يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
نوید شاهد: سال 1345 مهدی پنج ساله بود که به سختی مریض شد . من او را بردم به تهران و دکترها می گفتند باید این بچه را در مریض خانه بخوابانیم . این کار را کردیم و آمدیم . من مرتب می رفتم او را می دیدم و آمدم.
به روایت از : پدر شهید
سال 1345 مهدی پنج ساله بود که به سختی مریض شد . من او را بردم به تهران و دکترها می گفتند باید این بچه را در مریض خانه بخوابانیم . این کار را کردیم و آمدیم . من مرتب می رفتم او را می دیدم و آمدم . بعد از 16 روز او را مرخص کردند . وقتی داشتم او را می بردم خانه ، حوالی سرچشمه بودیم و او همین طور که در بغلم بود از من تشکر می کرد و گفت : بابا چرا اینقدر مرا این طرف و آن طرف می بری و به خودت زحمت می دهی . شما چهار تا بچه دیگر هم داری و من اگر مردم اشکالی ندارد چون چهار تا بچه برای تو کافیه . من به او گفتم : باباجان ، مهدی جان تو همنام پدر منی ، تو پاره جگر منی ، من تو را خیلی دوست دارم . بعد هم چشمهای معصوم او را بوسیدم و گفتم : بچه های دیگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را داری ، تو اسم حضرت صاحب الزمان ( عج) را داری و من برای همین تو را بیشتر از همه دوست دارم . الان که فکر می کنم می بینم مهدی از همان طفولیت رو به خدا بود .
 

منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی


 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده