قاسم صادقی، همرزم شهید عباس کریمی:
چهارشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۳۸
نوید شاهد: عباس، هیچ گاه به ابهت های ظاهری یک فرمانده تن در نداد. اصولا او فرماندهی را یک خدمت و خدمتگزاری می دانست، تا فرماندهی بر عده ای که باید تابع او باشند. بسیاری از فرماندهان لشکر، بعدها خاطرات زیادی از او در این باره نقل کردند.
می گوید: برای جلسه ای مجبور شدیم با عباس کریمی به تهران بیاییم. پس از پایان جلسه، به سمت جنوب حرکت کردیم. سر راه به بهشت زهرا(س) رفتیم. اتفاقی رفتیم همین جایی که الان او دفن است. بالای قبر شهید آقا رب پرست، ایستاد. به قبر و عکس شهید زل زده بود. چند دقیقه ای ماتش برده بود. معنایش را نفهمیدم، تا آن روز که آمدیم بهشت زهرا(س) تا شهید عباس کریمی را دفن کنیم، دیدم که کنار قبر شهید اقارب پرست را کنده اند و ...
قاسم صادقی، درباره خصوصیات فرماندهی شهید کریمی می گوید:
عباس، هیچ گاه به ابهت های ظاهری یک فرمانده تن در نداد. اصولا او فرماندهی را یک خدمت و خدمتگزاری می دانست، تا فرماندهی بر عده ای که باید تابع او باشند. بسیاری از فرماندهان لشکر، بعدها خاطرات زیادی از او در این باره نقل کردند.
وی به یکی از خاطره هایش با شهید کریمی اشاره می کند:
می خواستیم با عباس به منطقه مانور برویم. یکی از فرماندهان ارتش نیز همراهمان بود. جلوی دژبانی که رسیدیم، من پیاده شدم. گفتند باید کارت جدید همراه داشته باشید، ولی ما هنوز کارت جدید نگرفته بودیم. برگه قدیمی را نشان دادم که یکدفعه یک دژبان آن را گرفت و گفت: کارت شما توقیف است و خودتان هم بازداشت هستید. جا خوردم. بحثمان بالا گرفت. دژبان سختگیری می کرد. در همین حین، عباس از ماشین پیاده شد و طرف آن دژبان آمد. دژبان بی آنکه او را بشناسد، یقه اش را گرفت. بچه ها تا این را دیدند، پریدند پایین. دژبان چند تیر شلیک کرد. اسلحه اش را گرفتیم و گذاشتیم توی ماشین. بچه ها گفتند که عباس، فرمانده لشکر است و ... در گیری با خیر و خوشی پایان یافت. وقتی می خواستیم راه بیفتیم، عباس اسلحه اش را پس داد و صورتش را بوسید. آن دژبان هم با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
صادقی، یکی از روحیه های شهید کریمی را هم برایمان نقل می کند:
با ماشین، در خط پدافندی بچه های اصفهان می رفتیم. من راننده بودم. ماشین در گل نشست. پیاده شدیم و با سختی ماشین را از توی گل خارج کردیم. این بار عباس پشت فرمان نشست. راه افتادیم و کمی جلوتر، ماشین در گل ماند. بچه های اصفهانی را صدا زدیم. عباس پشت فرمان بود. یکی از بچه های اصفهان، در حالی که زور می زد، با لهجه اصفهانی گفت: عامو! بلد نیستی، ننشین پشت فرمون! عباس چیزی نگفت. به هر سختی بود، ماشین از گل خارج شد. تشکر کردیم و راه افتادیم. در بین راه، بار دیگر ماشین در گل ماند. این بار، عباس در حالی که زل زده بود به بچه های کنار خاکریز، آرام، طوری که ما بشنویم، گفت: خب، عامو. بلند نیستی بنشینی پشت فرمون. زدم زیر خنده. خودش هم می خندید. عباس آدمی نبود که از این حرف ها ناراحت شود.
وی بغض می کند و شهادت کریمی را به یاد می آورد:
یکی از بچه ها آمد کنارم و گفت عباس زخمی شده و در قایق است. رفتم بالای سرش. شهید شده بود. رفتم پیش مسئول ستاد و گفتم عباس شهید شده. جا خورد! با ناباوری پرسید: راست می گویی؟ گفتم ترکش خورده. گفت که برو یک آمبولانس بگیر و بگو می خواهم عباس را ببرم تهران. جنازه را برده بودند معراج اهواز. با آمبولانس تا آن جا رفتم. در بین راه، برادر آهنگران را دیدم. گفتم کجا می روم. با تعجب پرسید: کجاست؟ گفتم: بیا برویم. آمدیم معراج. یک نامه هم از طرف فرمانده سپاه یکم داشتم که در آن قید شده بود، در تهران مراسم با شکوهی گرفته شود. نام را نشان مسئول معراج شهدا دادم و گفتم می خواهم ببرمش.
همرزم شهید کریمی، این ماجرا را ادامه می دهد:
به خاطر اهمیت موضوع، جنازه را مخفی کرده بودند. در اوج عملیات(بدر) بودیم و اگر نیروها می فهمیدند فرمانده شان شهید شده، روحیه شان خراب می شد. دو، سه تا تابوت روی تابوت عباس بود. روی تابوت عباس، نام دیگری نوشته شده بود. جنازه را آوردیم بیرون و به آهنگران گفتیم، نوحه ای بخواند. یک نوحه بود که عباس خیلی دوست داشت و در متن نوحه دائم ذکر نماز بود. آهنگران آن را خواند.
در حین خواندن او، دست توی جیب های جنازه عباس کردم. بادگیر تنش بود. چهار عدد بیسکویت توی جیبش بود. یاد چهار روز قبل افتادم. روز اول عملیات، آمدیم تا کنار ساحل جزیره مجنون. حاجی بخشی داشت شعار می داد و بین بچه ها بیسکویت پخش می کرد. من رفتم و از حاجی بخشی پنج تا بیسکویت گرفتم. عباس در آن سه روز، آن قدر کار داشت که تنها یکی از آنها را خورده بود. از معراج آمدیم بیرون. حاجی بخشی شروع به فیلمبرداری کرد.
وی درباره دادن خبر شهادت عباس کریمی به همسرش می گوید:
حجت الاسلام شیخ حسین انصاریان را دیدم. به او گفتم توی آمبولانس، جنازه چه کسی را می بریم. خیی ناراحت شد. در آن موقع، همسرش در شهرک شهید کلانتری زندگی می کرد. به همسر شهید دستوراه اطلاع دادم. گفتم، پیکر شهید را به تهران می بریم و اگر پدر و مادر عباس آمدند، همسرش را ببرند، شما بدانید که چه خبر شده. آمدیم دو کوهه وجنازه را یک دور، دور زمین صبحگاه گرداندیم. گریه ام گرفت و دیگر طاقت نیاوردم. آمدیم تهران و جنازه را بردیم به بیمارستان نجمیه...
قاسم صادقی در پایان با یادآوری خاطره ای جالب، می افزاید:
برای جلسه ای مجبور شدیم با عباس کریمی به تهران بیاییم. پس از پایان جلسه، به سمت جنوب حرکت کردیم. سر راه به بهشت زهرا(س) رفتیم. اتفاقی رفتیم همین جایی که الان او دفن است. بالای قبر شهید آقا رب پرست، ایستاد. به قبر و عکس شهید زل زده بود. چند دقیقه ای ماتش برده بود. معنایش را نفهمیدم، تا آن روز که آمدیم بهشت زهرا(س) تا شهید عباس کریمی را دفن کنیم، دیدم که کنار قبر شهید آقارب پرست را کنده اند و ... .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده