سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۷
نوید شاهد: نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیرباری که دور کمرش و شانه هایش بسته شده بود، بر پهوهایش فشار می آورد. کمی خود را جا به جا کرد، نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت.
نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیرباری که دور کمرش و شانه هایش بسته شده بود، بر پهوهایش فشار می آورد. کمی خود را جا به جا کرد، نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت.
مردی زانوهای خود را در بغل گرفته ونگاهش در دشت غرق شده بود، بسیجی ها را نگاه می کرد. روز تمرین بود؛ تمرین برای عملیاتی که به زودی قرار بود، انجام دهند.
نوجوان بسیجی چهره ی خاک آلود مرد را ورانداز کرد و پرسید: اخوی، مال کدام گردانی؟ توی گردان ما هستی؟! مرد نگاهش را از دست به روی او برگرداند، لبخندی زد و گفت: نه، برادر.
نوجوان بسیجی از طرز جواب دادن مرد خنده اش گرفت، با لحن بی اعتنا گفت: می دانستم تا به حال تو را ندیده ام. بعد خود را کنار خاکریز جا به جا کرد و گفت: ببین، فکر کنم گردان ما شب عملیات جلوتر از همه باشد، تو هم بیا گردان ما!
مرد دوباره نگاهش را به سوی دشت کشید و چیزی نگفت. بسیجی می خواست هم چنان با او صحبت کند، پرسید: شنیده ای که قرار است فرمانده لشگر بعد از تمرین سخنرانی کند؟ تو او را تا به حال دیده ای؟ مرد گفت: بله.
نوجوان گفت: خوش به حالت، من که تا به حال او را ندیده ام. اما تعریفش را شنیده ام. خیلی دوست دارم او را ببینم. مرد نگاهش را به روی او انداخت و دوباره به دوردست ها چشم دوخت و آرام گفت: او هم مثل همه بسیجی هاست؛ درست مثل آنها.
بسیجی نگاه تندی به او کرد، از گفته های مرد ناراحت شده بود. فکر کرد که او چه قدر خودخواه است. چه طور ممکن است حاج عباس کریمی، فرمانده لشگر مثل او باشد؟!
در حالی که لحن صدایش اعتراض آمیز می نمود، گفت: اصلا تو می دانی حاج عباس کیست؟ ها..
مردچیزی نگفت؛ حتی نگاهش را هم بر نگرداند. نوجوان بسیجی در حالی که رویش را به سویی دیگر برگردانده بود، با صدای بلند گفت: بعضی ها خودخواه هستند! خیلی بی معرفت هستند... من آرزو می کنم که یک بار حاج عباس را ببینم، آن وقت تو می گویی که او مثل همه ی ما بسیجی هاست!؟
نوجوان بسیجی سلاحش را برداشت و برخاست، در حالی که نمی خواست نگاه توی صورت مرد بیندازد، گفت: حالا اگر دوست داشته باشی بیایی گردان ما، به من بگو تا شاید بتوانم کا ری برایت انجام دهم، بعد از سخنرانی حاج عباس بیا پیش من...
ساعتی بعد روی زمین صافی که دور تا دور آن را خاکریز گرفته بود، بسیجی ها جمع شده بودند، عده ای دیگر از آنان هم از میدان تمرین باز می گشتند. نوجوان بسیجی در میان جمع نشسته بود و به هر سو می نگریست، مرد که دید، بلند گفت: بیا این جا.
مرد برگشت، نوجوان بسیجی دست هایش را برای او تکان داد. مرد او را که دید، خندید و گفت: سلام .
چند نفر همراه او بودند، چیزی به آنها گفت و آمد کنار نوجوان روی زمین نشست. نوجوان بسیجی گفت: کجا بودی؟ هر چه قدر دنبالت گشتم، پیدایت نکردم. مرد گفت: توی میدان تیر بودم. نوجوان بسیجی از خوشحالی نمی توانست در یک جا بنشیند و مرتب جا به جا می شد. از مرد پرسید: پس چرا تا حالا حاج عباس برای سخنرانی نیامده؟ مرد با خنده گفت: تو از کجا می دانی نیامده؟ شاید او یکی از همین هایی باشد که در این جا هستند. نوجوان بسیجی خندید، نگاهی به مرد انداخت و گفت: از تو خوشم می آید! خیلی ساده هستی. مرد حسابی! فرمانده لشگر را حتما با اسکورت می آورند، تو دیگر کی هستی؟!
مرد خندید و سرش را پایین انداخت. وقتی که میدان پر شد از بسیجی ها، یکی جلوی روی همه قرار گرفت و شروع به صحبت کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
این آخرین تمرین قبل از عملیات بود که انجام دادیم. عباس کریمی فرمانده لشگر، در میدان حضور دارند و الان قرار است در مورد مانور و عملیات صحبت کنند. تا برادر کریمی برای سخنرانی تشریف بیاورند، همه صلوات بفرستند....
صدای صلوات بلند شد. نوجوان بسیجی نگاهش را به اطراف کشید. مرد از کنار او بلند شد و به طرف جلو رفت، پسرک با ناراحتی زیر لب گفت: این دیگر کیست؟ آبروی آدم را می برد. حالا کجا راه افتاد برود؟ مرد که جلوی روی همه قرار گرفت، صدایی هماهنگ از میان جمع برخاست: صل علی محمد، فرمانده لشکر حق خوش آمد!
نوجوان بسیجی حیران مانده بود. مرد شروع به صحبت کرد. نوجوان بسیجی احساس کرد در کوره ای از آتش است، صورتش داغ شده بود. هیچ صدایی را نمی شنید، نگاهش را به زمین دوخت تا سخنرانی پایان یافت. جمع بسیجی ها به هم خورد، همه به دور فرمانده لشکر ریختند و او را غرق بوسته کردند، اما نوجوان بسیجی همان طور بر جای خود نشسته بود.
بلند شد، ایستاد و ناگاه به سوی جمع بسیجی ها شتافت. دیوانه وار جمع را می شکافت و راهی به جلو باز می کرد. سخت تقلا می کرد، شانه ها را می گرفت و خود را به جلو می کشید. خود را به حاج عباس رساند، لحظه ای نگاهشان در هم گرده خورد.
نوجوان بسیجی پیراهن حاج عباس را با دست گرفت وبا صدای بغض آلود، بلند گفت: خب چی شد اگر همان اول می گفتی که من فرمانده ی لشکرم!
دیگر نتوانست چیزی بگوید. بغض مجالش نداد، خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را میان دست های فرمانده ی لشکر پنهان کرد.
منبع: کتاب لحظه های اضطراب، دفتر ادبیات و هنر مقاومت
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده