دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
اشاره: هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگي براي مردم ما بود؛ آزموني كه بي شك ايثارگران جبهه نبرد را براي هميشه روسفيد تاريخ كرد. يك روي ايثار، سال هاي حضور مجاهدان خدا در ميدان هاي جهاد بود و روي ديگر آن، خانواده هاي استوار و فداكاري آن عزيزان بود كه خوش درخشيدند. و اينك ماييم و انبوهي از آثار و خاطرات و نامه ها و وصاياي ماندگان آن مجاهدان و اين خانواده ها. آنچه مي خوانيد فرازهايي بس ناچيز از آن همه گفته ها و نوشته هاست كه دستمايه ترسيم فرهنگ و تاريخ جبهه و شهادت و ايثار است. سلام بر شهيدان و بر خانواده هاي استوار آنان.

* * *
پيام آن بانوي شهيد

پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداي كربلاي چهار را به شهداي بمباران هوايي اختصاص داديم. هر شهيدي كه دفن مي شد، يك فرم مخصوص سنگ قبر به خانواده اش مي داديم تا آن را تكميل و به ما بازگرداند. زماني كه فرم مزبور تكميل مي شد، مشخصات آن را براي سنگ تراش مي فرستاديم و پايين برگه مي نوشتيم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بايگاني مي نموديم. در اين بين به يكي از شهدا كم توجهي شد؛ يعني بدون آنكه مشخصات آن شهيد را ـ به نام سيده زهرا معتمدي ـ براي سنگ تراش بنويسيم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شده ها، بايگاني كردم. شب هنگام آن شهيد به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را كه اقدام نشده بود، امضا كرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادي و بايگاني كردي. لطفا سنگ قبر مرا هم تهيه كن تا وقتي مادرم سر قبرم مي آيد، از نبودن آن ناراحت نشود.

توصيه سردار شهيد ميرحسيني به فرزندان

... اما شما فرزندان عزيزم فاطمه جان و مجتبي، شايد شما كه هنوز بچه ايد مرا مقصر بدانيد كه چرا بابايمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا بايد بقيه بچه ها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشيم؟ شما هم ان شاءالله بزرگ كه شديد، درك خواهيد كرد و به من حق خواهيد داد كه اگر به جاي من بوديد، همين تصميم را عملي مي كرديد. سعي كنيد اگر بزرگ شديد، به احكام اسلام توجه كنيد. با آن ها خو بگيريد و به تحصيل علم كوشا باشيد. علم بياموزيد و در كنار آن ايمان تان را تقويت كنيد.

همگي با هم خنديديم

درد زايمان آنقدر زياد شده بود كه نمي توانستم حتي يك ثانيه آرام بمانم. همسرم كه از اين موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زياد حركت مي داد تا مرا به دكتر برساند. بعد از آنكه به زايشگاه در دزفول رسيديم گفتند: شما دير آمده ايد و همسرتان احتمالا به دكتر نياز دارد. بهتر است او را سريع به انديمشك برسانيد. شايد آن ها دكتر داشته باشند.

با هر دردسر و مشكلي بود، خود را به انديمشك رسانديم، اما حتي فرصت نشد كه ماما به من رسيدگي كند و بچه، خود به خود متولد شد.

به علت امكانات اندكي كه بيمارستان انديمشك داشت، ناچار شديم بدون استراحت آنجا را تخليه كنيم. وقتي خواستيم بيمارستان را ترك كنيم، گفتند: پول زايشگاه چه شد؟

شوهرم دست به جيبش برد اما دريغ از يك سكه ده توماني! من هم با آن وضع و حالي كه داشتم، كيفم را نياورده بودم. از همه عجيب تر مادرشوهرم بود كه او هم شتاب زده آمده بود و كيف خود را نياورده بود. خلاصه سه نفري همديگر را نگاه مي كرديم. ماما كه متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شيريني ما را بدهيد.

همگي با هم خنديديم، چون آه در بساط نداشتيم.

تهديد مادر

داود واعظ چند بار براي ثبت نام و اعزام به جبهه مراجعه كرد ولي مسؤولان اعزام نيرو با ثبت نام او به دو علت مخالفت مي كردند: يكي آنكه هنوز نوجوان بود. و ديگر آنكه تنها پسر خانواده بود. يك روز همراه مادرش به اعزام يزد آمده بود. مادر داود با قاطعيت به مسؤولان گفت: چرا دل پسر مرا مي شكنيد؟ مگر اين جوان چه چيزي كمتر از ديگران دارد كه با اعزام او مخالفت مي كنيد؟ اگر اين بار او را اعزام نكنيد، فردا با يك گالن نفت مي آيم و به عنوان اعتراض، همين جا اقدام به خودسوزي مي كنم!

داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولي عمليات كه شد، برانكارد را كنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسيد.

چون وضع مالي خوبي نداشتيم، پدرم خيلي وقت ها از صبح تا شب كار مي كرد. براي همين ما دوست داشتيم به نوعي كمكش كنيم. مغازه اي نزديك خانه ما بود كه مي رفتيم از او پسته مي گرفتيم و در قبال دستمزد ناچيزي، پوست هاي پسته ها را جدا مي ساختيم. دل مان خوش بود كه بالاخره داريم كاري مي كنيم. اين كار گاهي تا يكي، دو ساعت بعد از نيمه شب به طول مي انجاميد. حتي گاهي تا اذان صبح مي نشستيم و پسته مي شكستيم. بعضي وقت ها كه خسته مي شدم، به محمود مي گفتم: اصلا چرا بايد خودمون رو اينقدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلندشيم بريم بخوابيم.

محمود با آنكه مثل من خسته بود ولي مي گفت: نه، اول اينا رو تموم مي كنيم، بعد مي ريم مي خوابيم. هر چي باشه، ما هم به اندازه خودمون بايد به بابا كمك كنيم.

او اصرار داشت پسته ها را زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته هايي كه مي آورد، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در مي رفت و چكش روي دست مان مي خورد. براي همين هميشه دو، سه تا از انگشت هايمان مصدوم بود. بعضي از پسته ها هم زير چكش خرد مي شد. اين طور وقت ها محمود اخم هايش را در هم مي كشيد و مي گفت: چه كار مي كني؟ مواظب باش، مال مردمه، حق الناسه!

گاهي اگر پسته اي از زير چكش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيدايش نمي كرد و روي بقيه نمي ريخت، خاطرجمع نمي شد.

با اينكه صاحب پسته ها فرد بي انصافي بود اما محمود هر بار از او رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا، راضي باشين اگه كم و زيادي شده ... .

رفتار تأثيرگذار مادر شهيد

در سال 61 برادر عزيز محمد ارغنده از نيروهاي سپاه آبادان در عمليات فتح المبين در پي جراحت شديد ـ از جمله قطع دست ـ به شهادت رسيد. نكته جالب توجه آنكه، مشت گره كرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.

در مراسم تشييع جنازه او وقتي مادر شهيد با پيكر فرزند مواجه شد، دست قطع شده اش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نيز گره كرد و با دو دست ـ يكي دست خودش و يكي دست قطع شده فرزندش ـ نداي الله اكبر برآورد. اين رفتار مادر شهيد اثر زيادي در روحيه خانواده هاي شهدا گذاشت.

درخواست شهيد از همسر خود

به همسر عزيزم سلام عرض مي كنم و برايت از خداوند آرزوي توفيق و خوشبختي در دنيا و آخرت دارم. از اينكه چند صباحي در دنياي فاني در كنار هم بوديم و با خوبي و بدي ساختيم، خوشحالم، ولي شادي و خرسندي ابدي، وقتي است كه در بهشت برين و جهان ابدي در قرب الهي منزل كنيم. در غياب من به مسؤوليت خود، تربيت و هدايت فرزندان مان بكوش و آنان را به نحوي تربيت كن و تحويل جامعه بده كه احكام و دستورات اسلام و قرآن بيان مي كند. از تو مي خواهم كه براي اداره فرزندان مان و گذران زندگي، حتي المقدور خود را به ارگان ها از جمله بنياد شهيد وابسته نسازي. سعي كن آنان را مستقل از برنامه هاي عمومي تربيت كني. و به فرزندان مان بياموز كه روي پاي خود بايستند. آزاد زندگي كنند كه اين باعث پاكي روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگي، طبق اصول و احكام اسلام خواهد شد.

پيام شهيد نياكي

دخترم آخرين لحظات عمرش را داشت سپري مي كرد. براي همين از همسرم ـ كه بعدا به خيل شهدا پيوست ـ با واسطه خواستم براي آخرين وداع با دخترش ـ كه سرطان داشت ـ به تهران بيايد.

همسرم پيام داد: دخترم در تهران كساني را دارد كه همراهش باشند ولي من نمي توانم در بحبوحه عمليات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.

شيرم حلالت، برو

آيت الله سيدمهدي يثربي در نماز جمعه كاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در ميدان جنگ از جبهه ها نگهباني كنند. امام(ره) رفتن به جبهه را براي جوانان واجب كرده و ديگر هيچ عذري براي پدرها و مادرها نيست كه مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.

بعد از آنكه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شيرم را حلالت كرده ام. به جبهه برو تا زماني كه جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسي، نزد آقا اباعبدالله (عليه السلام) شرمنده نخواهم بود.

بعد از آن محمد به جبهه رفت تا به مقام والاي شهادت رسيد.

نامه اي از سردار شهيد ميرحسيني به همسر خود

... حقيقتا كه با صبوري و بردباري تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زيستن مي آموزم. مشكلات خانوادگي كه شما متحمل مي شويد، و در مقابل آن ها احساس ضعف نمي كنيد، كمتر از سختي هاي جبهه و جنگ و عمليات ما نيست. زيرا توانسته اي براي فرزندان مان در بيشتر اوقات، هم پدر باشي هم مادر ... ما در زماني قرار گرفته ايم كه بايد قسمتي از سختي ها را شما به عنوان زنان پاك و صادق اين مرز و بوم شهيدپرور و مجاهدساز، تحمل كنيد، و قسمت هاي ناچيزي را نيز ما به عنوان مردان ايران زمين و اين خطه مردخيز ... .

خصلت هايي از شهيد صالحي

سردار محمدجمال صالحي در سال 1340 در شهرستان بيجار از توابع قصرشيرين به دنيا آمد و در سال 1362 در منطقه "كس نزان" از توابع سقز از ناحيه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. وي خصوصيات اخلاقي قابل توجهي داشت. براي نمونه هيچ گاه منتظر نمي شد كوچك ترها به او سلام كنند. نيز وقتي والدين ايشان در قيد حيات بودند، طوري رفتار مي كرد كه آن ها از او نرنجند و احساس نامهرباني نكنند. هميشه دست پدر نابيناي خويش را با مهرباني مي گرفت و به هر نقطه كه اراده مي كرد مي برد. اين سردار بيشتر كارهاي پدر را انجام مي داد و از اين كار خود احساس راحتي و آرامش وجدان مي نمود. اين فرمانده عزيز، عاشق شهادت بود و از اينكه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مي شد و با تضرع و زاري از حضرت حق مسئلت مي كرد كه به همرزمان شهيدش بپيوندد. او شهادت را عروسي خود مي دانست. گويند چند ساعت پيش از وصال، يك لباس تازه سپاه را از تداركات سپاه سقز گرفت و پوشيد. وقتي يكي از دوستان شهيد او را در لباس تازه ديد، شگفت زده علت آن را پرسيد و آن بزرگوار گفت: امروز مي خواهم داماد بشوم.

اين عموي من است!

فرزند اولم، پدرش را ـ به علت حضور زياد در ميادين نبرد ـ كم ديده بود. براي همين هر گاه عكسش را نشان فرزندم مي دادم، مي گفت اين عموي من است. مي گفتم: اين پدرت است. او مي گفت: نه، عموي من است.

فاتحه براي زنده

ضد انقلاب در سال 59 در بيشتر شب ها به مراكز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگي و سپاه حمله مي كرد. براي همين برادران سپاه و بسيج و ... شب ها براي پاكسازي به قسمت هاي مشكوك مي رفتند و نزديك صبح برمي گشتند، در حالي كه سخت خسته بودند. در آن زمان هر يك به گوشه اي مي رفتند و استراحت مي كردند. در يكي از شب هاي ماه رمضان، متوجه شديم خواهري ـ كه اهل رودبار بود ـ بر بالين برادري نشسته و فاتحه مي خواند. برادران كه آن صحنه را مشاهده كردند پرسيدند: خواهر چه كار مي كنيد؟ گفت: بميرم، اين برادر بسيجي شهيد شده و دارم برايش فاتحه مي خوانم!

بچه ها به محض شنيدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهيد نشده، از شدت خستگي به خواب رفته است!

البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسيد.

با نامه و نقاشي

سردار شهيد موسي نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمي گشت و بسياري از اوقات به دليل شرايط جنگي و اضطرار، فرصت اين را پيدا نمي كرد كه پوتين را از پاي خود خارج سازد. براي همين با پوتين مي خوابيد و نماز مي خواند. پاهاي اين بزرگوار به همين دليل به شدت زخمي شده بود. فرزندان آن شهيد هم خيلي كم او را مي ديدند. لذا از طريق نامه و نقاشي با ايشان ارتباط برقرار مي كردند.

اهميت رضايت امام زمان(عج)

يكي از روزهاي زمان جنگ بود. پاسي از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضي بودم. وقتي آمد، گلايه كردم. ايشان با وجود خستگي زياد، با خوشرويي و حوصله به حرف هايم گوش داد. سپس گفت: شما مي دانيد كه پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مي فرمايند.

گفتم: بله.

ادامه داد: شما دوست نداريد وقتي آقا امام زمان(عج) پرونده ات را مي خوانند، از صبر و تحملي كه به خاطر دير آمدن من در موقعيت جنگي مي كني، لبخند رضايت بر لبان مباركش نقش ببندد و پرونده ات را امضا كنند.

ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. خدا مي داند بعد از آن صحبت ديگر جاي هيچ گلايه نماند بلكه هر وقت دلتنگي به سراغم مي آمد، ياد آن صحبت مي افتادم و همه چيز را فراموش مي كردم.

اين گل پرپر

اين اواخر دير به دير مرخصي مي آمد. يك روز اندكي از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داريم. حداقل ماهي يك بار به ما سر بزن.

با آرامش گفت: چشم، اما بگذار فعلا آن هايي كه فرزندان شان چشم به راه شان هستند، بيشتر از مرخصي استفاده كنند و بگذار ما به جاي آن ها بيشتر در جبهه باشيم. نوبت ما هم وقتي بچه مان به دنيا آمد، مي رسد.

هنوز يك ماه به تولد فرزندمان باقي مانده بود كه برگشت در حالي كه مردم مي گفتند:

اين گل پرپر از كجا آمده

از سفر كرب و بلا آمده

مراسم ازدواج سردار شهيد عبدي

زماني كه آقاي عبدي شرط خود را براي ازدواج با من بيان كرد، صريح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلكه مكلف به جنگيدن با دشمن هم هستم و بايد از كيان دين و ناموس مملكت دفاع كنم. شما هم بايد عقيده ات با من يكي باشد.

سپس از روي صداقتي كه داشت فيش حقوقي خود را نشانم داده، گفت: ميزان حقوق من همين اندازه است. من زندگي ساده اي مي خواهم كه هر دو راضي باشيم.

و من نيز چون مردانگي، شجاعت و غيرت را در وجودش ديدم، حس كردم او همان زندگي اي را كه من مي خواهم، مي خواهد. براي همين تحت تأثير روح بلند او قرار گرفتم و قبول كردم.

مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسي به ايشان گفتم كه حتي المقدور ساده باشد. همان لباس هايي كه عروس ها و دامادها مي پوشند، تهيه شد ولي ساده.

عقد و عروسي ما يكي بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود كه ايشان با خلوص نيت مرا به پابوس امام هشتم(عليه السلام) مي برد و افتخار مي كردم همسر يك پاسدار واقعي هستم.

سردار رضا عبدي در سن 22 سالگي در عمليات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت تركش بمب به ناحيه صورت و فك به آسمان ها پر گشود و به شهادت رسيد.

لزوم انس بچه ها با صداي جبهه

ابراهيم كه شش ساله شد، اسماعيل از اميديه آمده گفت: براي ما كه چنين مسؤوليتي در سپاه دارم زشت است زن و بچه ام دور از صداي جبهه باشند؛ شما به اهواز بياييد.

مادر اسماعيل گريه كنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با اين وضعيت براي بچه كوچكت مناسب نيست.

اسماعيل گفت: بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.

اهواز زير آتش جنگ افروزان بعثي بود. در آن زمان اسماعيل هفته اي يا دو هفته اي يك بار آن هم براي چند ساعت به منزل مي آمد. ما و دوست ديرينه او سردار شهيد صدرالله فني در يك خانه زندگي مي كرديم.

واگذاري منزل شخصي

همسر سردار شهيد قربانعلي عرب گويه: قربانعلي در اوايل جنگ تحميلي يك روز به طور اتفاقي با يك خانواده جنگ زده عراقي آشنا شد. از صحبت هاي آن ها فهميد به سبب اينكه خانه ندارند، دچار مشكلات زيادي هستند. او براي رفع ناراحتي اين خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 متري خود را در اختيار آن مهاجران قرار داد. البته با اين كار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بيشتر كرد و باعث شد در صحنه هاي آن حضور پيدا كنند و حتي يك شهيد تقديم نمايند.

آخرين ديدار با جعفر

عمليات مهم و سختي در پيش بود و امكان زخمي يا شهيد شدن زياد بود. براي همين به ما مرخصي دادند كه براي ديدن خانواده هاي خود به شهر برگرديم. جعفر هم به مرخصي رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلاليت طلبيد اما همسرش بي تابي مي كرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهيد شدن را ندارم. اما اگر شهيد شدم، بچه ها را طوري تربيت كن كه به وجودشان افتخار كني و راه و رسم بچه داري را از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بياموز.

همسر جعفر چون از بچگي طعم بي مادري را چشيده بود، دوري از او برايش بسيار سخت بود.

جعفر براي عمليات راهي جبهه شد و بعد از يك ماه بازگشت و به همسرش گفت: اين آخرين خداحافظي است و ديگر برنمي گردم.

جعفر وقتي با گريه هاي همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه كن. فقط تو نيستي. مطمئن باش اجر صبر تو كمتر از شهادت نيست.

صبح آخرين روز، وقتي از خواب بيدار شد، نگاهي به همسرش انداخت. صورتش خيس بود. نگاه بچه ها هم غريبانه و متعجبانه بود. يك لحظه ترسيد كه مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم هايش را بست و تمام قوايش را جمع كرد و با خداحافظي رفت.

چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب ديدم كه يك حوري آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فرياد زدم: جعفر، كجا مي روي؟

سرش را به طرفم بازگرداند. لباسي سفيد به تن داشت و نوراني تر از هميشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهميدم جعفر شهيد شده است.

خيلي ساده و بي پيرايه

پيمان ازدواج را خيلي ساده بست: ظروفي مختصر، موكتي و يكي دو تا پتو و خلاصه با امكانات اندك دانشجويي. چند روز بعد از عروسي، من و همسرم را جهت ناهار دعوت كرد. او حتي از داشتن حداقل امكانات زندگي بي نصيب بود. آن ها غذا را در دو بشقاب ريختند و جلوي ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال ديگري غير از آن هايي كه جلوي ما گذاشتند در منزل شان نبود. به جرئت مي گويم كه تا آن زمان هيچ ازدواجي را به سادگي ازدواج اسماعيل و همسرش نديدم.

----------------------------------------

نويسنده: محمد اصغري نژاد، پيام زن، شماره 178
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده