داستان ايثار و شهادت و دفاع مقدس
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۲۳
مي گويد :
-" متاسفم ، اشتباه از مبدا بوده از مسوولين بار فرودگاه مهرآباد . اونا كيف شما رو قاطي بارهاي پرواز زابل فرستادن اون جا. زابل . گاهي پيش مي آد . نگران نباشين . ما در اسرع وقت كيفتون رو بهتون برمي گردونيم ."
نگاهش مي كني ، نه ملامت بار . آن جا ايستاده . مقابل تو . با خودت شرط مي بندي كه از چشم هايت چيزي دستگيرش نشده است . تو نگاهت را مي شناسي . نگاه بي جانت را . تلفن همراهت زنگ مي زند . مامور تحويل بار هنوز دارد نگاهت مي كند . يادت رفته كه بايد مواظب رفتارت باشي تا ابلهانه جلوه نكند . اهميتي هم نمي دهي . شايد ظرافتي در اين كار مي بيني . شايد هم از خودت مي پرسي :
- " كدام مان بيش تر شبيه يك انسان ابله ايم ؟"
دكتر جلايري است . تعجب مي كني . مدت ها از آخرين تماست با او مي گذرد. از پيش خوان فاصله مي گيري.
- "... چه طوري دكتر ؟ پارسال دوست امسال آشنا . درخواست تو خوندم . خيلي پيش ها منتظر اين درخواست بودم . ديگه وقتش بود . كار خوبي كردي . بخش مراقبت ها ويژه راست راستي احتياج به يك متخصص مجاري تنفسي داشت . زنگ زدم هم حالي ازت بپرم هم ياد آدوري كنم امشب كشيك بخش مراقبت هاي ويژه اي "صداش كمي زمخت شده يا شايد از اول زمخت بوده و تو يادت رفته. مگر چند وقت است كه صداش را نشنيده اي ؟محل كارتان در يك ساختمان است و تنها يك طبقه از هم فاصله دارد . بخش عفوني و مراقبت هاي ويژه بيمارستان ساسان كه او رئيس اش است درست در طبقه ي فوقاني همان بخشي است كه تو در آن جا مشغول به كار هستي .
-" من قرص هامو جا گذاشتم . قرص ها تو كيفم بود . كيفم تو فرودگاه مهر آباد جا مونده "
لحن صدايش عوض مي شود تو اين لحن را بهتر مي شناسي .
-" تو كجايي ؟ مگه تهران نيستي ؟"
- " نه اومدم زاهدان . به دعوت يه دوست . بايد مي اومدم . فقط ... كيفم ... "
- " منظورت چي يه كي مي گي رفتي زاهدان ؟ تو امشب كشيك بخش مراقبت هاي ويژه اي . خودت درخواست دادي كه به اين بخش منتقلت كنن. امضاي تو پاي اين درخواسته ."
لحن دكتر جلايري آشنا تر از هر وقت ديگري به گوشت مي رسد . انگار كه گوشي تلفن همراه و امواج صوتي و فاصله ي ميان تو و او را يك باره از ميان برداشته اند . مكث مي كني . ابرهاي خاكستري از غرب هجوم آورده اند و سرتاسر آسمان را فرودگاه را پوشانده اند . نه ! ابر نيست .
باد با خود گرد و خاك به همراه دارد و تنها هواپيماي مسافربري توي باند فرودگاه زاهدان را در خود فرو مي برد . تو پشت شيشه اي ايستاده اي و آن بيرون را نگاه مي كني ، هاج و واج .
-" من كي خواستم من رو به بخش مراقبت هاي ويژه منتقل كني ؟تو خودت مي دوني من از اون بخش متنفرم . "
- " تو چه ت شده ؟ زده به سرت ؟ درخواستت الان رو ميز منه . بعد اين همه سال مي خواي بگي من امضاي تو رو نمي شناسم ؟"
- " تو رو خدا دست از سرم بردارد . اذيتم نكن . به قدر كافي گرفتاري برام پيش اومده . مي گم كيف مو جا گذاشتم . يعني اشتباهي با يه پرواز ديگه معلوم نيست رفت كجا . قرص هام تو كيفم بوده . هيشكي ندونه تو خوب مي دوني اگه اون قرص ها رو به موقع نخورم چي به سرم مياد . ببين من فقط تا امشب قرص دارم . فقط تا امشب . بليط برگشتم واسه پس فرداست.
دكتر جلايري مي گويد :
-" آروم باش ! هيچ اتفاقي نمي افته "
ترسيده اي و اين ترس هيچ اثري در ظاهر رفتارو لحن گفتارت ندارد . خودت هم نمي داني چرا . نمي چرا سردكتر جلايري فرياد نمي كشي . ازهمين حالا داري درد را توي وجودت احساس مي كني . داري تاول ها را كه روي پوست دست و صورت و گردن و بقيه ي جاها قلمبه شده مي بيني . .. نفست به خس خس افتاده . با اين حال دكتر جلايري مي گويد آرام باش و هيچ اتفاي نمي افتد . درمانده شده اي . درمانده ، ترسيده و كمي هم تحقير شده . ولي هنوز آرام مي نمايي و با همان آرامش از دكتر جلايري مي خواهي كه قرص هايت را با پرواز روز بعد برايت بفرستد .
-" ... بده دست يكي از مسافرا . مي يام فرودگاه ازت مي گيرم . شماره همراهمو بده به اش . يادت نره ... "
قبل از اين كه به پاركينگ تاكسي ها ي فرودگاه برسي ، يكي جلوي پايت ترمز مي زند . از همان سمندهاي زرد پلاك نارنجي است .
-" كجا دكتر؟"
درعقب را باز مي كني و سوار مي شوي . ماشين كه راه مي افتد آدرس مي دهي . راننده براي اطمينان مي پرسد :
-" بار نداشتي ؟ چمدوني ؟ كيفي ؟"
-لهجه ي خاصي ندارد . مي گويي :
- " داشتم اشتباهي فرستادنش زابل . قول دادن در اسرع وقت به ام برسوننش "
مي گويد :
- تا منظور از اسرع وقت چي باشه ."
منتظري تا توضيح بدهد .
-" زابل به زاهدان كه پروازي نداره . باز شما بايد برگرده تهران . از تهران دوباره بياد زاهدان . اينم خودش يك هفته طول مي كشه . "
از شيشه بيرون را نگاه مي كني . دستي كه ساختمان هاي فرودگاه و برج مراقبت به طرز بي قواره اي در جاي جاي آن سبز شده است . تا چشم كار مي كند خشك و بي آب و علف است . دريغ از بوته ي خاري . مي پرسي :
-" چرا اين قدر دير ؟ "
مي گويد :
-" مسير زابل تهران هفته اي يك پرواز داره . اين هفته شم امروز انجا م شده . نيم ساعت قبل از پرواز شما . چمدون شما اگه رفته باشه زابل تا هفته ي بعد تو فرودگاه زابل مي مونه .
مي خواهي بپرسي پس قرص هام چي مي شن كه قيدش را مي زني و سرت را به صندلي عقب تكيه مي دهي .
گرد و خاكي كه باد به همراه آورده ميدان ديد راننده را كم كرده است . درختان كاج ، با فاصله از هم ، حاشيه ي جاده ي فرودگاه را پر كرده اند . تازه آن جاست كه به صرافت مي افتي راننده از كجا فهميده تو پزشكي .همين را ازش مي پرسي . راننده با عروسكي كه لباس بلوچي تن اش كرده و از آينه ماشين آويزان است ور مي رود و هم نيم نگاهي از آينه به تو مي اندازد . مي گويد :
-" حدس زدم . امروز تو بيمارستان مركزي زاهدان سيمنار گذاشتن . سمينار بيماري مالاريا . حتما خبر دارين كه مالاريا بيماري شايع اين استانه "
خبر نداري . او مي گويد:
-" تو پرواز ديروز كلي دكتر و متخصص سوار بودن كه همه گي شون رو به مهمان سراي جهانگردي بردن . گفتم شايد شما هم جزو همونايي و احيانا از پرواز ديروز جا موندي "
و با مكثي طولاني مي پرسد :
- " اين آدرسو كي به تون داده ؟"
توي تلفن همراهت دنبال پيغام ضبط شده مي گردي . مي گويي :
-" يه دوست "
مي پرسد :
" اين دوستت چند ساله زاهدان نيومده ؟"
احساس مي كني كه آن بلاهت پنهاني دارد آثارش را در حركات و رفتارت نشان مي دهد.
-" اون سكان همين جاست . چطور مگه ؟"
راننده خون سرد نشان مي دهد . سن و سالي ازش گذشته ، شايد پنجاه يا پنجاه و اندي سال. موهاي سياه و لختش پشت گردنش را پوشانده است . دوباره از آينه نگاهت مي كند .
-" ميدان شهيد سنايي نداريم . يه ده پونزده سالي هست كه خرابش كردن . اون جا الان اتوبان شده . اما كوچه ي سرو هنوز سرجاشه . شانس آوردي كه به تور من خوردي . من اون جا ها رو از قديم مي شناسم . "
پيغام ضبط شده را پيدا نمي كني . دوباره سرت را به پشتي صندلي تكيه مي دهي و بيرون را نگاه مي كني .
شيشه را كه پايين مي كشي باد گرم تو مي زند . با اين حال غنيمت است. قطره ي عرقي از پشتت ، جايي بين شانه ها آهسته سر مي خورد و پايين مي رود و احساس بدي به ات دست مي دهد . به جلو نگاه مي كني ؛ به آمپر آب ماشين كه ازنيمه گذشته و با خودت فكر مي كني شايد به خاطر همين است كه راننده كولر ماشين را روشن نمي كند . ماشين خيابان را دور مي زند وارد كوچه تنگي مي شود و وسط هاي كوچه توقف مي كند .
-" اين ام كوچه ي سرو ."
به خانه هاي دو ور كوچه نگاه مي كني كه اغلب دو يا سه طبقه با ديوارهاي سنگي يا آجرنماي بلند دنبال نشانه اي آشنايي مي گردي و نمي يابي . مي گويي :
-" چه غريب اين جا ؟ مطمئني كوچه ي سرو همينه ؟"
راننده مي گويد :
-" اگه دنبال خونه هاي ده پونزده سال پيش مي گردي ، گيرت نمياد . همه رو كوبيدن و از نو ساختن . بگو پلاك چنده ؟"
از ماشين پياده مي شوي و ساختماني كه روبه رويت قد كشيده را ورانداز مي كني . برنمي گردي كه راننده را نگاه كني . مي گويي :
-" همينه . پلاك سي و هفت . اما .. " حالا برمي گردي " اما اين جوري نبود "
مطمئن نيستي كه خانه همان خانه باشد . زنگ در را فشار مي دهي . راننده هم انگار شك دارد كه آدرس را درست آمده باشد . مي ماند منتظر تا نتيجه قطعي شود .
-" سلام عليكم "
كسي كه در قاب در ظاهر مي شود هيچ شباهتي به آن كه تو دنبالش آمده اي ندارد . لااقل اين طور به نظرت مي رسد .
-" فرمايشي داشتين ؟"
-" دكتر ...؟!"
-" دكتر خيلي وقته از اين جا رفته ."
رو به راننده تاكسي لبخند مي زني كه نشان بدهي خودت را نباخته اي .
-" ولي من هفته ي پيش از دكتر يه پيغام داشتم . ازم خواسته بود كه به ديدنش بيام . اين جا "
-" اين جا ؟! حتما اشتباه مي كنين . دكتر مستاجر اين خونه بود . اما سه سال پيش نه حالا . موقعي كه خونه رو خريدم . دكتر طبقه ي بالا مي نشست . يه ماه بعد حالش بد شد . سريع اعزامش كردن تهران . مريض بود . اگه اشتباه نكنم مجروح شيمايي بود . رو پوستش تاول زده بود . چه تاول هايي ! خدا نصيب نكنه . دچار تنگي نفس شده بود . تو يكي از بيمارستان هاي تهران بستريش كردن . بعد از اون ديگه خبري ازش ندارم . چند ماه بعد برادري براي زنش اومدن و وسايلش بار كردن بردن زا، خونه ي پدرش . حتما الان اون جاست . خونه ي پدرش تو زابله . سمت دهنه ي غلامان " به خانه رو مي كني كه رو به شمال است و نمايي از سنگ سفيد دارد . مي گويي :
-" من چند سال پيش اومدم اين جا اين خونه اين شكلي نبود . "
نگاه مرد صاحب خانه هم روي در و ديوار چرخ مي خورد . مي گويد :
" نكوبيدمش . فقط يه دستي به سر و روش كشيدم . نماشو سنگ كردم . حياط شو موازييك كردم و تو شو يه خورده دست كاري كردم "
مي پرسي :
-" تو حياط اين خونه يه باغچه نبود ؟"
صاحب خانه باترديد مي گويد :
-" نه من يادم نمي ياد "
-" يه باغچه با گل هاي ريز صورتي و سفيد . شبيه گل خار . "
-" فكر نمي كم . اين جا كويره .خاكش مناسب اين جور گل ها نيست . البته خوب بعضي ها مي كارند اما به دردسرش نمي ارزه .
بايد برگردي . بايد قبل از اين كه توهم همه جاي وجودت را پر كند برگردي .
روي صندلي عقب ماشين ولو مي شوي و به صندلي ماشين دست مي كشي تا مطمئن شوي واقعي است . شيشه را بالا و پايين مي كني و راه مي دهي به باد گرم كه تو بيايد. مي گويي :
-" منو برسون به يه دفتر هواپيمايي . مي خوام برگردم تهران "
راننده ماشين را به حركت در مي آورد . مي پرسد :
-" كي مي خواي برگردي ؟"
مي گويي :
-" هر چه زودتر بهتر . اگه بشه همين امروز "
-" امروز كه ديگه پروازي نيست "
-" اشكالي نداره با پرواز فردا برمي گردم . من اين جا ديگه كاري ندارم ."
- "بليط برگشتم واسه پس فرداست . عوضش مي كنم ، واسه فردا مي گيرم . "
راننده عروسك آويزان ماشين را با دست نگه مي دارد كه تكان نخورد . مي گويد :
-" بليط گيرت نمي ياد هميني كه داري محكم بچسب . اين روزها بليط هواپيما حكم كيميا رو داره"
از ساختمان شماره ي سي و هفت با نماي سنگي سفيد دور مي شوي . سرت را برمي گرداني.
راننده مي گويد:
-" مگه خبر نداري ؟ دانشگاه هاي زاهدان پر از دانشجوي غير بومي يه "
خبر نداري از همه جاي مملكت دانشجو دارن . تبريز ، تهران ، رشت ، مشهد ، اصفهان. خلاصه همه جا . الان ام امتحاناشون تموم شده و دارن برمي گردن خونه . اوسه همينه كه مي گم بليط گيرت نمي آد . د
درست مي گويد . مسوول فروش بليط سرش را بالا نمي گيرد كه نگاهت كند .
-" تا پنج مرداد جا پره . اگه دنبال كنسلي هستي بايد بري فرودگاه ، كه اونم بعيد مي دونم ليستي باز كنن . پروازهاي هواپيما اين روزها قرق دانشجوهاس . گيرت نمياد . "
كت چهار خانه ات را درآورده اي و چند تا از دكمه هاي پيراهن سفيذت را باز كرده اي تا راحت تر نفس بكشي . شنيده بودي كه هواي تيرماه زاهدان عرق چكان است . اين را به راننده تاكسي مي گويي . او كش دار مي گويد :
-" عرق چكان و نفس بران "
مي پرسي :
" چه طور طاقت مي يارين ؟"
مي گويد :
-" عادت كرده ايم . شما هم اگه بموني عادت مي كني . وقتي از يه حدي بگذره و هميشه گي بشه ، اون وقت مي شه جزيي از زندگي ت و باهاش انس مي گيري . مث ... " در ذهن اش دنبال جمله اي مي گردد و نمي يابد . شايد دنبال يك ما به ازا براي گرماي طاقت فرساي تيرماه زاهدان . " مث يه زخم ناسور يا يه غده ي چركي مه زير بغلت جا خوش كرده و علاجي نداشته باشه . نمي كشدت ، اما راحت تم نمي زاره . با هميناشه كه كنار مي ياي ."
مثال بي ربطي است ؛ حداقل دو مورد گرما . شايد اگر در مورد چيز ديگري مثلا درد يا ترسي كه مدت ها ي مديد با تو بوده اين مثال را زده بود منطقي تر بود . آهسته زير لب زمزمه مي كني :
-" پس چرا من عادت نكردم "
راننده به جل نگاه مي كند . همه ي دور و بر را بي آن كه سربرگرداند زير نظر دارد . مي پرسد :
-" رفيق جبهه و جنگت بود ؟"
-با احتياط مي گويي :" بله تو شلمچه با هم بوديم ."
دلت مي خواهد حرفي بزني . با كي اش مهم نيست . فقط مي خواهي گذشته را مرور كوتاهي بكني تا شايد دليل آمدنت به اين شهر غريب را يك جوري توجيح كني .
مي گويي :
-" تو بيمارستان صحرايي موقعيت مالك اشتر شلمچه . به مجروح ها مي رسيديم . اون موقع هر دومون هر دمونت انترن بوديم . هنوز درس پزشكي رو تموم نكرده بوديم . هر چند كه واسه كارهايي كه تو اون بيمارستان صحرايي خون ريزي بود و پانسمان موقتي زخم گلوله ها و تركش ها و آماده كردن مجروح ها واسه اعزام به عقب ، به اهواز و انديمشك و تهران و جاهاي ديگه . "
مي سپرد :
-" اين همه مدت هيج خبري ازش نداشتي ؟"
مي گويي :
-" هيچي . تو بمباران شلمچه هر دومون شيمايي شديم . آوردن مون عقب . بعد از اون ديگعه خبري ازش نداشتيم تا اين كه هفته ي پيش يه ايميل ازش به دستم رسيد ازم خواسته بود كه به ديدنش بيام . همين جا "
راننده مي گويد :
-" خب انگار قسمت نبوده "
دستي به پشت سرش مي كشد و موهايش را مرتب مي كند . مي پرسد :
-" حالا كجا برم ؟"
هوس دوش آب سرد كرده اي . هوس كرده اي يكي دو ساعتي توي آب سرد وان حمام بچرتي . هوس كرده اي حوله ي حمام را دورت بپيچي و زير بار سرد كولر گازي بخوابي. مي گويي :
-" منو ببر بازار مي خوام يه چيزي بخرم . بعد هم بريم به همون مهمانسراي جهان گردي كه گفتي . "
راننده در سكوت دنده چاق مي كند و ميدان را دور مي زند و از فرعي به اصلي مي پيچيد . حرفي از كرايه و حق و حقوقش نمي زند . تو هم انگار نه انگار كه قرار بوده تو را به مقصدي برساند و كرايه اش را بگيرد و برگردد فرودگاه.
نگاهت توي پياده رو گم شده است . نشسته اي به تماشاي مردان بلوچي كه لباس هاي يك دست روشت و اغلب سفيد به تن كرده اند و بي اعتنا به زهر آفتاب تابستان در رفت و آمدند.زن ها اما جدا از آن ها با پوششي تيره و اغلب سياه ، دست فروش ها را دوره كرده اند و جنس هايشان را زير و رو مي كنند ؛ بي هيچ عجله اي . پوست تيره شان داد مي زند كه خو كرده اي اين آب و هوايند . توي صورت هاشان دنبال چكه اي عرق مي گردي و نمي يابي .
سر در ورودي مهمان سراي جهان گردي را سرسري ورانداز مي كني . در ماشين را باز مي كني . همان طور لميده روي صندلي ماشين به راننده ي تاكسي رو مي كني :
-" من تو كيفم يه عالمه قرص داشتم . قرص هايي كه بايد سر وعده بخورم . اگه نخورم وضع بدي پيدا مي كنم . اگه ممكنه فردا صبح زود بيا دنبالم بريم فرودگاه ببينم خبري از كيفم شده يا نه ."
راننده مي گويد :
-" از خير كيف بگذر . گفتم كه تا هفته ي بعد تو فرودگاه زابل مي مونه "
و مي پرسد :
- " چه جور قرصي يه ؟ تو داروخانه پيدا نمي شه ؟"
مي گويي :
-" نه اون داروها تو هر داروخانه پيدا نمي شه . مخصوص مصدوماي شيميايي ."
راننده مي پرسد
-"چرا نمي ري بنياد شهيد ؟ شايد اونها اين دارو رو داشته باشن . تو كه مشكل نسخه نداري . خودت پزشكي "
- " نه بنياد شهيد نمي تونه كمك كنه . خيلي بخوان كمك كنن درخواست بدن از تهران براشون دارو بياد كه خودش بيش تر از يه هفته طول مي كشه . تا اون موقع هم من رفتم تهران .البته اگه زنده بمونم ."
- " پس انگار حياتي يه "
نگاهش جايي آن دورها سير مي كند . زمان مي گذرد . به تو رو مي كند . مي گويد :
-" خوب چرا راه نمي افتي بري زابل ؟"
براي اولين بار است كه مستقيم به چشم هايش نگاه مي كني . سياه است . سياه مثل شبق . با موهايي كه روي پيشاني اش ريخته . چيزي نمانده كه ازش بپرسي كي هستي و چي از جانم مي خواهي . مي پرسي :
-" تا زابل چه قدر راهه ؟"
مي گويد :
-" دو ساعته مي رسونمت فرودگاه زابل . قبل غروب مي رسيم . اين جوري هم به كيف داروهات مي رسي هم اگه دوست داشته باشي مي ريم دوستت پيدا مي كني ."
كنجكاوي امان ات را بريده است . طاقت نمي آري و مي پرسي :
-" تو به چي مي رسي ؟"
لبخند چهره ي گندم گونش را از هم باز مي كند و شاد نشانش مي دهد . شادتر از قبل مي گويد :
-" من يه راننده تاكسي ام . كارم اينه . مسافر جا به جا مي كنم و كرايه مو مي گيرم . تو يا كس ديگه . اين جا يا زابل . چه فرقي مي كنه . حالا اگع طالبي بسم الله . "
جاده از دل كوير مي گذرد و پشت به خورشيد عصركاهي مستقيم به جلو مي رود . بي هيچ پيچ و تابي . زهر گرما شكسته است و بادي كه از درز شيشه تو مي زند قابل تحمل مي نمايد . راننده ي تاكسي از اين كه سر گفت و گو را باز كرده راضي به نظر مي رسد .
-" من تو اون بيمارستان ها بودم . سال شصت و پنج ، جنوب . امربر بيمارستان بودم . البته اسمم امربر بود . در واقع آچار فرانسشون بودم . زخمي جا به جا مي كردم . دارو حمل مي كردم . موقع حمله ي شيميايي بادگيرو ماسك ضد گاز براشون مي بردم و بين شون تقسيم مي كردم . كارهاي تاسياتي شونو انجام مي دادم.لوله ي آبي اگه قطع مي شد وصلش مي كردم . هر كاري ازم بر مي اومد كوتاهي نمي كردم . گاهي حتا به مجروح ها سرم وصل مي كردم . پانسمون شونو عوض مي كردم . تو اون بيمارستاني كه ما بوديم مجروح هايي رو كه وضع وخيمي داشتن همون جا عمل مي كردن . دست و پاي آش و لاش بود كه قطع مي شد ."
خسته گي پلك هاست را سنگين كرده و خواب مي رود كه خود فرو ببردت . صداي راننده را از دورها مي شنوي . از خيلي دور .
-" موقع حمله ي شيمايي محشر كبرايي مي شد كه نگو و نپرس . مي مونديم با مجروح ها چي كار كنيم . ماسك رو صورت هاي زخمي شون جا نمي گرفت . نمي تونستيم بادگير تن شون كنيم تا گاز اثر نكنه . يك ريز جيغ مي كشيدن و نمي تونستن اون وضع تحمل كنن . جنازه بود كه تو محوطه ريخته بود . جنازه ي رزمنده ها يي كه با گاز مرده بودن . بي اين كه فرصت دفاع پيدا كنن . كسايي رو مي ديدم كه با ناخن هاشون زمين مي كندن كه فرو برن تا از گازهاي شيميايي در امان باشن . بچه ها حمل مجروح گوگيجه مي گرفتن . نمي دونستن با اون همه زخمي و شهيد كه تو راه افتاده بود چي كار بكنن . خيلي از پزشك ها ماسك ضد گاز بر مي داشتن و مي رفتن جلو به مصدوما كمك كن و ديگه برنمي گشتن . بعضي هام يه گوشه كپ مي كردن و منتظر مي موندن تا بمباران تموم بشه و وضعيت به حالت عادي برگرده. اون وقت از تو سو راخ هاشون بيرون مي يو مدن ."
چشم كه باز مي كني خورشيد در حال غروب است . خبري از راننده نيست . تابلوي عكاسي ممنوع روي ستوني كه فنس ازآن گذشته به چشمت مي خورد . دورتادور فرودگاه را فنس كشيده اند . كمي بعد راننده از دور پيدايش مي شود .
-" انبار تحويل بار تعطيل بود. مسووليتش رفته بود . گفتن فردا صبح بيا ."
نگاهش مي كني ، نه ملامت بار . ترتيب اتفاق هايي كه از صبح به وقوع پيوسته را در ذهنت مرور مي كني . نظمي را در آن جستجو مي كني و نمي يابي . هنوز وقت آن نرسيده كه از كوره در بروي و فرياد بكشي. درد را به تمامي در وجودت احساس مي كني. اما توان آن را داري كه آرامشت را حفظ كني و خودت را لو ندهي . مي گويي :
-" اشكالي نداره . مي مونم تا صبح "
مي گويد :
-" حالا كه وقت داريم ، چه طوره بريم دنبال اين آشنات بگرديم . تا دهنه ي غلامان راهي نيست ."
خودت را سپرده اي به سكوت و به جريان آرامي كه از صبح دارد تو را با خودش مي برد . حرفي نمي زني . راننده راه مي افتد .
از ميانه ي دره ي تنگي مي گذريد . اين را باد تند و سردي كه تو مي زند و صخره هاي سبزي كه شعاع نو ر تاكسي را به سمت دره منعكس مي كنند مي فهمي . خنكاي باد شب دشت با تمام وجود حس مي كني . خواب از سرت پريده و باچشمان باز عمق تاريكي را مي كاوي . باد بوي رطوبت را با خود به همراه مي آورد . بوي سبوس و يونجه ي تازه صداي حركت باد را كه از لابه لاي شاخ و برگ درخت هاي گم شده در تاريكي مي گذرد به وضوح مي شنوي . تعجب مي كني . حالا داريد از كوچه هاي تنگ و تاريك گذر مي كنيد . راننده جايي ماشين را از حركت باز مي ايستاند . تا از ماشين پياده شود و در خانه اي را بزند ، تو چراغ سقفي را روشن مي كني و پشت دستت را نگاه مي كني . به پوست صورتت دست مي كشي . اهميتي به خارهاش نمي دهي .نه ! هنوز وقت باقي است . بايد منتظر بماني . بايد صبور باشي . راننده آدرس را مي گيرد و برمي گردد . دوباره تاريكي است . و كوچه هاي پيچ در پيچ روستا .
زني كه در آستانه ي در چوبي ايستاده صورتش را با چادر سياهي پوشانده است . تو از ماشين پياده مي شوي . در و ديوار را نمي بيني . يعني توجهي به شان نداري . تو حتي اعلاميه هاي تسليت روي در چوبي را كه نور چراغ تاكسي روشن اش كرده نمي بيني . زن پير است و له جهي غليظ زابلي دار. و تو چيزي از حرف هايش نمي فهمي . راننده حرف هايش را برايت ترجمه مي كند . فرو مي ريزي . دنبال جايي هستي كه تكيه بدهي و نمي يابي . برمي گردي و پشتت را به راننده سمند مي دهي و نگاهت را به عمق تاريك كوچه ي باريك و دراز مي دوزي .
-" سرطان خون داشته . شيش ماه پيش حالش وخيم مي شه ، طوري كه دكتر هم ديگه نمي تونن كاري براش بكنن . همون موقع به خواست خودش مرخصش مي كنن تا اين
چند روز آخر رو پيش خانواده اش باشه . مي يارنش اين جا و همين جام تموم مي كنه . الان پنج ماه از مرگش مي گذره . همين جا دفنش كردن . تو قبرستون روستا . بالاي تپه اس. "
-" ازش بپرسين پسرش كجا بستري بوده ؟"
-" مي گه تهران ، تو يكي از بيمارستان هاي تهران."
-" ازش بپرسين تو كدوم بيمارستان ."
-" مي گه تو بيمارستان ساسان . بخش مراقبت هاي ويژه ."
خارش دست و صورتت بيش تر شده است . آستين پيراهنت را بالا مي زني و به لكه هاي متورم روي مچ و ساعت دستت نگاه مي كني . چيز تازه اي نيست و تو هم اهميتي نمي دهي . روي صندلي جلوي تاكسي نشسته اي و پيراهن از جنس حرير عروسك بلوچي دست مي كشي . تو جنس حرير را نمي شناسي . جون نرم است حدس مي زني حرير باشد . مي گويي :
-" عروسك قشنگي يه . چه لباس قشنگ تن شه ."
راننده مي گويد :
-" كار دسته "
مي پرسي :
-" تو بازار از اين ها هست ؟"
راننده مي گويد :
-" نه "
و دست دراز مي كند و عروسك را از انتهاي زنجيري كه به آن آويزان است جدا مي كند. و رو به تو مي گيرد . زنجير خالي از آينه آويزان مانده است.
از ماشين پياده مي شوي و رو به خورشيد كه تازه طلوع كرده ، از تپه بالا مي روي . قبرها ، تك تك يا با هم اغلب با نشاني از سنگ كوه در گوشه و كنار قبرستان روستا جاي گرفته اند . راننده هم پشت سرت از تپه بالا مي آيد و دور تر از تو ، دشت گل هاي خار را تماشا مي كند . مي گويد :
-" يه كم بزرگ تر از اون باغچه اي يه كه مي گفتي . درست مي گم ؟"
درست مي گويد . بوته هاي تنك گل هاي خار با كاكل هاي ريز صورتي و سفيد تا آن دورها دشت را پوشانده . به زانو مي شوي . دكمه هاي پيراهن سفيدت را كه لك شده تا پايين باز مي كني و با دهان باز نفس مي كشي . سعي مي كني هواي دشت را توي ريه هايت بفرستي نمي تواني . نگاهت پر از التماس است . به راننده نگاه مي كني كه هودش را بالاي سرت رسانده و مانده كه چه بكند . مي نالي :
-" قرص هام!... "
راننده به طرف ماشين مي دود . كت چهار خانه ات كه روي صندلي عقب ماشين افتاده . زير و رو مي كند چيزي نمي يابد برمي گردد . داد مي زند :
-" اين قرص هاي كه مي گي چه شكلي ان ؟ تو جيب هات كه فقط واليوم ده و پرفنازينه . قرص ديگه اي نبود . چي كار كنم ؟"
سرت را با لا مي گيري .
-" كيفم "
و سرت روي خاك خشك دشت مشرف به قبرستان مي افتد . جاده ي خاكي روستا را نمي داني راننده با چه سرعتي طي مي كند و پشت سر مي گذارد .
- " قرص هام ! تو رو خدا زود باش . دست هام تاول زده . مي سوزه . تاول ها مي سوزه."سرفه امان حرف زدن به ات نمي دهد . " تاول ها مي شوزه . نفسم در نمي ياد . زود باش "
پوست دست و صورتت تاول زده تاول هاي آب دار و سوزناك . به سختي نفس مي كشي . كجا هستي ؟ توي دشت ، توي جاده آسفالته .از خودت مي پرسي كجا هستيم ؟ چرا نمي رسيم ؟ بادي كه از دره ي تنگ مي وزد هنوز سرد است و خوشايند .دست دراز مي كني كه شيشه را پايين بكشي . اما نمي تواني و دستت فرو مي افتد . صدايي مي شنوي . كسي دارد حرف مي زند . نه اشتباه مي كني . گوش نكن ! همه جا ساكت است . تو هيچ صدايي نمي شنوي . كسي با تو حرف نمي زند . توي ماشين كه به جز تو و راننده كسي نيست . راننده كه آدم كم حرفي است . نه ، هيچ صدايي نيست . تو باز هم دچار توهم شده اي .
-" نو توهم داري . كدوم قرص ها ؟ الان نزديكه چهارده پونزده ساعته كه ما باهميم . از هم جدا نشديم . تو يه دونه قرص هم نخوردي "
گوش نكن ! صدا ا زبيرون است . صدي باد صبح گاهي است كه از دره تو مي زند . صداي باد است . تو توهم داري .
- " تو رو خدا يه چيزي بگو . مگه نگفتي هر چهار ساعت به چهار ساعت بايد سه تا از اون قرص ها ر بخوري . مي گم ... "
- " دارم مي سوزم . تاول ها داغن . مي سوزونن . تو رو خدا زود باش "
- " آخه كدوم تاول ها ؟ من كه تاولي نمي بينم ... باشه باشه ، آروم باش ! مي بيني كه دارم تخته گاز مي رم ."
ديوار فنسي فرودگاه را از دور مي بيني و چشم هايت تار مي شود و از هوش مي روي .
احساس خستگي مي كني . بادي كه از درز شيشه ي تاكسي تو مي زند گرم است و امان مي برد . دشت سوخته به تندي از مقابل چشم هاي خسته و بي جانت مي گذرد. بوته هاي گز در آن دورها در جهت باد كويري كشيده شده است . راه رفته را پركوب برمي گرديد. به راننده رو مي كني كه چشم به جاده ي داغ دوخته و پيش مي رود. متو جه ي بيداري ات شده . زير چشمي نگاهي به ات مي اندازد و دوباره به جاده برمي گردد . مي پرسد :
-" بهتري ؟"
نفسي چاق مي كني . مي گويي :
- " بله "
و يادت مي افتد حسابي به زحمت اش انداخته اي. مي گويي :
- " حسابي به زحمت افتادي "
مي گويد :
-" زحمتي نبود. آشنا بودن . حال تو هم وخيم بود ، فوري كيف دادن . نيگاش كن ببين چيزي كم و كسر نداره"
كيف را زا روي صندلي عقب بر ميداري و درش را بازمي كني . دست روي ورق هاي تا شدهي قرص و كپسول توي كيف مي گذاري و حوله ي حمام را دوباره روي شان پهن مي كني . در كيف را مي بندي .
راننده مي گويد :
-" مجبور شدم درشو باز كنم قرص ها تو بدم بخوري . داشتي هذيون مي گفتي . قرص ها به موقع به دادت رسيد "
حرفي نمي زني . راننده مي پرسد :
-"مه چي سرجاشه ؟"
مي گويي:
-" بله "
" راستي آرومت مي كنه ؟ قرص ها رو مي گم . واليوم ده و ديازپام و... آرام بخش هاي فوي اي ين "
توي صندلي فرو مي روي . آسمان يك دست آبي است و حركتي نمي كند . انگار تو هم ايستاده اي . ماشين هم ايستاده است .
كنار جاده ، جايي آن دورها چند كركس بزرگ كنار جاده ي آسفالت روي زمي نشسته اند و بي توجي به تاكسي سمند كه بعد از كمي كنارشان مي گذرد ، لاشه ي حيوان مرده اي را دارند از هم مي درند.
بوي تعفن و مردار توي سرت مي پيچد . بوي مهي گنديده ، بوي گاز .
صداي فرياد امدادگرها از بيرون سوله به گوشت مي رسد.
-" شيميايي زدن . شيميايي زدن ! پناه بگيرين . برين تو سوله ها "
در تاريكي گم مي شوي . تاريكي خفقان آور انتهاي سوله ي بيمارستان صحرايي تو را در خودش گم مي كند . امدادگرها هنوز فرياد مي زنند .
-" ماسك بزنين ، ماسك بزنين ! شيميايي زدن . يكي بياد كمك ! اين جا پر مجروحه."
كسي از عمق تاريكي به طرفت مي آيد . صدايت مي زند .
-" تويي ؟چرا اومدي اين جا ؟بيا كمك كن اين ماسك ها رو ببرن بزنن به صورت مجروح ها . زود باش ! دارن تلف مي شن . چرا وايسادي ؟ يه كاري بكن ! ماسك كم داريم . من مي رم تو انبار ببينم چيزي گيرم مياد . چفيه تو بده من بزنم به صورتم . خدا خودش به داد برسه ."
صداها درهم مي شود .
-" نياين بيرون ! همه جا آلوده س . كسايي كه ماسك ندارن چفيه هاشونو خيس كنن بگيرن جلو صورت هاشون . كسي از تو سوله ها بيرون نياد "
تنها شده اي . ماسك ها را به صورت مجروحاني كه روي تخت ها افتاده اند مي كشي . جعبه هاي خالي ماسك روي زمين ريخته و جلوي دست و پا را گرفته . همه شان را زير و رو مي كني . دريغ از ماسك . دوباره هموست كه صدايت مي زند .
-" ماسك نداريم . تو كه هنوز اين جايي . برو به مجروح ها برس ! همه رفتن بيرون به مجروح ها كمك كنن . بد وضعي يه . بلند شو !"
بلند مي شوي . سرت به دوران مي افتد . بوي گاز همه ي سوله را پر كرده است . ناي جلو رفتن نداري . دستت را به لبه ي تختي كه كنار ديوار است مي گيري . خودت را بالا مي كشي . صداي خس خس نفس هاي كسي را كه روي تخت دراز كشيده مي شنوي . به اش نزديك مي شوي . صورتش زير سك ضد گاز گم شده است . روي صورتش خم مي شوي . صدا از او نيست . از تخت كناري است . به طرفش مي روي . ماسك ندارد . نفس هايش به شماره افتاده است . پوست صورتش از تاول هايي كه زده مي جوشد . به مجروحي كه ماسك زده رو مي كني . هيچ حركتي نمي كند . نبض گردنش را مي گيري . زمان مي خواهد تا ضربان احتمالي نبضش از طريق پوست گردنش كه نازك است به پوست سرانگشت ها ي دستت كه كلفت است منتقل شود . صبر نمي كني و دو انگشتي را كه روي رگ گردنش گذاشته اي برمي داري و به بند سياه ماسك كه پشت گردنش قرار گرفته بند مي كني و مي كشي . به دور و بر نگاه مي كني . كسي را نمي بيني . ماسك را به صورت عرق كرده ات مي كشي . تصاوير از پشت شيشه هاي غبار گرفته چشمي ماسك تار به نظر مي رسد. احساس خفه گي مي كني . بند ماسك را پشت سرت محكم مي كني و كلاه بادگير را روي سرت مي كشي و بندش را زير چانه محكم گره مي زني . آموزش هاي ايمني موقع حمله ي شيميايي را خوب به خاطر داري . حالا به مجروح ها مي رسي . ماسك هاي شان را روي صورت شان قرار مي دهي و بندشان را پشت سرشان محكم مي كني . بادگير تن شان مي كني . توجهي به فريادهاي گوش خراشان نمي كني . تهويه ها از كار افتاده است . گرما بي داد مي كند . هواي سوله گرم است و خفه .براي تركش خورده ها و زخمي هايي كه گلوله و تركش پوست صورت شان را سوزانده تحمل ماسك ضدگاز امكان پذير نيست . اما چاره اي هم نيست . توي راهروي سوله جاي سوزن انداختن نيست . امدادگرها يك ريز مجروح مي آورند . اهميتي نمي دهي . نه به شلوغي ، نه به دست تنها بودنت و نه با نبود ماسك ضد گاز . فقط كار مي كني ، كار.


منبع: منتخب جايزه ادبي يوسف(مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده