معرفی شهدای فرهنگی استان زنجان(7)
شهيد سيدعليرضا ترابي فردي متعهد و مقيد به انجام فرايض ديني خود بود و سعي داشت علاوه بر واجبات، مستحبات ديگري را نيز به طور روزانه انجام دهد بدون اينكه اهل شعار و تزوير و ريا بوده باشد.

يا زهرا اين فرزند توست كه مرگ سرخ در راه خدا برگزيده است.

(سنگ نوشته مزار شهيد سيدعليرضا ترابي)

« سوگند به آن که جانم در يَد اوست شهدا با چنان جلال و عظمت و نورانيتی وارد قيامت می‌شوند که اگر انبيا از مقابل آنان سواره بگذرند به احترامشان پياده می‌شوند. امام علي(ع)»

معلم مجاهد و دانشجوي شهيد در اولين روز ارديبهشت ماه سال 41 مطابق با ميلاد حضرت ثامن الحجج امام رضا(ع) در خانواده مذهبي و مقيد به احكام اسلامي در زنجان چشم به جهان گشود. به واسطه عشق و علاقه به غريب الغَُربا حضرت علي ابن موسي الرضا(ع) و به خاطر راضي بودن به رضاي احديت نامش را عليرضا گذاشتند. دوره ابتدايي را در سال 47 در دبستان توفيق، راهنمايي را در سال 56 در كوروش كبير (چمران- رضايي كلج فعلي) و مقطع متوسطه را در دبيرستان اميركبير آغاز نمود. در دوران متوسطه با مشاهده جو مسموم و تلاش‌هاي گسترده رژيم منحوس پهلوي در جهت اسلام‌زدايي شهيد ترابي به تلاش همه جانبه در زمينه خودسازي و افزايش معلومات اعتقادي، اجتماعي و سياسي همت گماشت. با شركت در تشكل‌هاي مذهبي و نشر و پخش اعلاميه‌هاي ضدرژيم عملاً وارد مبارزات سياسي گرديد. سال‌هاي 56 و 57 بارها با مأمورين رژيم منفور شاهنشاهي درگير بود.

آقاي حاج عباس راشاد از هم دوره‌هاي شهيد در دبيرستان از آن دوران چنين ياد مي‌كند:

« در دبيرستان اميركبير با شهيد سيدعليرضا ترابي در كلاس چهارم رياضي ب با هم بوديم. عمده شاگردان كلاس چهارم الف از اعضاي سازمان منافقين بودند. كلاس ما هم وضع بهتر از آن كلاس نداشت. در كلاس حدود 6 نفر بوديم كه مخالف سازمان بوديم از جمله: شهيد ترابي كه به مخالفت با سازمان اقداماتي انجام مي‌داديم و دائماً با اعضاي سازمان در دبيرستان بحث و گفتگو مي‌كرديم. در كلاس درس هم يكي از دوستان بحث را شروع و شهيد ترابي پيگيري مي‌كرد. با توجه به اطلاعات خوبي كه داشت بر آن ها غلبه پيدا مي‌كرد. با شهيد روابط بسيار حسنه‌اي داشتيم. هر بار که از جبهه براي مرخصي می‌آمدم و او را مي‌ديدم همواره از اينكه من در جبهه هستم اظهار خوشحالي مي‌نمود. از نحوه اعزام شدنش به جبهه مطلع نبودم. ولي بعد از شهادتش فهميدم كه او نيز از رزمندگان خوب جبهه اسلام بود.»

تربيت معلم و دانشگاه

در سال 59 دوران متوسطه را با نمرات عالي در رشته رياضي فيزيك به اتمام رساند. به علت تعطيلي موقت دانشگاه‌ها (انقلاب فرهنگي) در كنكور سراسري تربيت معلم شركت نمود و با رتبه عالي قبول و در رشته رياضي در تربيت معلم شهيد رجايي قزوين از تاريخ 12/10/60 تا 30/4/61 مشغول تحصيل گرديد. براساس طرح شهيد رجايی براي اتمام يك سال ديگر مي‌بايست دو سال در روستا تدريس مي‌كرد و تابستان هاي همان سال را هم در تربيت معلم تحصيل مي‌نمود. ايشان به خاطر حضور در جبهه، يك سال ديرتر يعني در تابستان 64 فوق ديپلم خود را گرفت. به علت علاقه به علم و دانش در سال 63 در كنكور سراسري دانشگاهها شركت كرد و با رتبه 60 در رشته دبيري رياضي دانشگاه تهران قبول شد و در ضمن تحصيل به علت مأموريت تحصيلي در منطقه 17 تهران در مدرسه راهنمايي پاسداران با هفته‌اي 12 ساعت به تدريس پرداخت.

معلم شهيد با كوله باري از دانش، تجربه و معرفت بالاي خويش قبل از اينكه در دانشگاه تهران پذيرفته شود، در مدرسه راهنمايي روستاي قلتوق زنجان، مدرسه راهنمايي علامه طباطبايي روستاي سعيدآباد و مدت كوتاهي هم در برنامه تابستاني مدرسه شهيد حسن آيت زنجان به تدريس رياضي و علوم ‌پرداخته بود.

خصوصيات اخلاقي معلم نستوه از زبان آقاي امير كلامي‌فرد(همكار شهيد):

« شهيد سيدعليرضا ترابي فردي متعهد و مقيد به انجام فرايض ديني خود بود و سعي داشت علاوه بر واجبات، مستحبات ديگري را نيز به طور روزانه انجام دهد بدون اينكه اهل شعار و تزوير و ريا بوده باشد. دين در زندگي و فعاليت‌هاي روزمره وي نمود داشت به طوري كه در اعمال و رفتار و اعتقاداتش متجلي بود و صداقت، ساده زيستي، درستكاري، امانت داري و صراحت لهجه از خصوصيات شهيد بود. با تعهد به انجام كار و مسئوليتي كه پذيرفته بود خود را ملزم به انجام وظايف در هر شرايطي مي‌نمود به طوري كه بارها اتفاق ‌افتاد كه او كسالت داشت اما بر سر كلاس حاضر مي‌شد و در ايامي كه شرايط جوي بسيار سختي در منطقه محل خدمت وي حاكم بود، به هر نحوي كه لازم مي‌شد روزانه خود را به محل كار مي‌رساند. شهيد ترابي علاقه خاصي به دانش آموزان خود داشت و با آنان دوستانه و برادرانه برخورد مي‌كرد. حتي در خارج از ساعات درس موظفي خود جهت تقويت بنيه درسي آنان در محل خدمت خود مي‌ماند و به صورت فوق برنامه بدون اينكه حق الزحمه‌اي دريافت دارد با محصل‌هايش كار مي‌كرد. شهيد ترابي زماني هم كه در زنجان بود مقيد به شركت در نماز جماعت و حضور در مسجد و هيئت ثارا... بود. اكثراً برای اقامه نماز جماعت مغرب و عشا به مسجد مرحوم قائمي؛ می‌رفت.

تلاش و همّت وي در حل مشكلات ديگران بارز بود تا حدي كه در توان داشت از طريق تهيه ملزومات مورد نياز ديگران سعي در رفع مشكلات آنان مي‌نمود. از خصوصيات چشمگيري كه مي‌توانم به آن اشاره نمايم روح پژوهشگري و دانشجويي او بود. به كتاب شريف صحيفه سجاديه اهميت فراوان مي‌داد و بخشي از آن را هم موفق شده بود حفظ نمايد.»

معلم شهيد در جبهه

آري عليرضا عارف بالله بود. عاشقانه تقرب به معبود را طلب مي‌كرد." آن گاه كه تكليف ايجاب مي‌كرد با افراد منحرف مقابله مي‌نمود. در روستا معلمي دل سوز و مهربان، در دانشگاه علاقمند و كوشا، در خانه پشتوانه اي امين و باوفا، براي امام سربازي مخلص، براي انقلاب مدافع و براي جنگ جان بر كف" بود. آري او مصداق كامل حزب الهي بود و هر آن كه احساس مي‌كرد وجودش براي جنگ و جبهه لازم است درس و مشق را رها مي‌كرد و به جمع رزمندگان اسلام مي‌پيوست. او غواصي بود كه در عمليات‌ها جان خود را در طبق اخلاص مي‌گذاشت. هنوز چند ماهي از جنگ تحميلي نگذشته بود كه شهيد عليرضا از سنگر مدرسه راهي سنگر عشق و شهادت يعني كرخه مي‌شود و تا آخر سال 59 در اين جبهه به ياري رزمندگان كفرستيز مي‌شتابد. پس از اتمام مأموريت مجدداً به مدرسه بازمي گردد. همچنين او كه مشغول تحصيل در تربيت معلم بود مجدداً رهسپار جبهه ميمك مي‌شود و به عنوان مسئول بهداري منطقه خود را وقف خدمت به سربازان اسلام مي‌كند. در سال 62 در گردان ابوذر به همراه دوستان شهيدش(معلم شهيد محمدرضا محمدي، شهيد جمال مرادي ، شهيد مجيد غلامحسني ) در عمليات خيبر شركت مي‌نمايد. بارها خود را در چند قدمي شهادت مي‌بيند اما بايد بماند تا جان‌فشاني‌ها و ايثارگري‌هاي فداييان اسلام را به ديگران منتقل نمايد. اگر چه خود، تشنه شهادت است و بارها از خدا طلب عروج به ملكوتيان را نموده است. در آخرين دفعه اعزام به جبهه در دانشگاهِ تهران موقعيتي براي خود دارد كه خيلي‌ها آرزوي رسيدن به آن را دارند اما عليرضا با بی‌اعتنايي به آن ها در نهم مهرماه 65 راهي سرزمين قدسيان مي‌شود ولي اين بار خداحافظي و برخوردش حالت خاصي دارد و هر كسي را كه مي‌شناسد حلاليت مي‌گيرد تا با خاطري آسوده به معبود خويش بشتابد.

خاطرات جبهه از بيان آقاي محمدعلي باقري( هم رزم شهيد):

شهيد ترابي فردي با ايمان و باتقوي، مخلص، بي‌ريا و باهوش بود. در عمليات‌هاي كربلاي 4 و 5 شركت داشته است. شهيد ترابي علت حضور خود در جبهه را چنين عنوان مي‌كرد: « خدايا تو شاهدي كه نه براي قبولي در دانشگاه و تحصيل نه به علت كمبود مالي در زندگي نه براي به دست آوردن شغل در جبهه حاضر مي‌شوم بلكه آنچه موجب حضور من در جبهه شد فقط و فقط جلب رضاي تو مي‌باشد.» هم سنگر عزيز و با وفايم چند لحظه قبل از عمليات كربلاي 5 و نيل به فوزِ عظيم شهادت با حضور در جمع دوستان چنين اظهار نمودند: « من از همه دوستان طلبِ حلاليت نموده تقاضا دارم هر كدام كه بعد از انجام عمليات به پشت جبهه (شهر زنجان) برگشتيد از كليه دوستان و خانواده طلب حلاليت نموده سلام مرا به خانواده (خصوصاً) دوستان و همكاران برسانيد.» گو اينكه براي شهيد در مدت اندك فاصله موجود بين حضور در خط مقدم و عمليات مكشوف گرديده بود كه به فوز شهادت نايل خواهد آمد. آري هم سنگر مخلص و عاشقم در گردان المهدي لشكر 31 عاشورا بود كه در ساعت 3 بامداد نوزدهم دي ماه 65 به اعلي عليين عروج نمود.

خاطرات خانم دكتر سيده زهره ترابي(خواهر شهيد):

من با برادرم بسيار ارتباط نزديك و تنگاتنگي داشتم اكثراً با هم بوديم. راز دلمان را به هم ديگر مي‌گفتيم. اما آن دوران چه زود گذشت. من مانده‌ام و آن خاطراتِ شيرين. خوشبختانه بعد از شهادت برادر عزيزم تنها ارتباطم با او در خواب است. ايشان زياد به خوابم مي‌آيد. چه بسا سوالاتي از او مي‌كنم كه هنوز به وقوع نپيوسته از جمله اينكه: از ايشان در عالم خواب سوال كردم چه كسي از خانواده قبل از همه به تو ملحق مي‌شود؟ او طفره مي‌رفت. اصرار از من و خاموشي از او. تا اينكه گفت: مادرمان قبل از همه از دنيا مي‌رود. با توجه به اينكه مادرم جوان تر بود من زياد اين حرف را جدي نگرفتم. اما بعد از گذشت چند سال از اين واقعه وقتي مادرم دار فاني را وداع گفت به ياد حرف‌هاي برادرم افتادم. يك زماني هم دلم مي‌خواست تا چگونگي شهادت ايشان را بدانم و اين مورد را از هم سنگرانش جويا بودم تا اينكه به خوابم آمد و گفت: چرا از خودم نمي‌پرسي؟ و شروع كرد چگونگي شهادت خود را توصيف كرد. حتي تشييع جنازه خود را توضيح مي‌داد و مي‌گفت: من در تشييع جنازه‌ام حضور داشتم و كلاً كارهايي كه در اين مورد انجام گرفته بود برايم تشريح مي‌كرد كه واقعاً اتفاق افتاده بود.

خاطره ديگرم برمي‌گردد به تابستان 1345، علي حدوداً 5 ساله بود كه همراه مادرم به مسجد مهديه براي اقامه نماز مغرب و عشا رفته بود. پس از نماز مادرم به منزل برمي‌گردد و مي‌بيند كه علي نيست. دوباره به مسجد برمي گردد و مي‌بيند همه مردها رفته‌اند اما علي در سجده خوابش برده است، او را بيدار كرده به منزل مي‌آورد.

همچنين در تشييع جنازه "شهيد داود ميرزايي" در ارديبهشت 57 به شدت از مزدوران شاه كتك خورده و اكثر جاهاي بدنش كبود شده بود. وقتي با آن وضعِ رنجور و خسته به منزل برگشت و در اتاقش بي‌سر و صدا به خواب رفت ماجرا را فقط براي من تعريف كرد و نمي‌خواست كسي از آن مطلع باشد.

برادر شهيدم به ياران امام بسيار ارادت خاصي داشت. وقتي در سال 1360 شهيد بهشتي به شهادت رسيد علي بسيار بي‌تابي مي‌كرد و مدت‌ها در شهادت آن ها گريه مي‌كرد مثل اينكه نزديك ترين عزيزش از دنيا رحلت كرده است.

گلچيني از اشعار ايشان در رثاي برادرش

ز هجرانت دل ديوانه دارم به صحراي غمت كاشانه دارم

به اميد وصالت اي گل من چو بلبل ناله مستانه دارم

***

و اي علي گوزل قـارداش نازلي مهربـان قـارداش

جـبـهـه ده غــريــبـانه قانيـنه بــاتان قـارداش

اي مـنـه گـوزل يولداش حل و فصل ادن قارداش

اي عــــــــلي قـارداش نازلـي مـهربان قـارداش

وصيت‌نامه شهيد سيدعليرضا ترابي

بسم الله الرحمن الرحيماللهم ارزقنا توفيق الطاعه و بعدالمعصيه و صدق النيه و عرفان الحرمه واكرمنا بالهدي و الاستقامه و...( قسمتي از دعاي امام زمان(عج )

بار الها به همه چيز آگاهي ولي آوردن نياز به درگاه بي‌نياز خود لذتي بزرگ است. خدايا با كوله باري از گناه و معصيت بر درگاهت آمده ام. سر بر زمين مي‌نهم و اعتراف به گناهانم مي‌نمايم. خدايا گواهي مي‌دهم كه تمامي شرايط و اسباب را جهت هدايت و ارشاد اين بنده حقير عاصي آماده نمودي و ليكن نفس اماره چه‌ها كه نكرد! خدايا من هنگامي اين نوشته را مي‌نويسم كه جهت عبادت به محراب آمده‌ام و اميد واثق دارم كه رحمانيت بيكرانت اين ناچيز را نيز فرا خواهد گرفت چرا كه خودت چنين فرموده و بارها در قرآنت شاهد آورده‌اي كه خداوند، خلف وعده نمي‌نمايد. خدايا امرت هر چه باشد بدان راضي هستم. هر چه در راه دوست آيد نيكوست. چه شهادت چه اسارت و چه معلوليت. البته مي‌دانم كه شعادت فوزي است عظيم و نفسي الهي مي‌خواهد كه بدان دست يابد. خدايا فرمودي: « اُدعوني أستجب لكم»( سوره مومن، قسمتي از آيه60 ) پس با تمامي حقارت و بي‌چيزيم به درگاهت آمده اين درخواست را كه نسبت به قدرت رحمانيت تو ناچيز است مي‌خواهم كه « اللهم ارزقني شفاعه الحسين يوم الورود» چرا كه به نام حسين(ع) به اين جا آمده‌ام و اميدوارم كه در تحت حمايت آن بزرگوار عالي مقام قرار بگيرم. ديگر حرف كم كنم كه زمان حرف نيست و ميزان عمل است.

در اين جا سخن كوتاهي با خانواده بزرگوارم دارم كه با تأمين محيطي پر از مهر و صفا و روحانيت زمينه را مهيا نمودند تا من اين شناخت را پيدا كنم كه به حول و قوه الهي در اين زمان پرفريب و نيرنگ خط صحيح و نوراني تشيع را كه اكنون در خط امام خلاصه مي‌شود تشخيص دهم. اي پدر بزرگوارم اي منبع رحمت و صداقت الهي، اميدوارم كه اين فرزند جسور و بي‌ادب خود را كه بارها علي رغم ميل باطني خود باعث مشكلاتي براي شما گشته است ببخشيد و از دعاي پدرانه در حق اين جانب كوتاهي نكنيد زيرا بهترين توشه فرزند دعاي پدر مي‌باشد و اميدوارم كه انشاءالله به جهت دعاهاي شما مورد عفو الهي قرار بگيرم. اما مادر عزيز و مهربانم مي‌دانم كه خيلي صبور هستي و ليكن از قرآن آيه‌اي مي‌گويم تا راسخ‌تر و محكم‌تر گردي. خداوند متعال مي‌فرمايد: « يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرين(سوره بقره، آيه 153 )»

بلي مادر گراميم مي‌دانم كه چقدر ناراحتت كرده‌ام. مادرم شما با آن حلم و اخلاق خود به من درس انسانيت داديد و با آن اخلاص و علاقه قلبي تان به انقلاب و امام مرا در پيروي از امام و خط امام راسخ تر و قوي تر گردانيديد. شما دو نفر (پدر و مادرم) چون ستاره قطبي در آسمان تيره وجود من بوديد كه هر كدام با خصوصيات خود از جهتي افسار اين بند گسيخته را مهار كرده، به راه حق و الهي رهنمايي كرديد.

مادرم اميدوارم كه مرا با آن حلم كبيرتان ببخشيد و از تقصيرات من بگذريد. از شما تقاضا دارم كه مرا از دعاي خير خود در هنگام سحر فراموش نكنيد چرا كه خداوند متعال دعاي مادر درباره فرزند را به هيچ وجه بدون اثر نمي گذارد. پس شديداً التماس دعا دارم.

در اين جا از برادران بزرگوار خود و خواهران گرامي خواهشمندم كه مرا ببخشند و حلالم بكنند و روي فرزندان عزيزشان را از عوض من ببوسند و بگويند كه عمو و دايي شما در راهي رفت كه خدا مي‌خواست و امر خدا بود. پس آن ها را نيز طوري تربيت كنيد كه در آينده بازوي انقلاب شوند و زمينه را براي ظهور حضرت مهدي(عج) هر چه بيشتر آماده تر بكنند.

از تمامي دوستان بالخصوص دوستان تربيت معلم و آشنايان حليت مي‌طلبم و اميدوارم كه مرا از دعاي خير خود فراموش نكنند. انشاءا...

ديگر حرفي ندارم و خود را به قضاي الهي مي‌سپارم و راضي به امر او هستم. انشاءا....5 /12/62

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده