سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۱۸
نوید شاهد: افسر دیده بان داشت با همکاری توپخانه 130، آتش بر مواضع دشمن می ریخت. هدف او، ساختمان هایی در سمت راست شهر پنجوین بود. عباس پرسید که کجا را هدف گرفته است. افسر با غرور گفت: می بینی که، از همان جا که دود سفید بلند می شود...
عملیات قوچ سلطان تازه به پایان رسیده بود. من به عنوان بی سیم چی، بالای ارتفاع مستقر بودم. متوجه آمدن عباس و یکی دیگر به نام پکوک شدم. برخاستم و سلام کردم. عباس پرسید: سنگر دیده بان ها کجاست؟ به سمت سنگر، ر اهنمایی اش کردم. افسر دیده بان داشت با همکاری توپخانه 130، آتش بر مواضع دشمن می ریخت. هدف او، ساختمان هایی در سمت راست شهر پنجوین بود. عباس پرسید که کجا را هدف گرفته است. افسر با غرور گفت: می بینی که، از همان جا که دود سفید بلند می شود. عباس با خنده پرسید: روزی چند نفر گزارش تلفات می دهی؟ دیده بان گفت: بیست تا سی نفر. در همین لحظه، پکوک با خنده و لکنت زبان گفت: بهتر است گزارش کنید روزی دو هزار مرغ به هوا می پرند! افسر دیده بان با عصبانیت پرسید که، از کجا می دانید این ساختمان ها مرغداری است. عباس سمت چپ شهر پنجوین را نشان داد و گفت: پادگان عراقی ها آن جاست. بعد هم خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعتی که از رفتنشان گذشت، دیده بانها تصمیمی گرفتند تا منطقه را که عباس نشان داده بود، زیر آتش بگیرند. چند تا گلوله که شلیک کردند، گلوله باران و بمباران عراقی ها شروع شد. چند روز بعد که پکوک را دیدم، پرسیدم: عباس از کجا می دانست که این ساختمان ها مراغداری است؟ او با خنده جواب داد: موقعی که آنها گلوله روی ساختمان مرغداری می ریختند، عباس نزدیک مرغداری ها بوده و داشته در دل خاک دشمن چای می خورده. گفتم: دیده بانها می خواهند عباس را ببینند و بد جوری اصرار می کنند. گفت: عباس گفت به آنها بگو همان جایی را که گفتم گلوله باران کنند. چند روز دیگر خبر می آورم که گلوله هایشان به هدف خورده با نه!
راوی: حنطه ای، همرزم شهید عباس کریمی
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده