گفتگو با پدر و مادر شهیدان عباس، احمد و محمود میر محکم
سه‌شنبه, ۰۱ تير ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۲۳
نوید شاهد: با گذشت سی و شش سال از دفاع مقدس، هنوز کشورمان میزبان پدر و مادرانی است که سا لهای عمر خود را با خاطرات شیرین دُردانه های خود سپری می کنند. اینان قهرمانان واقعی هستند که این جدایی را با جان دل تحمل کرده اند و سخنشان این است که فرزندم فدای امام حسین(ع).

گفتگو با پدر و مادر شهیدان عباس احمد و محمود میر محکم


گفتگو با پدر و مادر شهیدان عباس احمد و محمود میر محک


محمد میرمحکم در سال 1311 در محلات به دنیا آمد.    

پدرش کشاورزی مؤمن بود که در گرمای تابستان روزه های مستحبی اش را ترک نمی کرد. و در 120 سال زندگی اش همیشه وجود خدا را به فرزندانش یادآوری می کرد. محمد تا 18 سالگی همپای پدر کشاورزی می کرد؛ اما بعد از آن برای زندگی و کار در کنار دایی هایش که همگی معمار بودند به تهران مهاجرت کرد. بعد از مدتی داوطلبانه به خدمت سربازی اعزام شد، بعد از 2 سال سربازی در یک مغازه آهنگری مشغول به کار شد. گروه "فداییان اسلام" هم در این مغازه رفت و آمد داشتند و همین زمینه ای شد تا وارد این گروه شود و فعالیت های سیاسی خود را آغاز کرد.

بعد از آهنگری به واسطه آقای «احمد کاشانی » فرزند آیت الله کاشانی در قسمت تاسیسات راه آهن مشغول کار شد و 25 سال در راه آهن خدمت کرد.

در سن 22 سالگی با دختر عموی خود زندگی مشترکشان را آغاز کردند. حاصل این ازدواج پنج فرزند پسر و یک دختر بود. خانواده میرمحکم افتخار تربیت و پرورش سه شهید را دارند.

احمد آقا اولین شهید خانواده میرمحکم هستند، از ایشان بگویید؟

پدر: احمد پنجمین فرزند خانواده در سال 1346 به دنیا آمد. با سن کمی که داشت مسجد رفتن را ترک نمی کرد و بیشترین وقتش را در مسجد سپری می کرد.

احمد تا چه مقطعی ادامه تحصیل داد؟

پدر: احمد و محمود هر دو در مدرسه «25شهریور » بودند بعد از گرفتن دیپلم. گفتن رفتن به جبهه واجب تر است و ادامه تحصیل را رها کردند و به جبهه رفتند.

از حضور احمد در جبهه بگویید؟

پدر: احمد با همان سن کم اش در گردان عمار، لشکر 27 محمد رسول الله خط شکن شد. زمان حضورش در جبهه کم بود. فقط یک بار به مرخصی آمد.

شهادت احمد

پدر: 18 سالش بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می شد. احمد و محمود، در عملیات فاو حضور داشتند. محمود در عملیات چشمش مجروح شد و احمد او را سوار قایق می کند، او را به عقب برمی گرداند و خودش به خط مقدم برمی گردد. در آخرین پاتک های «ام القصر »، ترکش به زیر جمجمه اش اصابت می کند و احمد شهید می شود.

چطور از شهادت احمد مطلع شدید؟

پدر: دوستش «عباس کاشی » به ما خبر شهادتش را داد. بدنش صحیح و سالم بود. وقتی جنازه را تحویل گرفتم دنبال این می گشتم که کجای بدنش تیرخورده. وقتی دست کشیدم پشت سرش، دستم خونی شد. محمود در بیمارستان «لبافی نژاد» بستری بود که به او خبر شهادت احمد را دادیم.

برویم سراغ شهید دوم خانواده، آقا محمود ...

پدر: محمود چهارمین فرزند خانواده که در سال 1344 متولد شد. محمود در مدرسه « 25شهریور» درس می خواند اما چون به هنرستان علاقه داشت به «هنرستان تهران » رفت، او دانشگاه سمنان هم قبول شد اما طولی نکشید که درس را رها کرد و به جبهه رفت.

از فعالیت های محمود بگویید؟

پدر: همه بچه هایم با مسجد ارتباط داشتند اما محمود فعالیت بیشتری داشت. او فرمانده بود و تمام بچه های محل را می برد کوه های افسریه آموزش می داد و تمرین تیراندازی می کردند.

از حضور محمود در جبهه برایمان تعریف کنید؟

پدر: محمود به خاطر احساس تکلیفش به انقلاب دانشگاه خود را رها کرد و به جبهه رفت. در عملیات والفجر 8 جانباز شد، بعد از بهبودی برادرش اصغر، که 8 سال در کردستان بود. به محمود زنگ زد که برای ساخت پادگان احتیاج به نیروی کمکی داریم. که محمود راهی جبهه شد. البته 6 ماه قبل از شهادت 45 روز در پادگان آموزشی «کامیاران » مسئول آموزش بود. به همراه یکی دیگر از دوستانش قسمت آموزش پادگان را راه اندازی کردند و رفتند. سپس و در سال 65 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید.

آخرین دیدار با محمود را به خاطر دارید؟

پدر: وقتی محمود داشت برای آخرین بار به راه آهن می رفت، من از شهریار برمی گشتم. با خودم دو گونی سیب آورده بودم. گفتم: « بابا کجا می روی؟ تو چشمات را از دست دادی »، گفت: «اگر اجازه بدهی این دفعه آخر است، بگذار بروم. » گفتم پس یکی از این کیسه سیب ها را هم ببر تا بچه ها بخورند، گفت این خیلی زیاد است، بعد در کیسه را باز کرد، یک سیب قرمز برداشت و انداخت بالا. گفت: «بابا دیدی چقدر قشنگه؟ » گفتم آره گفت: «دیگه نمی بینی!» از حرفش چیزی متوجه نشدم. خداحافظی کرد و رفت. بعداً فهمیدم همان روز، قبل از رفتن، استخاره گرفته بود که آیه شهادت برایش می آید.

از عباس، فرزند اولتان و سومین شهید خانواده میرمحکم بگویید؟

پدر: عباس فرزند بزرگمان بود که در سال 1336 به دنیا آمد. آدم بسیار آرام و غیرتی بود. در مدرسه «دهخدا» که انتهای خیابان «نبرد» بود درس می خواند. عباس دیپلمش را گرفت در گل فروشی که در چهارراه «وحدت» داشتم کار می کرد. اولین دفعه ای که رادیو اعلام نیاز کرد برای اعزام به جبهه، عباس فورا رفت. به تپه قوچ علی اعزام شد و من هم به کرمانشاه رفتم.

شما در جبهه حضور داشتید؟

پدر: بله، با جهادسازندگی همکاری داشتم و معمولا به ایلام و کرمانشاه اعزام می شدیم. معمولا بچه ها که اعزام می شدند منم در مناطق جنگی بودم.

از مجروحیت عباس چطور مطلع شدید؟

پدر: در کرمانشاه بودم که خبر دادند عباس مجروح شده و کلیه هایش را از دست داده، بعدا از شنیدن خبر به تهران برگشتم.

عباس از نحوه مجروحیتش برای شما چیزی تعریف کرد؟

پدر: عباس و همرزمانش در منطقه ای بودند که شهید کشوری با هلی کوپتر برایشان غذا می برد، بعد از اینکه ایشان شهید می شوند کسی برای آن ها تا چند روز غذا نمی برد و آن ها در این مدت برف و بلوط می خورند. عباس مسئولیت پدافند هوایی را برعهده داشت، با شلیک گلوله های دشمن از ناحیه هر دو کلیه مجروح شد.

شهادت عباس

پدر: بعد از تحمل 6 سال رنج جانبازی در اردیبهشت ماه سال 1366 ، در محل کار حالش بد می شود و او را سریع به بیمارستان می برند. که همانجا به مقام والای شهادت نائل آمد.

حاج خانم، نحوه تربیت شما چگونه بود که سه فرزندتان به مقام والای شهادت رسیدند؟

مادر: از همان اول آن ها را با مسایل مذهبی وهیئت و مسجد آشنا کرده بودیم. جلسات مذهبی من ترک نمی شد و دائم به مسجد می رفتم. هر وقت پدرش می ایستاد برای نماز خواندن، عباس و اصغر می ایستادند کنار دستش و نماز می خواندند البته فقط دولا و راست می شدند. تمام تلاشم را می کردم که همه فرزندانم را به نحوه احسن تربیت کنم که موجب افتخارم شوند

.

گفتگو با پدر و مادر شهیدان عباس احمد و محمود میر محک


از کودکی فرزندانتان بگویید؟

مادر: چون پسر بودند شیطنت های خاص خودشان را داشتند. داخل کوچه بازی می کردند و گاهی با توپ شیشه های مردم را می شکستند، همسایه ها می آمدند در خانه و شکایت می کردند. با همان سن کم شان پول جمع می کردند و شیشه می گرفتند تا شیشه را عوض کنند. کافی بود ناراحت شوم می آمدند و بوسه بارانم می کردند. در کارهای خانه کمکم می کردند. تمام تلاششان این بود تا ناراحتی را فراموش کنم.

از رفتن بچه ها به جبهه ناراحت نمی شدید؟

مادر: هر مادر در این مواقع بخاطر احساس مادرانه اش ناراحت می شود اما می گفتند: «مگر دوست نداری کربلا بروی؟ ما می خواهیم راه کربلا را باز کنیم. » اگر باز ناراحت بودم، می گفتند: «اگر ما نرویم بعداً جلوی حضرت فاطمه (س) چه جوابی می دهی؟ » با همین حرف من قانع می شدم.

از لحظه خداحافظی با فرزندانتان خاطره ای دارید؟

مادر: یکی از ماندگارترین خاطرات عمرم لحظه خداحافظی با احمد بود که هیچ وقت فراموش نمی کنم. روزی که داشت می رفت خواستم صورتش را ببوسم، گفت: «نه مادر! شانه ام را ببوس، می ترسم مهر مادری ات غلبه کند و نتوانم بروم و بعدا جواب حضرت زهرا (س) را نمی توانیم بدهیم. » من خندیدم او هم خندید. وقتی هم جنازه اش را آوردند انگار هنوز می خندید.

آمادگی برای شنیدن خبر شهادتشان را داشتید؟

مادر: شب قبل از شهادت همه شان، من خوابشان را می دیدم و همین برای آماده شدن من کافی بود. قبل از شهادت محمود خواب دیدم، دارد سینه خیز می رود، گفتم: «اینجا بیابان است کجا می روی؟ » گفت: «باید بروم. » شب قبل از شهادت عباس هم در خواب خانمی را با چادر مشکی دیدم، یک روسری بست سرم و گفت: «شما مادر سه شهید هستی. جنازه هایشان را خودم در قبر گذاشتم. » هر چند فرزندانم را به اندازه جانم دوست داشتم اما خداوند صبری به من عطا کرد که در فراق آن عزیزان خم به ابرو نیاوردم.

مزار بچه ها کجاست؟

مادر : قطعه 53 بهشت زهرا.

در برابر شهادت سه پسرتان، احساس ناراحتی نداشتید؟

پدر: خداوند به من شش امانت سپرد که سه امانت را از من پس گرفت و من که امانتدار خوبی بودم چرا باید ناراحت شوم. افتخار ماست که در راه دفاع از انقاب و آرمان های آن قدم بگذاریم و جان فدا کنیم. جنازه هر کدامشان را که جلویمان گذاشتند گفتیم خدایا راضی ام به رضای تو

.

گفتگو با پدر و مادر شهیدان عباس احمد و محمود میر محک


سیده زینب اسکندریان

منبع: شاهد جوان شماره 130

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده