يکشنبه, ۱۲ شهريور ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
گفتگو با بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري در خصوص ابعاد شخصيتي ايشان

از ابتدايي كه تهيه اين گزارش را به عهده گرفتم حس خاصي داشتم، حس نزديك شدن به يك تعريف بزرگ، يك تعريف متفاوت از زندگي. حقيقتاً چه چيزي باعث به وجود آمدن مرزي با اين گستره بين دو مفهوم مرگ و شهادت مي شود.
در طول دو روزي كه به بوشهر سفر كرده بودم با استادان مختلفي كه هر يك چندين جلد كتاب در خصوص حماسه قيام شهيد رئيس علي دلواري نوشته بودند ديدار و گفت و گو كرده بودم. گفت و گوهايي كه اگر چه موضوعي واحد را مطرح مي كرد اما به هيچ وجه بوي تكرار و خستگي در آن ها وجود نداشت. با اين حال وقتي بعد از ظهر روز سه شنبه به اتفاق همكارم و آقاي يگانه از بنياد شهيد استان بوشهر همراه شديم تا به دلوار برويم و با بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري ديدار كنيم، قلبم در سينه آرام نمي گرفت. گل اندام شهيدي فرزند بهادرخان، تنها فرزند شهيد اسطوره رئيس علي دلواري است!
خيابان هاي شهر را يك به يك پشت سر گذاشتيم تا به جاده اي رسيديم كه به سمت دلوار مي رفت. جاده و مناظري كه هنوز بكر و دست نخورده به نظر مي رسيد. ميان راه، «يگانه» براي ما از موقعيت منطقه مي گفت؛ اين كه سرتاسر منطقه باز و مسطح بود و اين خصيصه جنگ و گريز را تا چه حد مشكل مي كرد، آن هم جنگ با ارتشي كه از قدرت هاي روزگار خود بود و تا بيخ دندان مسلح. حقيقتاً همين طور بود. همه جا تخت و مسطح بود. تصور اين كه در چنين جايي، سوار بر اسب، و در تعدادي كاملاً محدود، رو در روي ارتشي با نفرات بسيار و با سلاح هاي نامحدود ايستادن و جنگيدن چه شجاعت و ايماني مي خواهد، مو بر بدن راست مي كرد. به تدريج كه جلوتر رفتيم، يگانه از دور قلعه اي را بر بلندايي نشان مان داد. اين قلعه جايي بود كه به هنگام جنگ، زن ها و بچه ها را به آن جا مي بردند. قلعه هنوز نمايي از قلعه را داشت و حكايت از تفكر جنگي تنگستاني ها مي كرد. بالاخره به اولين ميدان رسيديم. اولين ميداني كه بر آستان دلوار قرار دارد و پيكره اي از رئيس علي دلواري، سوار بر اسب و تفنگ در دست، در آن ديده مي شود. از يگانه خواستم ماشين را در گوشه اي متوقف كند تا به اتفاق همكارم بهرام از پيكره ي سرداري كه هيچ عكسي از او يافت نمي شود اما آثار جان فشاني او باقي مانده، چند عكس بگيريم. دور ميدان مي چرخيديم. از زواياي مختلف عكس مي گرفتيم. صداي يك موتورسيكلت را شنيدم اما مشغول عكاسي بودم. موتورسيكلت ايستاد و جواني از آن پياده شد. هنوز داشتم از ويزور دوربين به پيكره نگاه مي كردم و كادر عكس را تنظيم مي كردم كه گرمي دو دست را بر بازوانم حس كردم. جوان، با محبت و صميميت بسيار بوسه اي بر كتفم زد و با زبان محلي، در حالي كه لبخندي گرم بر چهره داشت گفت: «خيلي خوش آمدي. عكس مي اندازي؟ خسته نباشي. خيلي با حاليد. اين رئيس علي مايه [ما است]، مرد بزرگ تنگستون و دلوار، اصرار داشت به خانه شان برويم و چاي بخوريم اما توضيح دادم كه با نوه رئيس علي قرار ديدار دارم. بلافاصله گفت: «گل اندام خانم! سلام ما رو برسونيد. بگيد نوكرت سلام رسوند.»
دوباره به عكس گرفتن مشغول شدم. دور ميدان مي چرخيدم و زاويه اي متفاوت پيدا مي كردم كه ناخودآگاه متوجه چند گوني پر از ماسه شدم كه به عنوان نمادي از يك سنگر انفرادي روي هم چيده بودند و نوشته اي بر آن نصب كرده بودند. پارچه نوشت، هفته دفاع مقدس را يادآور شده بود. ناخواسته از هشتاد سال پيش تا امروز در ذهنم ترسيم شد و حماسه اي كه پس از سال ها، دوباره تكرار شد. ياد رئيس علي هايي افتادم كه بعد از سال ها همچنان مردانه و دليرانه رو به روي دشمن ايستادند و حماسه آفريدند. ياد جوان هايي كه اين بار نصف سن رئيس علي را داشتند، وقتي پشت خاكريزها فرياد الله اكبر سر مي دادند. به راستي چه رازي در فرياد الله اكبر است كه در هر زمان و در هر مكاني كه سرداده مي شود، ناخودآگاه تن ظالم به لرزه مي افتد و حقارت خود را به نمايش مي گذارد و رسوا مي شود؟
به راه افتاديم و از كوچه ها و خيابان هايي كه رنگ و بوي شهرهاي مدرن را به خود گرفته بود عبور كرديم. از چند جوان محلي آدرس منزل گل اندام خانم را پرسيديم، يكي از آن ها زير لب گفت: «نوه رئيس علي؟!» و به چالاكي روي موتورسيكلت خود پريد و گفت: «دنبالم بياييد.» از كوچه پس كوچه هايي گذشتيم كه برخلاف خيابان هاي اصلي هنوز رنگ و بوي قديمي خود را حفظ كرده بودند. خانه ها معماري خاص جنوب و به خصوص استان بوشهر را داشت كه از فرهنگ اصيل اين منطقه برآمده بود و مانندي در هيچ جاي ديگر نداشت. جوان موتور سوار، جلو در منزلي ايستاد و گفت :«اين جاست. سلام منو به گل اندام خانم رسونيد. بگيد نوكرت سلام رسوند.»
يگانه در را كوبيد و به انتظار جواب ماند. فضا من را با خود به سال ها پيش برده بود و تمام آن چه شنيده بودم تصويري شده بود كه پيش چشمانم نقش بسته بود. در اين بين متوجه صداي كودكي شدم به سمت در ورودي كه رفتم دختر بچه بازيگوش و زيبايي را ديدم كه با يگانه صحبت مي كرد. بعد متوجه شدم آن دختر بچه شيرين نبيره رئيسعلي است و «اقليما» نام دارد. خيلي زود توسط بزرگترها به داخل دعوت شديم. خانه اي قديمي كه بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري در آن زندگي مي كردند. داخل كه شديم، بعد از لحظاتي گل اندام خانم وارد شد. زني سالخورده، اما با همان صلابتي كه از نوه حماسه سازي چون رئيس علي انتظار مي رفت. چادر نماز ساده اي به سرداشت و خوش آمدگويان داخل شد. پاي راستش را كه درد مي كرد بسته بود و كمي مي لنگيد، اما لبخند مهرباني بر لب داشت. بچه هاي پرويز، پسرش، لحظه اي از او جدا نمي شدند. در طول مدتي كه معارفه انجام شد مدام به اين فكر بودم كه سؤالاتي را كه در ذهن دارم چگونه در اين گفت و گو بگنجانم. بالاخره براي شروع گفتم، گل اندام خانم اول از خودتان براي ما بگوييد!
چي بگم؟من گل اندام، نوه رئيس علي هستم همين.

با خود م گفتم همين؟! اين كه چيز كوچكي نيست. بعد سؤال كردم، شما از همسر رئيس علي مدينه خانم هستيد ديگه؟

ها! بابام(رئيس علي) چهار تا زن داشت اما فقط از مادر من بچه دار شد.

الان چند سال داريد؟

هفتاد سالمه.

نتوانستم ذوقم را پنهان كنم و سؤالي را كه شايد بايد بعد از چند سؤال ديگر مي پرسيدم خيلي زود مطرح كردم. از رئيس علي براي مان بگوييد. از خاطراتي كه بزرگترها براي تان تعريف كردند!

خب، آقام(بهادرخان) سه سالش بود كه بابام(رئيس علي) شهيد شد. اما خاطره زياد تعريف مي كرد. اصلا مردم اين جا، همه، مخصوصاً اون دوره، هر وقت دور هم مي نشستند ماجراي رئيس علي و تفنگچي هايش را تعريف مي كردند، اما من بچه بودم و بازيگوش، براي همين پاي صحبت بزرگترها زياد نمي نشستم.

پس به طور كلي از دوران پدر چيزي يادتان نمي آيد از وقتي بزرگتر شده بوديد چطور؟

يادم هست و يادم نيست. من الان 70سالمه، خيلي سال گذشته.

حق داشت. چروك هاي صورتش هر يك حكايت از رنجي ناگفته داشت. تمام اشتياق و تمام سؤال هايم، سردرگم، دور خودم مي چرخيدند. براي اين كه بتوانم به همه چيز نظم بدهم بايد موضوعي را مطرح مي كردم كه كمتر كسي از ياد مي برد. براي همين از مادر بزرگش مدينه خانم سؤال كردم. حدسم درست بود، سرصحبتش باز شد كه:

گل اندام خانم.، مادر بزرگم يك دنيا مرد بود. شيرزني بود كه لنگه اش را نديدم. اصلا تمام زن هاي اصحاب رئيس علي كم از مرد نداشتند خواهر رئيس علي اصلاَ توي مجلس زنانه نمي نشست. مي گفت من حرف زنانه ندارم.

پس حتماً اين شيرزن ها وقتي كنار هم مي نشستند حرف هاي زيادي از حماسه رئيس علي تعريف مي كردند. بيشتر به چه چيزهايي اشاره داشتند؟

از همه چيز مي گفتند، از شجاعتش، نترسي اش، از ايمانش، با خدا بودنش. از جنگ رفتن ها و از جنگ برگشتن هاش مي گفتند، اما هميشه به شهادتش مي رسيدند. به زماني كه جنازه اش را از تنگك آوردند. مادر مادر من خواهر رئيس علي بود. اونم مثل مدينه شيرزني بود. اون خيلي از رئيس علي مي گفت. كاش يادم بود براي تان مي گفتم.

براي اين كه كمي حال و هوايش را عوض كنم پرسيدم نوه رئيس علي بودن چه حالي دارد؟ لبخندي زد و گفت:

حال خوبي داره؛ احترام داره، افتخار داره، اما خب سخت هم هست. بايد هميشه يادت باشه از پشت كي هستي و چطوري بايد باشي.

مردم به شما سر مي زنند؟

همه سر مي زنند، هم مردم، از هم از طرف بالا، حتي آقاي احمدي نژاد هم آمد و صحبت و احوال پرسي كرد. بقيه آقايان هم سر مي زنند...

به مشكلات تان هم رسيدگي كردند؟ كمكي دريافت كرديد؟
نه، اين اواخر آقاي مشايي به من سرزدند و پنجاه ميليون تومان كمك مالي كردند.


منزل رئيس علي تبديل به موزه شده است. شما تا چه زماني در خانه پدري تان زندگي كرديد؟

تا وقتي ازدواج كردم، يعني سال 1344.

منزل تخليه شد؟

مادر و آقام بودند تا سالي كه انقلاب آمد و مادرم فوت كرد.

پس مادرتان سال 1357فوت كردند.

بله.

و رو مي كند به محمد علي، ديگر پسرش، تا ذهنش را ياري كند.

محمد علي: بله، سال 1357ايشان به رحمت خدا رفتند.

و همان سال خانه، ميراث فرهنگي معرفي مي شود؟

بله، بعد از اينكه آقاي خامنه اي تشريف آوردن و از ما ديدن كردن خانه به عنوان ميراث فرهنگي ثبت شد.

آيت الله خامنه اي در چه خصوص با شما ديدار داشتند؟

ايشان احترام زيادي براي رئيسعلي قائل بودند، خيلي احترام مي گذاشتند.

حالا كه منزل به موزه تبديل شده براي بازديد ميرويد؟

نه زياد. حال درست درماني پيدا نمي كنم. جانش هم نيست. خيلي كم ميروم. اما پسرم الان رئيس موزه است.

آقا پرويز؟

ها! پرويز رئيس موزه است.

دستي به سر وگوش دخترهاي پرويز مي كشد كه مشغول بازي با ضبط صوت در حال ضبط من هستند و نگراني من از اينكه مبادا آن را خاموش كنند.


از بهادرخان بگوييد، چطور مردي بود؟

آقام مرد خوبي بود. خيلي خوش اخلاق و با خدا. دائم عبادت ميكرد و قرآن مي خواند. خيلي مهربان بود.

بهادرخان كدخدا محسوب مي شدند؟

اسماً آره اما بيشتر مثل بابا و فرزند با مردم رفتار مي كرد.

به ياد داريد بهادرخان چه سالي به تهران سفر كرد؟

آقام مريض بود براي همين هر سال براي معالجه به تهران مي رفتيم.

منظورم سالي است كه از طرف دولت دعوت شده بود.

من يادم نميآد از طرف دولت دعوت شده باشيم.

برخي ميگويند چون بهادرخان جلو كالاي حرام را در بندر مي گرفت با دولت وقت درگير شد و دولت براي برخورد با اين رفتار او را به تهران دعوت كرد.

دعوت نبود. اما با كالاي حرام و مشروب مخالف بود و نمي گذاشت وارد بشود. ميگفت تا پاي جانم ميايستم و اجازه نمي دهم حرام وارد بشود.

ماجراي فوت ايشان در بيمارستان چه بود؟ واقعاً كشته شدند؟

خب، اين را خدا ميفهمد اما مي گفتند اين طور بوده.

يعني ثابت نشد؟

هم شد هم نشد. شوهرم همراهش بود.

ايشان فوت كردند.

آره! محمد، حاجي چه سالي به رحمت خدا رفت؟
محمد: ده يازده سال پيش.

ايشان چه ميگفتند. ماجراي فوت بهادرخان در بيمارستان را چطور توصيف كردند؟

ميگفت حالش خوب شده بود و سرپا بود. قرار شد لباس بپوشد تا از بيمارستان بيرون بياييم. دكتر آمد معاينه كرد و يك آمپول به او زدند. هنوز دستش توي دست دكتر بود كه حالش دوباره خراب شد. به دكتر گفته بود يك دردي توي سينه اش پيچيده. بعد هم به رحمت خدا رفت.

كجا دفن اش كرديد؟

بلاد خودمان. مادرش عمه اش، همه، اينجا دفن شدند. اما رئيعسلي نه، او توي قبر اول رئيس علي خوابيده.

يعني رئيسعلي اول اينجا دفن شده بود؟

پيكرش اينجا امانت بود. بعد پدرش گفت ميبرمش جايي كه وصيت كرده. مردم گفتند جنازه پوسيده، نميشود جابه جا كرد، اما او مردم را از كازرون، شيراز، گناوه، همدان، خرمشهر، اهواز و جاهاي ديگر دعوت كرد تا جنازه رئيسعلي را در بيارن. خواهر بزرگ رئيسعلي تعريف مي كرد وقتي جنازه را در آوردند هنوز كفن تازه بود و خون از پس سرش، جايي كه گلوله خورده بود بيرون ميزد. ميگفت بابام به مردم گفت: «آي مردم اينم جنازه رئيسعليتان.» مردم هياهويي كرده بودند.

بعد به عراق مي برند و آنجا دفن مي كنند.

ها! در نجف. همه مردم بلاد رفتند سرخاكش.

خيلي جاها به دنبال عكس از رئيسعلي بوديم آيا خود شما عكسي از ايشان نداريد؟

من يك عكس از سفارت انگليس توي كويت گرفته بودم كه وقتي آقاي خامنه اي آمدن دادم به ايشان.

ايشان خودشان عكس رئيسعلي را خواستند؟

بله، ايشان خيلي رئيسعلي را دوست داشتند. عكس را كه ديدن گفتند ميتوانم ببرم منم گفتم بله.

تا چه حد فكر مي كنيد عكس چهره واقعي رئيسعلي بود؟

عكس خودش بود.
محمد علي: عكس از سفارت انگليس به مادر داده شد. ممكن است اصل باشد، ممكن است نباشد، به هر حال در دوراني كه رئيسعلي قيام مي كند بوشهر پر از نيروي اجنبي مي شود. همه جا جنگ بوده. رئيسعلي و يارانش در برابر ارتش انگليس خيلي كم تعداد بودند. بابام ميگفت وقتي رئيس علي و تفنگچيهايش از جنگ برمي گشتند برايشان كمين گذاشته بودند تا رئيسعلي را دستگيركنند. اما در مرام آنها اسيرشدن نبود براي همين 7-8 نفري جلو آن همه ارتش انگليس ميايستند. خب در اين شرايط جاي عكس گرفتن نبوده، آنها مدام در حال جنگ بودند.

آقا محمد شما در حال حاضر مشغول چه كاري هستيد؟

كار آزاد ميكنم. با ماشين كار مي كنم.

شما هم نتيجه رئيسعلي محسوب مي شويد. چه حسي داريد روي شما چه تأثير ميگذارد؟

محمد: من ميدانم كه آنها خيلي شجاع و دليربودند. واقعاً دليران تنگستان بودند كه با آن شرايط جلو يك ارتش قوي ايستاده بودند. من وقتي به جبهه ها نگاه ميكردم وقتي جوانها را مي ديدم كه با چه عشقي براي وطن شهيد مي شدند وقتي آن همه شجاعت و دليري را مي ديدم با خود مي گفتم خون رئيسعلي هنوز به جوشه.
گل اندام: ها! هر كدوم يك رئيس علي بودند. اين جوانان با ايمان و پر از شجاعت بودند. خون رئيسعلي پايمال نشده. بعد انقلاب رئيسعلي رو زنده نگه داشتند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده