خاطرات جانباز 70 درصد عباس اسماعیلی:
گفتم: پاهایم قطع شده. خندیدند و گفتند پاهایت سالم است. زود متوجه شدم که اين بي حسي بايد به خاطر قطع نخاع شدن باشد.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد از کرمان، عباس اسماعیلی، سال 1341 در محله کمال آباد رفسنجان ديده به جهان گشود.  پدر وي با کشاورزی و کار بنايي زندگی را اداره می‌کرد. عباس دوران کودکی را در کانون گرم خانواده سپری کرد. او همپای سایر بچه‌های محل ،دروس ابتدایی و راهنمايی را در مدرسه كمال آباد  فرا گرفت و دورة  متوسطه را در مدرسه شهید انصاری فعلي رفسنجان در رشته ریاضی شروع کرد. 

سال چهارم متوسطه بود كه حوادث انقلاب به اوج خود رسيد. عباس هم پا به پای سایر مردم و جوانان در راه پیروزی انقلاب تلاش  کرد. وی دربارة آن روزها و نیز حضور در جبهه های جنگ می گوید: 
رفسنجان با فریادهای انقلاب همگام شده بود. از مهرماه سال 1357 در تمام تجمعات و راهپیماييهاي شهر شرکت کردم. روز سرنگونی مجسمه ننگین شاه در رفسنجان در جمع مردم انقلابی و مسلمان این شهر لذت پیروزی و آزادگی را چشیدم . پس از پیروزی انقلاب اسلامی موفق به اخذ دیپلم شدم و در سال 1359 به خدمت مقدس سربازی درآمدم .




در پادگان افسریه تهران مشغول به خدمت شدم و با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز ارتش رژیم بعث عراق  به خاک میهن اسلامی در قالب لشکری از ارتش در سوم مهرماه سال 1359 از تهران عازم منطقه جنگی فکه شدم و در جبهه‌های متفاوت از جمله  دشت عباس، فکه و شوش حضور داشتم و در عملیاتهایي که ارتش جمهوری اسلامی در مناطق جنگی انجام داد، چندین بار از ناحیه پا ، كتف و شانه مجروح شدم. پس از پایان مأموریت و خدمت سربازي  به زادگاه خود برگشتم، اما لذت حضور در جمع رزمندگاني که فارغ  از دنیا تنها با امید به خدا به چيزي جز پیروزی نمی اندیشیدند، همیشه در ذهنم باقی مانده بود. 

پس از سربازی در بهمن 1360 در كميته امداد حضرت امام (ره) مشغول به کار شدم، اما هر لحظه تصویر خاطرات جبهه و روزهای درگیری با دشمن در ذهنم مجسم می شد. دلم بهانه جبهه را گرفته بود. سال 1361 از طریق بسیج ثبت نام کرده و عازم منطقه شدم و در جمع بسیجیان در نزدیکی پاسگاه زید عراق مستقر شدم. طولی نکشید که عملیات رمضان آغاز شد. در این عملیات در قالب گردانهای بسیجی لشکر 41 ثارالله وارد عمل شدیم. دشمن با تجربه ای که از شکستهاي پی در پی کسب کرده بود، با همكاري ژنرالهاي غربي اقدام به تجهيز استحکامات و ساخت سنگرهاي مثلثی شکل نموده بود. رمضان  سال 1361 بود و نبردي سخت با دشمن متجاوز در پيش رو بود. پيشروي در استحكامات مثلثي كار بسيار دشواری بود.
 ضلع هر مثلث راکه مي شكستي، در دل مثلث ديگر محاصره مي شدي .از همه طرف تير و تركش وگلولۀ  تانك مي آمد، منطقه پيچيده و گيج كننده بود ،اما ارادۀ پولادين رزمندگان اسلام ،هر سنگر نفوذناپذيري را متزلزل مي كرد. نيروهاي ما با تمام پيچيدگي خطوط دفاعي، چندين مثلث راتصرف و پاكسازي كردند و تا نزديكيهاي پاسگاه زيد پيش روي كردند. اما با تمام  تلاشها و جان فشاني ها، عمليات ادامه نیافت و نيروها به خط پدافندي قبل برگشتند. پس از پایان مأموریت به رفسنجان آمدم و در کمیته امداد امام خمینی كار خود را ادامه دادم. کمک و خدمت به محرومین برایم بسیار با ارزش بود. 
در حالی که در کمیته مشغول کار  بودم ،باز هم فکر جبهه از سرم بیرون نمی‌رفت. با همکاری دوستان در محلۀ آبا و اجدادی خود فعالیت برای جبهه و جنگ را شروع کرديم. ابتدا پایگاه مقاومت شهدای کمال آباد را تشکیل دادیم و من به عنوان يكي از مسئولان پایگاه هر روز  عصر تا اواخر شب فعالیت می کردم. در همان زمان ازطرف جهاد سازندگي  به عنوان مسئول شورای محل انتخاب شدم. به همين دلیل  ارتباط اعضای شورا و اعضای پایگاه مقاومت نزدیک تر شد و موفقیت بیشتري در جذب نیرو و امکانات برای جبهه‌ها حاصل شد. در عین حال در هر فرصتي با کاروانهای جبهه راهی منطقه می شدم تا در ميان شيرمردان عرصه نبرد باشم .آنجا نفس ها قدسي ،غيرت ها مردانه و اخلاص و پاكي در اوج بود.

در سال 1362 در عملیات خيبر شرکت کردم و شاهد ایثارگری جوانان بسیجی بودم که چگونه به عشق کربلا سر و جان می‌باختند و در آرزوی دیدار محبوبشان به خاک و خون می غلطیدند. در آن عمليات جزاير شمالي و جنوبي تصرف شد و نيروهاي رزمنده ما برآبراه هاي پوشيده از نيزارهور العظيم،  مسلط شدند . در سال 1364 در عملیات پیروزمندانه و اعجاب انگیز والفجر هشت و تصرف بندر مهم فاو عراق ،به عنوان جانشین فرماندۀ گروهان شرکت داشتم و مجروح شدم. سال 1365 در عملیات کربلای یک در فتح مهران به عنوان فرماندۀ گروهان یکی از گردانهای لشکر 41 ثارالله فعالیت کردم. در عمليات كربلاي 4 در جزیرة ام‌الرصاص عراق به خط مقدم زدیم و منطقه را به تصرف در آوردیم . شرح خاطرات هر عمليات، خود كتابي است مفصل و بياني است عاشقانه . 

پس از این عملیات به خاطر حضور بیشتر در جبهه به عنوان پاسدار افتخاري به عضویت  لشکر 41 ثارالله در آمدم و به سِمت جانشین  فرماندۀ گردان منصوب شدم. با اين سمت ، درعمليات كربلاي 5 که با حماسه سازي رزمندگان در شرق كانال ماهي و حاشيه رود دويجي  عراق به اجرا در آمده بود شركت كردم . برگ زريني از دفاع مقدس در نبردكربلاي 5 در نزديكي دروازه بصره رقم خورد.پس از اين عمليات سنگين و دشمن شكن، عمليات هاي متعددي طرح ريزي شد، اما به مرحله اجرا نرسيد تا اينكه در سال 1366گردان ابوالفضل ،به همراه دلاور مردان لشکر 41 ثارالله  عازم منطقه برف خیز کردستان شد و از کوههای سر به فلک کشیده مریوان به سمت حلبچه  و منطقه خرمال عراق پیشروی کرد.

دشمن که ضربة غافلگیرکننده ای را خورده بود از منطقه خرمال  و حلبچه به ارتفاعات شهر سید صادق عراق عقب نشینی کرد. نزدیک عید نوروز سال 1367بود. مراسم تحویل سال را در زیر غرش توپها و پرواز هواپیماهاي عراق برگزار کردیم. درست لحظة تحویل سال و پخش آهنگ تحويل سال از رادیو، چند انفجار مهیب منطقه را لرزاند. عقبه یا بنه ستادی لشکر 41 ثارالله در دامنۀ  ارتفاعات خرمال عراق قرار داشت. ما در  خطوط مقدم کنار ارتفاعات رشن با دشمن درگیر بودیم و در خط مستقر شده بوديم. 
ابتداي شب سوم فرودین 1367 گلولۀ  توپ دشمن در نزدیک من به زمین خورد و منفجرشد. ترکشهایش بدنم را در برگرفت. در واقع حادثه ای که سالها منتظرش بودم به وقوع پیوست. صداي گلوله و انفجار همزمان بود و فرصت عکس العمل را از من گرفت. پس از انفجار، نفس در سینه ام حبس شده بود و به کندی بالا می آمد. تنها توانستم شهادتین را بگویم.

هوا تاریک شده بود و گرد و خاک فضا را پر کرده بود،  فكر کردم تا تمام خون بدنم خارج شود، فرصتي باقي مانده است.  لذاسعی کردم با صدای بلند، تکبیر بگویم، شاید کسی متوجۀ من شود. در حوالي آن منطقه بلدوزر  خاکریز می زد. تیغه را بر سینه خاک می مالید و غرش کنان خاک و سنگ را جابه جا می کرد. از طرف ديگر صدای غرش توپخانه و رگبار گلوله ها مجال نمی داد کسی صدایم را بشنود.

 کمی خودم را بررسی نمودم. سر و دستهايم را تکان دادم، دیدم که حرکت می کنند،  اما پاهایم را حس نمی کردم ، گمان كردم قطع شده اند. در نزدیکی من برادر لاله زاري كه بی سیم چی‌ام بود ،به شهادت رسیده بود. دستم را دراز کردم و بی‌سیم را به سمت خودم کشیدم ،اما گوشی بی سیم در دستش بود و به سینه روی دست خود افتاده بود. با ذکر الله‌اکبر با صدای بلندتر فریاد زدم. یکی از بچه‌هاي تخریب خودش را به من رساند و گفت: چي شده؟ چرا تکبیر می‌گویی؟ گفتم: پايین خاکریز دوستان من، میرزايی و ابراهیمی را صدا بزن، بگو که اسماعیلی زخمی شده است. طولی نکشید که تعدادی از بچه ها رسیدند. 
خواستند که مرا بلند کنند، گفتم: پاهایم قطع شده. خندیدند و گفتند پاهایت سالم است. زود متوجه شدم که اين بي حسي بايد به خاطر قطع نخاع شدن  باشد. گفتم :  پس قطع نخاع شده‌ام،  مواظب باشید. وقتي این وضع را دیدند به دنبال ماشین رفتند. در همین لحظه، لندکروزی مهمات آورده بود، مهمات را خالی کرد ، او را صدا زدند، به طرف  من آمد. بچه ها مرا بر روی سینه در کف اتاق لندکروز گذاشتند و حرکت دادند. ابتدا مرا به اورژانس خط رساندند. زخمهایم را پانسمان کردند و به بیمارستانی كه همان  نزدیکیها بود رساندند. 

آنجا هم معطل نکردند،  با آمبولانس مرا به پاوه اعزام نمودند. بین راه آمبولانس توقف کرد. خیلی طول کشید، سؤال کردم چه شد؟ چرا حرکت نمی کنید؟ راننده گفت: ماشین سنگیني وسط جاده واژگون شده، راه بسته شده است. با راهنمایی افراد محل از راه انحرافی حرکت کرديم و طولی نکشید که وارد بیمارستان پاوه شدیم. مرا به اتاق عمل بردند، نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود.  باز خودم را در آمبولانس دیدم ،در حالی که سرم و کیسه خون به بدنم وصل بود. مرا به بیمارستان سنندج بردند و ازآنجا با پرواز به اصفهان فرستادند. به اصفهان که رسیدم لحظه‌اي با خودم خلوت کردم. ازکنار تپه های رشن، خط مقدم جبهه تا اصفهان چندین گروه مرا جابه جا کردند و برایم بدون منت زحمت کشیدند. احساس خاصی از حس نوع دوستی و برادری در وجودم موج می زد. 
در بیمارستان اصفهان بستری شدم. اين شهر هم گاهگاهی مورد اصابت موشک و بمباران واقع می شد و مجروحانی را به بیمارستان می‌آوردند. جو همیشه پر از التهاب بود. ملاقاتهای مردم از مجروحان جنگ باعث می‌شد انسان درد و رنجش را فراموش کند. پس از مدتی مرا به رفسنجان منتقل کردند. درآنجا زیر نظر  دكتر هندي بستری شدم. خانم فدايی پرستاري بود كه در بيمارستان بسیار برايم  زحمت کشید. با ورزشهای خاص فیزیوتراپی به كمكم آمد و مرا تشویق کرد که به پاهایم اعتماد داشته باشم. تا اینکه در بیست وهشتم خرداد 1368 به من گفت: امروز باید روی پایت بایستی. وارکر  آوردند. با تکيه بر وارکر مدتی ایستادم و توانستم به یاری خداوند و همکاری خانواده پس از پانزده ماه چند قدمی راه بروم.
 پس از مدتها بستری شدن در بیمارستان، برخي تواناییهایم را بازیافتم و درتاريخ  ششم مرداد 1368 تشکیل خانواده دادم.

 همسرم زنی با ایمان، مهربان و فداکار است که در مشکلات زندگی ام مرا یاری می كند. حاصل ازدواج ما سه پسر و یک دختر است که خداوند به ما عطا کرد. در همین سال در سِمت مسئول بنیاد امور جانبازان شهرستان رفسنجان مشغول به کار شدم و تا پایان سال 1380 در این پست به جانبازان عزیز خدمت کردم. در کنار آن شرکت تعاونی جانبازان قطع نخاع را در بخش مرغداری و کشاورزی راه‌اندازي كردم تا هم برای آنان منبع درآمد و کمک خرج زندگی باشد و هم بهانه ای برای سرگرمی . هنوز با همين حال ،ماهانه يكبار در جلسات شورای پایگاه شهدای کمال آباد شرکت می کنم ، چون می خواهم اسمم در لیست ارتش بیست میلیونی امام خمینی (ره) باقی بماند. به امید اینکه به لشکر امام زمان (عج) ملحق شویم.
 
با سعي و تلاش خاطرات سالهاي دفاع مقدس را در هفت دفتر نوشته ام كه توسط معاونت پژوهش بنياد شهيدکرمان ثبت و ضبط شده و در مجموعه هفت جلدي به نام هفت برگ عشق به ثبت رسيده است.

در سال 1388 كتاب رهبر خوب، مردم خوب را به رشته تحرير در آورده م .اين كتاب در مورد حماسه هايي است كه امت قهرمان و شهيد پرور ايران به حمايت از انقلاب شكوهمند اسلامي و رهبري ولي فقيه و امام خويش آفريده اند.همچنين حوادث بعد از فتنه 88 و نقش مردم و مقام معظم رهبري در خنثي نمودن اين فتنه در اين كتاب آورده شده است. اين كتاب در سال 1390 به چاپ رسيد.

لازم به ذکر است عباس اسماعیلی جانباز ۷۰درصد دفاع مقدس و جانشین فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) رفسنجان و محمد حیدری یا همان امریک سنچ نیز جانباز ۵۰ درصدی هندی چهارشنبه ۲ تیر ماه میهمان احسان علیخانی و برنامه ماه عسل بودند.

«جنگ من زندگي من» خاطرات مكتوب و يادداشت هاي روز نوشت اين رزمنده كرماني دفاع مقدس است كه در هشت فصل؛ از تولد، انقلاب اسلامي، خدمت سربازي و آغاز تا پايان جنگ تحميلي و آخرين عمليات و آغاز جانبازي خاطرات ناب و خواندني اين جانباز سرافزار را روايت مي كند.
راوي در اين كتاب به متن خاطرات روزهاي كودكي و نوجواني و دوره هاي مختلف زندگي اش پرداخته و اطلاعات جامع و كاملي از زندگي و زمانه و شرايط روزگار خود، خانواده و همرزمانش مي دهد كه بر غناي محتوايي اثر افزوده است.
بيش از دويست قطعه عكس و سند ، دست نوشته، شعر سخنراني، مصاحبه و نامه و وصيت نامه هاي اين جانباز سرافراز از دوره هاي مخلتف زندگي كتاب عرضه شده است.
لازم به ذكر است «جنگ من زندگي من » ششم مهر ماه در آئين بزرگداشت و تجليل از مقام ايثارگران نهاد كتابخانه هاي عمومي كشور و رونمايي از 20 عنوان كتاب تازه منتشر در حوزه دفاع مقدس در تالار سوره حوزه هنري رونمايي شد.

گفتگو با راوی کتاب «جنگ من زندگي من»: دلم بهانه جبهه را گرفته بود
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده