سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۵۷
نوید شاهد: در پادگان دو کوهه مشغول خوردن نان و پنیر بودم. تازه مشغول خوردن شده بودم که یک برادر بسیجی از جلوی رویم گذشت. سلام دادم و تعارف کردم. با خوشرویی و خیلی خودمانی آمد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم.

در پادگان دو کوهه مشغول خوردن نان و پنیر بودم. تازه مشغول خوردن شده بودم که یک برادر بسیجی از جلوی رویم گذشت. سلام دادم و تعارف کردم. با خوشرویی و خیلی خودمانی آمد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم. مشغول صحبت بودیم که پرسیدم: فرمانده لشکر را می شناسی؟ پرسید: چه کارش داری؟ گفتم: با او کار دارم و می خواهم ببینمش. گفت: می شناسمش، بعدا بیا فلان جا تا او را به تو نشان بدهم و کارت را انجام بده. چند لقمه ای خورد و برخاست و رفت. یکدفعه چند نفر از بچه های آشنا، تند دوره ام کردند. پرسیدند: با این که الان پیش هم بودید، چه نسبتی داشتی؟ گفتم: هیچی، تعارف کردم، او هم قبول کرد و چند لقمه با هم نان و پنیر خوردیم. گفتند: او حاج عباس، فرمانده لشکر بود. تعجب کردم. خیلی ساده و خودمانی بود. بعد هم فکر کردم چطور با او رو به رو شوم. راستش از خجالت نرفتم.
راوی: مصطفی علیجانی، همرزم شهید عباس کریمی
منبع: کتاب دجله در انتظار عباس


 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده