********************************************************************

دوشنبه 11 بهمن ماه 1361

امروز تير اندازي تيربار داشتيم. صبح براي تيراندازي به ميدان تيراندازي شهريار كه با ام-ژ-3-آ-1 رفتيم و

16 تير شليك كرديم. خورشيد با آفتاب خود زمين را روشن كرده بود و بعد راهپيمايي به طرف شاهچراغ

رفتيم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده