سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۱۹
نوید شاهد: در تابستان سال 1363، لشکر در اردوگاهی در نزدیکی خرمشهر مستقر بود و من در گردان ابوذر بودم. یک روز داشتم با بچه ها فوتبال بازی می کردیم. عده ای هم دور تا دور زمین نشسته بودند تا نوبتشان شود. یک نفر از کنار زمین رد شد. شلوار خاکی رنگ و پیراهن سبز سپاه بر تن داشت.
در تابستان سال 1363، لشکر در اردوگاهی در نزدیکی خرمشهر مستقر بود و من در گردان ابوذر بودم. یک روز داشتم با بچه ها فوتبال بازی می کردیم. عده ای هم دور تا دور زمین نشسته بودند تا نوبتشان شود. یک نفر از کنار زمین رد شد. شلوار خاکی رنگ و پیراهن سبز سپاه بر تن داشت. به همه سلام کرد و دست راستش را به احترام بالا برد. همه به خیال این که او هم یک رزمنده ای مثل خودمان است، برایش دست تکان دادیم. در همین حین، یکی از بچه ها او را شناخت و فریاد کشید که او حاج عباس، فرمانده لشکر است. همه با هم هجوم بردیم طرفش. حاج عباس دوید و فرمانده گردان، هر طور بود خودش را رساند و او را به داخل سنگر برد. بعد از چند دقیقه، آمد و گفت که بروید به زمین صبحگاه تا حاج عباس بیاید برایتان صحبت کند. سخنرانی که تمام شد، باز به طرفش هجوم بردیم و سر و صورتش را غرق بوسه کردیم. هر کس سعی می کرد او را در آغوش کشد و فرمانده لشکر هم چیزی نمی گفت و فقط لبخند می زد. در همین حین، یکی از بچه ها یک کاسه خاکشیر برای حاج عباس آورد. حاج عباس آن را گرفت و به همه تعارف کرد. منتظر بودیم شربت را بخورد تا با هم عکس بیندازیم. ناگهان یکی از بسیجی ها که از قافله عقب ماند بود، از راه رسید و خواست حاج عباس را در آغوش بگیرد. دستش خورد به کاسه و خاکشیرها ریخت روی سر و صورت حاج عباس. فرمانده گردان عصبانی شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. حاج عباس خندید و گفت که چیزی به بسیجی ها نگوید. ما هم که حسابی ناراحت بودیم، این را که دیدیم، زدیم زیر خنده. آنجا بود که فهمیدیم فرمانده لشکر هم مثل همه ماست...

به نقل از یکی از همرزمان
منبع: دجله در انتظار عباس
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده