به مناسبت اولین سالگرد شهادت
حکایت سردار شهید جانباز 70 درصد حسین بادپا آنقدر متفاوت است که هر خواننده ای ناگزیر خود و وابستگی هایش را مرور می کند تا در یابد با آن شهید آسمانی چه تفاوت هایی دارد.


کسی می داند حکایت آخرالزمان به کجا می انجامد، دست و نیت ما به هر طرفی که حرکت کند سرنوشت مان هم به همان سمت گره خواهد خورد چنانچه دست و نیت تو آنقدر به سمت خیر و نیکی رفت تا سرنوشتت را شهادت رقم زد.

غبطه می خورم به تو و همه شهدایی که چه آسان دل بریدید و رفتید، غبطه می خورم به آن چشم هایی که رو به آسمان و آن لب هایی که از شوق دیدار یار خندان و سر مست، دست از دنیا شستند.

نمی دانم چقدر غصه خوردی؟ ولی یقین دارم شب های زیادی در تنهایی با معبودت راز و نیاز کردی و از او شهادت را روزی خواستی، یقین دارم خودت را خالص کرده بودی که چنین برگزیده شدی و ندای یارب یارب شنیده و اجابت شد.

از تو که دستت به خیر بود و راهت خیرتر جز این هم تصور نمی رفت، می دانم آن روز که از زبان محمدرضا کاظمی به نقل حسین یوسف الهی پیغام شهید نشدنت را شنیدی، غصه خوردی اما انگار شهادت روزی و سرنوشت قرار داده شده بود که خدا تو را در جوار شهدا و خاصانش پذیرفت.

و اکنون این حکایت توست که هر خواننده ای را تکان می دهد و به تفکر وا می دارد. کتاب نخل سوخته از زبان سردار شهید حسین بادپا به حکایتی تاثیرگذار از دوران جنگ تحمیلی و حضور وی در جبهه ها پرداخته که خواندن آن خالی از لطف نیست.

این روایت چنین نقل می کند یکی از مسایلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند.

این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند.

چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.

بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند.

حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می کرد که 'دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.

همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.

نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.

چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم.

روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد.

گفت: حسین بیا اینجا.

جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی!

رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.

گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟

گفت: همین که دارم به تو می گویم.

گفتم: خب دلیلش را بگو.

گفت: خودت می دانی.

گفتم: من نمی دانم تو بگو.

گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟

گفتم: خب بله.

گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.

گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.

گفت: دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی.

با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت.

با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.

و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام.

تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.

بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم.

گفت: چیه؟

گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.

گفت: چی می خواهی بگویی.

گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.

نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد.

گفت: تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟

گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.

گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی.

گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای.

گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شوی.

گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است.

گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.

گفتم: حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو.

مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده ایم.

گفتم: هرچه تو بگویی.

گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.

من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا.

وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی.

حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم.

وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد.

او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی شوم.

نمی دانم حسین بادپا با معبودش چه معامله ای کرد که امروز بعد از گذشت بیش از یک ماه از شهادتش هنوز پیکرش پیدا نشده، چه رمز و رازی در این قصه ناگفته نهفته است و چه زمانی و توسط چه کسی قرار است سر باز کند و بر زبان ها جاری شود.

حکایت این سردار شهید آنقدر دل را تکان می دهد که ناگزیر به مرور اجمالی زندگی ات می پردازی این که باید خاص باشی و خالص. خدا بندگان خاصش را می شناسد و خوب می داند چگونه آنها را از سایرین جدا کند.

حسین بادپا شهیدی از دیار کریمان و از خطه رفسنجان است او امروز در جوار شهدای مدافع حرم قد علم کرده و با غرور به شهادتش مفتخر است.

او که شهد شیرین شهادت سهمش بود در شهرستان رفسنجان از توابع کرمان متولد شد، مادرش او را به عشق مولایش حسین نام نهاد.

حسین بادپا 15 اردیبهشت 1348 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی 70 درصد نایل آمد.

از وی سه فرزند به یادگار مانده است.

شهید بادپا از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهید شد.

وی به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف اول اردیبهشت سال 1394 در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا در سوریه شهد شهادت نوشید.

وی بیش از چهار سال به عنوان مسوول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در لشکر 41 ثارالله بود و در دوران دفاع مقدس یک چشم خود را نیز از دست داد.

شهید مدافع حرم در ماموریت های جنوب شرق لشکر 41 ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار نیز فعال بود.

منبع :سایت نوید ایثار  
 تنظیم کننده متن :نجمه حسینی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده