دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۲۹
پدر وقتي كه به سرش مي زند ديوانه مي شود ، والا هميشه گوشه اي آران روي تختش كز مي كند و از پنجره ي اتاق خيره مي شود به آسمان و گاهي به برگ هاي درختان هم نگاه مي كند كه باد بازي شان مي دهد . هر روز به اش سر مي زنم . تكه هاي نور و سايه ها ي برگ ها روي صورتش مي رقصد و مي پرسم :
-" كجايي ؟"
به من مي گويد خانم پرستار .
هميشه مي پرسد :
-" اتوبوس نيامد ؟ دلم براي دخترم يك ذره شده . چرا لفتش مي دهند نامردها ؟!"
مي دانم هميشه منتظر است . منتظريك اتوبوس . مي گويد :
-" خسته شدم "
-از روي تختش پايين مي آيدو توي طول اتاق شروع مي كند به قدم زدن ، انگشتان دست هايش را توي هم گره مي كند و مي گذاردش پشت گردن و مي گويد :
- " ... خسته شدم .."
هميشه يك دسته طناب سبك سياه از گوشه تختش آويزان است . قدم هايش را تندتر مي كند و نفس نفس مي زند . مي نشينم روي زانوهايم . جلو ام مي ايستد و فرياد مي كشد :
-" فرمانده سجده كرده بود" پيشاني ام را مي چسبانم به زمين و برايش سجده مي كنم .
- " ... رفتم كنارش ."
چهار انگشت دستش مي لرزد ، آرام مي كوبد به شانه ام .
-" زدم به شانه اش ، صداش كردم فرمانده ؟ فرمانده ؟"
شانه ام را هل مي دهد كه بيفتم .
-" فرمانده افتاد .يشاني اش تركيده بود و مغزش پهن شده بود روي صورتش ."
بلند مي شود و دوباره راه مي افتد توي اتاق . خودم را مي كشم پاي تختش و همان جا تكيه مي دهم و نگاهش مي كنم .
همان طور قدم مي زند و اشك مي ريزد و موهاي سرش را كه نيست ، مشت مي كوبد به پهلوشان ."
روي زانو هايش جايي پشت به پنجره مي نشيند .
-" عباس و نادر رو به خاك دراز كشيده بودند ."
همان طور روي زانوها به سمتم خيز بر مي دارد صورتم را مي گيرد بين دست هايش و روبه رويش نگه مي دارد.
-" ... صورت شان را برگردانم ، دهان شان پف كرده بود ."
دستش را مي سراند سمت دهانم . مشتش مي كنم و مي مالم شان به خيسي چشم هايم .
-" ... دستم را كردم توي دهان شان ، پر از خاك بود، خفه شان كرده بودند نامردها . يكي با قنداق اسلحه زد توي ملاجم ."
چشم هايش را مي بندد و خودش را مي اندازد روي زمين . لحظه اي مي مانم تا بلند شود .
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !"
-هول هولكي بلن دمي شود و مي دود سمت دسته ي طناب آويزان از تختش . توي مشت مي گيرد و شروع مي كند به زدنم .
-" نزن ، نزن ، نامرد نزن !"
هول هواكي بلند مي شود و مي دود سمت دسته ي طناب آويزان از تختش . توي مشت مي گيرد شروع مي كند و زدنم .
-" نزن ، نزن نامرد ! سوختم ... "
ديوانه وار به جانم مي افتد و آن قدر مي زند تا خسته شود و آرام بيفتد توي آغوشم . پدر ديوانه است !
مادر مي گويد :
-" نبود ، مرد بود يك مرد "
عمو مي گفت
"توي تونل مرگ مي دويد كه ديوانه شد ."
عمو مي گويد :
-" شوخي نيست كابل سياه برق كه چند بار پشت سر هم بخورد به جايي از تن ات ، ديگر حس اش نمي كني ."
پدر كه آرام شد ، سبك است. بلندش مي كنم و مي كشانمش تا روي تخت . كمي كه خوابيد چشم هايش را باز مي كند و باز مي كند و باز آرام خيره مي شود به همان جا پشت پنجره ي اتاقش و مي پرسد :
-" اتوبوس نيامد ؟"
دستم را مي كشم به سر بي مويش و پيشاني اش را مي بوسم . پدر هميشه منتظر است اتوبوس بيايد و او را برگرداند به وطنش ، به پيش مادرم و من كه دلش برايش يك ذره شده است .
دسته ي طناب سياه رااز مشتش بيرون مي كشم و از گوشه تخت آويزان مي كنم . دستش را مي بوسم و ملحفه ي سفيد را مي كشم تا زير چانه اش و مي گويم : " اتوبوس آمد. بابا نوبت توست كه بيايي پيشم "


درباره نويسنده:متولد 1359، تبريز
-فارغ التحصيل كارشناسي زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه آزاد اسلامي تبريز
-رتبه اول جشنواره جاده تباهي به خاطر داستان " نقش آتش روي زمين " 138 ، تبريز
-برگزيده جشنواره داستان هاي ايراني به خاطر داستان " آوات توي قاب" 1386 مشهد


منبع: منتخب جايزه ادبي يوسف(مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده