سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۳
نوید شاهد: بعد از ظهر روز پنجشنبه 23 اسفند 1363 بود. داود 8 ماهه، بی تاب بود و مرتب گریه می کرد. غروب که می شد، داود تب می کرد. این گریه و تب بدون علت، در کنار خاطره خداحافظی بیست و هفت روز پیش عباس، نگرانم کرد. روز جمعه با خانم ها قرار گذاشتیم که به نماز جمعه برویم. هنوز راه نیفتاده بودیم که تلفن زنگ زد.

بعد از ظهر روز پنجشنبه 23 اسفند 1363 بود. داود 8 ماهه، بی تاب بود و مرتب گریه می کرد. غروب که می شد، داود تب می کرد. این گریه و تب بدون علت، در کنار خاطره خداحافظی بیست و هفت روز پیش عباس، نگرانم کرد. روز جمعه با خانم ها قرار گذاشتیم که به نماز جمعه برویم. هنوز راه نیفتاده بودیم که تلفن زنگ زد. یکی از خانم ها تلفن را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی، چیزی نگفت و چند لحظه بعد، رنگ از چهره اش پرید. پرسیدم: چه شده؟ گفت: ملکی شهید شده و چند نفر از رزمنده ها هم زخمی شده اند. پرسدم: عباس...! گفت: می گویند سالم است. قلبم گواهی دیگری می داد. اما گفتم آماده رفتن به نماز جمعه بشویم. خانم ها گفتند ما نمی آییم! دیدم رفتارشان نسبت به داود عوض شده است. در گوشه ای خلوت و شروع به گریه کردم. گفتم خداوندا! می دانم که اتفاقی برای عباس افتاده است. اگر مجروح شده، شفایش را از تو می خواهم و ا گر شهید شده، صبر و طاقت به من بده؛ چون تحمل شنیدن این خبر را ندارم. احساس می کردم خداوند به من صبر و طاقتی داده است. با سوال و اصرار، می خواستم از خانم ها خبری درباره عباس بگیرم. لحن حرف خانم ها نشان می داد که خبری هست؛ ولی آنان هم باروشان نشده بود. بالاخره گفتند: باور کن چیزی نشده. عباس زخمی است! پرسیدم الان کجاست؟ گفتند: بیمارستان. پرسیدم در کدام شهر؟ اول گفتند اهواز و بعد تهران. گفتم: پس من می روم تهران! به خانواده ام خبر دادم و به سوی تهران حرکت کردم. زمان به کندی می گذشت. داود بغلم بود و تبش یک لحظه قطع نمی شد. صدای قرائت قرآن از رادیوی ماشین بلند بود. انگار جای قلبم در قفسه سینه تنگ شده بود و می خواست از جا کنده شود. اشک هایم جاری شده بود. در اولین ساعتهای شب، به قم رسیدم. به دیدار همسر شهید باکری و همسر شهید زین الدین رفتم. اتفاق را بازگو کردم. آنان رفتند و پرسیدند و با اشاره، خبر شهادت عباس را به من دادند. فهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ ولی باور نمی کردم و نمی خواستم قبول کنم. به تهران رسیدیم، جلوی در بیمارستان. عباس، روز 27 اسفند سال 1363به وصیت خودش در بهشت زهرا دفن شد و خاک، مردی را که خیلی چیزها در سینه پنهان داشت، پذیرا گردید.
روای: زهرا منصف، همسر شهید عباس کریمی
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده