سه‌شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
نوید شاهد: بچه های گروهان ها، خسته و کوفته، پشت دژ لم دادند. حاج عباس کریمی و بی سیم چی هایش، دائما این طرف و آن طرف می رفتند. صدای سوت خمپاره، لحظه ای قطع نمی شد. اطرافیان حاج عباس، سعی می کردند او را متقاعد کنند که کمی هم مراقب خودش باشد. حاج عباس داخل یکی از سنگرها رفت تا با دوربین، منطقه را دید بزند.
چقدر زود، دیر شد

خاطره ای ناب از شهید عباس کریمی


عملیات بدر در شب 20 اسفند 1363 اغاز شد. دشمن به خاکریز نیروهای خودی رسیده بود. عباس آر.پی.جی به دوش، مرتب به سمت تانکهای عراق شلیک می کرد. آنانی که قبلا او را ندیده بودند، باور نمی کردند که فرمانده لشکر، با چنین جسارتی، مانند یک بسیجی داوطلب بجنگد.
شرق دجله شده بود کربلا. عراقی ها از همه محورها پاتک زده بودند و هه سلاح ها و مهماتشان را به کار می بردند تا خط را پس بگیرند. تیرو ترکش و گلوله مستقیم تانک، از همه طرف می بارید. برای این که دشمن به دژ اصلی دست یابد، نیروهای خودی داخل چاله های تانک وسط موضع گرفته بودند. هر لحظه، درگیری شدیدتر می شد و کار به جایی رسید که تانک های عر اقی، برای هر نفر، یک گلوله شلیک می کردند. در چنین شرایطی، عباس به خط آمده بود. به هر طرف می دوید و به همه سنگرها سر می کشید. بچه ها سعی می کردند او را داخل سنگر یا یک چاله تانک نگه دارند تا از تیرو ترکش در امان بماند، اما قبول نمی کرد. اصلا او حالت دیگری پیدا کرده بود. از خاکریز بالا می رفت، جلو را می پایید، آر.پی. جی شلیک می کرد و ....
دشمن با فشار زیاد توانست از سمت دژ، از ما پهلو بگیرد. به دستور عباس، قسمتی از دژ شکافته شد تا آب به پشت دژ و وسط دشت سرازیر شود تا شاید از تحرک تانکها کاسته شود. از عقبه کمکی نمی رسید. عراقی ها به کمک آتش خمپاره و توپ، تمام آبراهها را بسته بودند.
بچه های گروهان ها، خسته و کوفته، پشت دژ لم دادند. حاج عباس کریمی و بی سیم چی هایش، دائما این طرف و آن طرف می رفتند. صدای سوت خمپاره، لحظه ای قطع نمی شد. اطرافیان حاج عباس، سعی می کردند او را متقاعد کنند که کمی هم مراقب خودش باشد. حاج عباس داخل یکی از سنگرها رفت تا با دوربین، منطقه را دید بزند. دستورهایی می داد و دوباره به سنگر دیده بانی بر می گشت. در یک لحظه، با شنیدن صدای کر کننده ای، روی زمین دراز کشیدم. دود در آسمان بود. به اطرافم نگاه انداختم. خوب دقت کردم که ببینم تیر مستقیم تانک، به کجا اصابت کرده است.
خدایا چه می دیدم؟! وحشت سراپایم را گرفته بود! به طرف محل اصابت تیر رفتم. توی این سنگر حاج عباس بود! به طرف او رفتم. او را از سنگر بیرون کشیدم. ترکش، پشت سرش را متلاشی کرده؛ اما چشم ها نگران بود. این حالت نگرانی او را می شناختم. برای بسیجیان نگران بود. او را داخل قایق گذاشتیم و به طرف پست امداد حرکت کردیم. "علی سلطان محمدی" هم همراه ما بود. قایق با سرعت حرکت می کرد. خدیا کمکم کن! یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی! به پست امداد رسیدیم. اما دیگر فایده ای نداشت. همه چیز تما شده بود....

منبع: کتاب غربت هور، گلعلی بابایی
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده