شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
شهيد اسكندري در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: به والله قسم اگر ببينم باب شهادت در هر گوشه از جهان باز شده است. با آغوش باز به آنجا رفته و تا شاهد شهادت را در آغوش نكشم باز نخواهم گشت








به گزارش نويد شاهد به نقل از شيرازه؛ اين روزها سوريه براي كساني كه انسانيت را از مكتب اهل بيت آموخته اند، شبيه ترين مكان زمين به كربلاي 61 است؛ تكفيري هايي كه از شمر و يزيد به بزرگي ياد مي كنند، وحشيانه سر مجاهدان اسلام را مي برند، فصد اهانت به بي بي زينب كبري(س) دارند، دختر بچه ها را شكنجه روحي و جسمي مي دهند و ... امروز سوريه، ميعادگاه عاشقان ثارالله است تا پس از قرن ها، فرياد هل من ناصر ينصرني او را دوباره پاسخ دهند.

تكفيري هاي وحشي، اين بار اما يكي از فرزندان استان فارسي اباعبدالله را به شهادت رساندند؛ عبدالله اسكندري؛ مديركل سابق بنياد شهيد استان و يكي از فرماندهان پرافتخار نيروي زميني سپاه. او كه پس از افتخار حضور در جبهه هاي جنوب ايران عليه صدام و حاميانش، اين بار به خط مقدم جبهه مقاومت؛ سوريه رفته بود، با افتخاري بزرگ به شهادت رسيد؛ افتخاري كه اين روزها مي شود با آن از در باغ شهادت گذشت و ماندگار شد؛ مدافع حرم حضرت زينب(س).

والله قسم مي روم

اگر اشتباه نكنم اواخر بهمن ماه ۹۲ بود، در ادامه باز نويسي عمليات كربلاي ۴ و ۵ كه در مشهد انجام گرفته بود. به اتفاق محسن، قاسم و جعفر و چند نفر ديگر از بچه ها در خانه يكي از عزيزان رزمنده كار مشهد را ادامه داديم و آقاي پيروي هم با آنكه حال مساعدي نداشت و آسيب هاي جنگ او را ناتوان ساخته بود برداشت صوتي و تصويري آنرا انجام ميداد. از اواسط جلسه حاج عبدالله وارد شد. و از آنجا به بعد با تعريف هاي زيبايش از دوران دفاع مقدس همه را مجذوب خود كرده بود. در آخر جلسه بحث به جنايات تكفيريها در سوريه كشيده شد. حال عجيبي داشت. خيلي دلش مي خواست به سوريه رفته و از حريم بي بي زينب (س) دفاع نمايد. در آخر جلسه در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: به والله قسم اگر ببينم باب شهادت در هر گوشه از جهان باز شده است. با آغوش باز به آنجا رفته و تا شاهد شهادت را در آغوش نكشم باز نخواهم گشت.

خاكي، صميمي، مجاهد

داخل شيار منتهي به رودخانه ميمه موسيان در منطقه عملياتي محرم به پيش ميروم، گرماي كشنده هوا همه را به داخل سنگرها كشانده و هيچ جنبنده اي آن اطراف حركتي نميكند. سايه ارتفاع ۱۰۰ هم كم كم در زير خودش گم ميشود.حس ميكنم (توُكوُم) مغزم در داخل جمجمه ام تكان ميخورد. دلم مي خواهد هرچه زودتر به سنگر بچه هاي شناسايي رسيده تا اطلاعاتي از آنها در رابطه با كميني كه چند ساعت قبل خورده اند به دست آورم. چپيه ام را بيشتر روي سرم ميكشم تا آفتاب گرمايش را كمتر در سرم فرو كند. كم كم به سنگر نزديك ميشوم. قبل از آنكه به سنگر برسم صدايي مرا به داخل سنگر فرا ميخواند.گويي كه سالهاست مرا ميشناسد و با من سلام عليك گرمي ميكند. با تعجب او را نگاه ميكنم، چهره اش نا آشناست اما مهرباني از ان به بيرون مي تراود. با انكه به نظر ميرسد چند سالي از من بزرگتر باشد، اما چنان گرم و خودماني بر خورد ميكند. كه برايم تازگي دارد. قبل از آنكه بخواهم روي زمين بنشينم به سرعت چپيه ام را بر ميدارد. آنرا با آب خنكي آغشته كرده و به روي سرم ميكشد و شروع به باد زدن من ميكند و با دست ديگر ليوان شربت آبليمويي كه با خاكشير قاطي كرده است را به دستم ميدهد و مي گويد: بخور وگرنه گرما زده ميشي! آنقدر يك رنگ و صميمي است كه يادم ميرود براي چه كاري آنجا آمده ام. «راستي سوسنگرد يادته؟ ما اولين بار اونجا همديگر رو ديديم» اين صداي او بود كه مرا از ادامه فكر كردن بيرون آورد. با تعجب نگاهش كردم. پرنده خيالم به ان روزهاي خونين در سوسنگرد نشست و مقاومت عجيب بچه ها در آن شهر. بعد از گپ اوليه ماجراي كمين خوردن بچه ها را در كمين برايم تعريف كرده كه بسيار سنجيده و با دقت بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده