آزاده سيد احمد قشمي عنوان كرد:
سه‌شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: مدير كل ثبت احوال تهران كه يكي از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است مي گويد: كساني بودند كه در جريان جنگ پناهنده شده بودند و در ميان اسرا چهره برخي پاسدارها را شناسايي كرده و به رژيم بعث آن ها را لو مي دادند.

به گزارش نويد شاهد به نقل از تسنيم، «سيداحمد قشمي» از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است كه 10 سال سابقه اسارت دارد؛ او كه قبل از اسارت عضو شوراي فرماندهي استان همدان بوده است در سن 21سالگي و در نخستين روز جنگ در منطقه غرب كشور و در محاصره پاسگاهي در 200متري مرز عراق به اسارت دشمن درآمده است. او هم اكنون مدير كل ثبت احوال تهران است. سيد احمد قشمي با اشاره به ترس نيروهاي عراقي از پاسداران انقلاب اسلامي در دوران دفاع مقدس گفت: به خاطر تبليغات سوئي كه از طرف دشمنان جمهوري اسلامي در مورد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي انجام شده بود، رژيم بعث عراق فكر مي كردند تمام عوامل جنگ در ميان پاسداران هستند. و ترس و بغض فراواني نسبت به آن ها داشتند. به همين دليل از همان روزهاي اول هر كسي در ميان ايرانيان كه به اسارت درمي آمد و لباس سپاه داشت، بلافاصله او را جدا مي كردند و بعد به تدريج به شهادت مي رساندند. در تمام بازجويي هايي كه از اسراي ايراني داشتند، مي پرسيدند:"شما پاسداريد؟" و بخصوص در سال هاي اول جنگ كنكاش آن ها در ميان اسراي ايراني فقط به منظور شناخت پاسداران بود.

وي با اشاره به ماجراي اسارتش به همراه 12 پاسدار ديگر از سپاه همدان مي گويد: روز اول جنگ، در پاسگاهي به نام تيله كوه بوديم در نزديكي سر پل ذهاب كه حدود 200 متر با مرز عراق فاصله داشت. سيزده نفر از بچه هاي سپاه همدان بوديم كه در محاصره قرار گرفتيم و اسير شديم. تقدير بر اين بود كه زنده بمانيم. به اولين پاسگاهي كه در عراق رسيديم ما را تحويل دادند. توي پاسگاه نشسته بوديم، دست ها و چشم هايمان بسته بود. شروع به تفتيش كردند و جيب هاي بچه ها را مي گشتند، من توي جيبم كارت سپاه پاسداران داشتم. به دوستم كه كنارم نشسته بود گفتم كه اين كارت توي جيبم است اگر الان تفتيش كنند پيدايش مي كنند. دوستم آقاي نوروزي گفت آن را دربياور و به من بده، من اين كارت را با همان دست هاي بسته درآوردم و دادم آقاي نوروزي. نيمكت هايي را كه رويش نشسته بوديم در صف انتظار تفتيش، لوله هايي پشتش بود كه به كمك نوروزي كارت را داخل آن لوله ها جاسازي كرديم. به طوري كه ديگر ديده نمي شد.
قشمي با اشاره به شهادت "سعيد اذربان" به خاطر پاسدار بودنش مي گويد: همانجا چند پاسدار را جلوي چشم ما به شهادت رساندند. يكي از همين پاسداران دوست خودم سعيد آذربان فرمانده سپاه قصرشيرين و سرپل ذهاب بود كه وقتي مدارك شناسايي سپاه پاسداران را در جيبش پيدا كردند و پرسيدند پاسدار خميني؟ با شجاعت گفت: من پاسدار خميني هستم و به اين هم افتخار مي كنم. بعثي ها چند گلوله به پاهايش زدند و بعد زخمي كشيدند و بردند و چند وقت بعد هم شهيد شد. با ورود به بغداد ما را بردند به استخبارات. بازجو يي ها شروع شد و در اين بازجويي ها همگي عنوان مي كرديم كه سرباز هستيم يا مي گفتيم كه پيماني و راننده ماشين هاي ارتش هستيم.
او به ماجراي تقيه عمار ياسر اشاره كرد و مي گويد: همانطور كه در صدر اسلام موضوع تقيه مطرح بود و كسي مثل عمار ياسر با تقيه زنده ماند و از اصحاب پيامبر شد و كساني هم با شهادت بر اسلام آوردنشان حماسه آفريدند و همان موقع به شهادت رسيدند. در ميان اسراي ايراني نيز اين بحث تقيه مطرح مي شد. مثلا خود من در تمام بازجويي ها مي گفتم سرباز وظيفه هستم و يا سردار نوروزي كه فرمانده سپاه همدان بود خود را راننده ارتش معرفي مي كرد.
آزاده سرافراز احمد قشمي ماجراي لو رفتن پاسدارها را منوط به بازجويي ها يا مدارك شناسايي موقع اسارت نمي داند و مي گويد: كساني بودند كه در جريان جنگ پناهنده شده بودند و در ميان اسرا چهره برخي پاسدارها را شناسايي كرده و به رژيم بعث آن ها را لو مي دادند و به اين ترتيب برخي ديگر نيز به خاطر پاسدار بودن در ميانه اسارت نيز به شهادت رسيدند.از جمله اين ها "عليرضا اللهياري" يكي ديگر از دوستانم بود كه به محض شناسايي، او را از ديگر اسرا جدا كردند و به استخبارات بغداد بردند و با شليك به مخچه اش به شهادت رساندند.
او در ادامه به ماجراي شهادت اين پاسدار اشاره مي كند و آن را چنين روايت مي كند: "عليرضا الهياري" از بچه هاي سپاه تازه هم ازدواج كرده بود. يك روز آمد پيش من و گفت: آقا سيد! من شهيد مي شوم. اشك توي چشم هايش جمع شده بود. گفت: ديشب خواب ديدم كه رفتم خانه و ديدم خانمم لباس سياه پوشيده و دست يك دختري را هم گرفته. گفتم: اين دختر كيست؟ گفت: اين دختر شماست و ده سالش است. من كوله پشتي را گذاشتم پشتم و گفتم دارم مي روم جنگ و خانمم و دخترم آمدند دنبالم كنار در. وقتي بيرون رفتم ديدم كه باران شديدي مي آمد. و تا بالاي زانوهايم در آب فرو مي رفت. ديگر آن ها را نديدم. عليرضا الهياري مي گفت فكر مي كنم در باران رحمت الهي شهيد مي شوم. حالا خانمم را به شما مي سپارم. اگر خداوند دختري هم به من داده بود او را هم به شما مي سپارم. ما برايمان خيلي سخت بود كه بپذيريم خواب او درست هست يا نه. مدتي گذشت و ما را بردند اردوگاه رماديه. يكبار يك سرگردي(خودفروخته) آمد براي شناسايي چهره هاي سپاهي كه چه كساني هستند. يك تعدادي از جمله عليرضا را جدا كرد. بعد در بغداد توي يك سوله اي عليرضا را بلند مي كنند. يك افسري كلت را به يكباره مي كشد و توي مخچه عليرضا شليك مي كند و عليرضا به شهادت مي رسد. يكدفعه يك جرقه توي ذهن ما زد كه او گفته بود من شهيد مي شوم. سال اول اسارتمان بود مدتي گذشت. خانمش هم دائم برايمان نامه مي نوشت. ما مي نوشتيم كه ايشان شهيد شده اما او باور نمي كرد. وقت آزادي كه شد، ديدم تمام نكات خواب ايشان درست درآمد. بعد وقتي داخل كشور آمديم تصميم گرفتيم كه خانه هاي خودمان نرويم. اول برويم خانه عليرضا. ما را بردند اسدآباد همدان. عليرضا هم بچه اسدآباد همدان بود. آنجا به فرماندار گفتيم كه اگر امكان دارد هماهنگ كن كه برويم خانه ي عليرضا الهياري. آن موقع به همه ي بچه هاي آزاده سكه داده بودند كه قيمتش در آن زمان سيزده هزارتومان بود. ما هم 20 يا 25 نفر بوديم كه تصميم گرفتيم اين سكه ها را اگر خانمش بود به خانمش بدهيم و اگر بچه اي داشت به بچه بدهيم. رفتيم ديديم يك دختر ده ساله دارد. ديگر همه ي بچه ها از اينكه صحت خواب عليرضا را ديده بودند، يكدفعه زدند زير گريه.
انتهاي پيام/
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده