تولدش در تاريخ بيست و يكم آبان ماه سال 1340 و در خانواده‌اي متدين و علم‌دوست از اهالي سنندج به وقوع پيوست. او در ميان برادران و خواهراني تحصيل‌كرده پرورش يافت و به تأسي از فضاي فرهنگي خانه، او نيز براي تحصيل و تربيت علمي، تلاش فراواني از خود نشان داد.
شهيده ژيلا مقبل

تولدش در تاريخ بيست و يكم آبان ماه سال 1340 و در خانواده‌اي متدين و علم‌دوست از اهالي سنندج به وقوع پيوست. او در ميان برادران و خواهراني تحصيل‌كرده پرورش يافت و به تأسي از فضاي فرهنگي خانه، او نيز براي تحصيل و تربيت علمي، تلاش فراواني از خود نشان داد. خانواده‌اش از زمره‌ي خانواده‌هايي است كه فرزندان عالم و خدمتگزاري به جامعه تقديم كرده است. در سال 1360 ديپلمش را با رتبة ممتاز در رشتة علوم تجربي اخذ نمود و به عنوان دانش‌آموز رتبه اول استان انتخاب شد. پس از گرفتن ديپلم، شغل معلمي را براي خود انتخاب كرد و براي تعليم و تربيت فرزندان اين ديار، به روستاي «رزاب» مريوان كوچ كرد. وي پس از يك سال خدمت صادقانه و تربيت دانش‌آموزان، در تاريخ هشتم شهريور ماه سال 1362، بر اثر بمباران هوايي رژيم بعث عراق، در روستاي رزاب، به همراه دو تن از همكارانش به شهادت رسيد.

كبوتران مهاجر

نگاه اجمالي به زندگي و خاطرات معلم شهيد ژيلا مقبل


امتحانات شهريور ماه بود كه خواهرم ژيلا ـ همراه دو تا از همكارانش به نامهاي شهيده مهري رزاق‌طلب و شهيده شهلا هادي ياسيني به روستاي رزاب رفته بودند تا امتحانات تجديدي بچه‌ها را بگيرند. در آن روستا زن ميانسالي زندگي مي‌كرد كه شوهرش را از دست داده بود و دو تا فرزند يتيم داشت. ژيلا و همكارانش، به اين خانواده مي‌رسيدند و كمكشان مي‌كردند. روزي كه به روستا مي‌رسند، با هم به خانة آنها مي‌روند و مقداري آذوقه برايشان مي‌برند و شب را به اصرار خانم خانه، همان‌جا مي‌مانند. صبح روز هشتم شهريور 1362، ژيلا خيلي زود از خواب بيدار مي‌شود و به كمك دوستانش، سفرة صبحانه را، روي ايوان پهن مي‌كنند. اما هنوز چند لقمه برنداشته بودند، كه چند تا هواپيماي عراقي وارد آسمان منطقه مي‌شوند. در يك لحظه خودشان را بالاي روستاي رزاب مي‌رسانند و آنجا را بمباران مي‌كنند. يكي از بمبها درست روي سفرة صبحانة آنها فرود مي‌آيد و ژيلا و دو تا همكارش، به اتفاق زن خانه و يكي از بچه‌هايش به شهادت مي‌رسند.[1]

محبوب مدرسه

من نظامي بودم و چند سالي در كرمانشاه خدمت مي‌كردم. سال 65 بود كه به سنندج منتقل شدم. براي گرفتن پروندة تحصيلي ژيلا به دبيرستانش رفته بودم كه ديدم، مدير مدرسه و معلمهاي ژيلا از رفتنش خيلي ناراحتند. آن روز دبير زبانشان كه يك خانم مسيحي بود، از خبر رفتن ژيلا خيلي ناراحت بود. در دفتر مدرسه بوديم كه معلم زبانشان به من گفت: اجازه بدهيد ژيلا در همين مدرسه بماند. آخر همة ما به خاطر اخلاق و استعداد خوبي كه دارد، به او عادت كرده‌ايم. البته من نمي‌توانستم، دخترم را بدون خانواده‌ام آنجا بگذارم. به هرحال پرونده‌اش را گرفتم و از دفتر بيرون آمدم. داخل حياط مدرسه بوديم كه ديدم همان خانم معلم مسيحي، دنبالمان آمده و از من خواهش مي‌كند كه ژيلا را از آن مدرسه نبرم. وقتي ديد خواهشش تأثيري ندارد، رو به ژيلا كرد و گفت: ژيلا جان! خودت پدرت را راضي كن كه پيش ما بماني. من مثل چشمهايم از تو مراقبت مي‌كنم. ژيلا وقتي اصرارهاي معلم زبانش را ديد، گريه‌اش گرفت و بغض كرد. چاره‌اي نداشتم، بايد ژيلا را با خودم مي‌آوردم. به معلم زبانش گفتم: به شما قول مي‌دهم كه گاهي ژيلا را، براي ديدنتان به كرمانشاه بياورم. ژيلا دانش‌آموز خوبي براي آنها بود. هم استعداد بالايي داشت و هم رفتارش با همكلاسي‌ها و معلمين و مسئولين مدرسه خوب بود. آن روز ژيلا را به سختي از چنگشان درآوردم.[2]

افتخار همه

هربار كه به جلسة اولياء و مدرسه مي‌رفتم، به خودم مي‌باليدم و از داشتن دختري مثل ژيلا، افتخار مي‌كردم. معلمها و مسئولين مدرسه، همين كه مرا ديدند، از درس و اخلاق ژيلا تعريف مي‌كردند و به من به خاطر داشتن چنين دختري تبريك مي‌گفتند. يك روز كه براي جلسة انجمن به آنجا رفته بودم، مدير دبيرستان مرا بغل كرد و شروع كرد به تبريك گفتن و تحسين كردن من. علتش را كه پرسيدم، گفت: به خاطر داشتن دختري مثل ژيلا. ژيلا نه تنها افتخار شماست، بلكه افتخار ما هم هست.2

تعهد و جدّيت

يك روز زمستان كه جمعه بود و جاده‌ها هم وضع درست و حسابي نداشتند، ژيلا تصميم گرفته بود كه به مريوان برگردد. وقتي آمديم بيرون، ديديم خيابانها هم به خاطر سرماي زمستان خلوت است و عبور و مرور چنداني ديده نمي‌شود. به ژيلا گفتم: هوا خوب نيست. تو هم كه مجبور نيستي، همين امروز خودت را به مريوان سر كار برساني. بمان تا هوا خوب بشود. تازه تو بايد به رزاب هم بروي و جاده‌اش اصلاً قابل رفت و آمد نيست. گفت: بچه‌هاي آنجا منتظر من هستند و همه‌شان هم عاشق درس و مدرسه‌اند. من با آنها قرار دارم و نمي‌توانم خلف وعده بكنم. خلاصه هرچه اصرار كردم، ديدم تأثيري ندارد و او تصميم گرفته كه هرطور شده، خودش را به روستاي رزاب برساند. نه فقط آن بار، بلكه هميشه همين‌طور بود. من به اين همه عشق و علاقة او نسبت به مسئوليت و دانش‌آموزان روستايي، غبطه مي‌خوردم.[3]

حل معما

روزهاي جمعه، برنامه‌اي دو ساعته از راديو سنندج پخش مي‌شد كه طرفداران زيادي داشت. در اين برنامه، هر هفته معمايي حل مي‌شد و به قيد قرعه، به كساني كه جواب صحيح را داده بودند، جوايزي مي‌دادند. يك بار در اين برنامه، معمايي طرح كردند كه خيلي مشكل بود. هر كاري كردم، ديدم جوابش را نمي‌دانم. به ناچار از ژيلا كمك خواستم و او به خاطر هوشي كه داشت، معما را برايم حل كرد. جواب مسئله را براي راديو فرستادم و صبر كردم تا جمعه بعد برسد. هفته ديگر پاي راديو نشسته بودم كه مجري برنامه اعلام كرد؛ اين هفته براي معمايي كه طرح كرده بوديم، قرعه‌‌كشي نداريم. چون از بين همة جوابهايي كه برايمان فرستاده‌اند، فقط جواب يك نفر درست است و اين شنوندة خوش‌شانس، كسي جز آقاي فرزاد مقبل نيست. وقتي اسمم را از راديو شنيدم، خيلي خوشحال شدم. ولي ديدم جواب معما را، ژيلا پيدا كرده بود و من بايد از او تشكر كنم. خلاصه ژيلا با هوش و استعدادي كه داشت، براي همة ما الگو بود و من خودم سعي كردم كه مثل خواهرم باشم، زرنگ و درس‌خوان.[4]

گره گشا

من و ژيلا خيلي با هم صميمي بوديم و او برايم مثل يك راهنما بود. اگر اشتباهي مي‌كردم، با آن كلام سرشار از محبتش، مرا از اشتباه درمي‌آورد و اگر به كمك نياز داشتم، به كمكم مي‌آمد. طوري وابسته‌اش شده بودم كه هرگز تصور اين كه يك روز از او جدا باشم، به مخيله‌ام خطور نمي‌كرد. وقتي خبر شهادت ژيلا را شنيدم، چنان ضربة روحي به من وارد شد كه مدت چهار سال لكنت زبان گرفتم. يعني از سوم راهنمايي تا چهارم دبيرستان، نمي‌توانستم خوب حرف بزنم. تا اين‌كه وارد دانشگاه شدم و با كلي زحمت و تقلا توانستم، خودم را از زير اين فشار دربياورم و لكنتم را برطرف كنم. بعد از شهادتش هميشه به خوابم مي‌آمد و من با اين خوابها احساس مي‌كردم كه؛ ژيلا مي‌خواهد دوري‌اش را برايم جبران كند. اينها چيزي جز محبت‌هاي ژيلا نسبت به من نبود.2



1ـ راوي: همايون مقبل ـ برادر شهيده.

1و2ـ راوي: احمد مقبل ـ پدر شهيده.

1ـ راوي: شهرام مقبل ـ برادر شهيده.

1و2ـ راوي: فرزاد مقبل –برادر شهیده

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۳۴ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۵
0
2
من با خواندن این متن واقعا متاثر شدم واقعا خوش به حال خانواده ی شهید مقبل بخاطر چنین فرزندی
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده