ايستگاه آسمان/
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: اين خاطرات غريبانه ائي را كه مي خوانيد، از خط شكن عمليات بيت المقدس، كاري است از يك رزمنده و يك جانباز بنام: «غلامعلي نسائي، نويسنده كتاب فانوس كمين و زود پرستو شو بيا» به قلم خودش، كه چندين نوبت تا مرز شهادت رفته است و ذره ذره شهيد شده است. سرگذشتي از حماسه جاودان اوست كه در شانزده سالگي از خود بر جاي گذاشته است. آري براستي تقدير درستي بود كه براي او رخ داد...

به گزارش نويد شاهد، وقتي دست نوشته هاي چمران را مي خواندم، آنجا كه مي گويد «خدايا! آنقدر سجده ام را طولاني مي كنم تا مهره هاي كمرم بشكند؛ آنقدر مي ايستم تا پاهايم فرسوده شود» آن روز عاشقش شدم. اكنون پاهايم شكسته و تنم هزار پاره است. اكنون قلم برنداشته ام كه خودنمايي كنم؛ مي خواهم با شهيدان عهد محكمي ببندم.



در آواز طولاني نيزار، پسركي بودم كوچك، چشنده عشقي بزرگ. پانزده ساله بودم. از خاطره مجنون، دل به خطر زدم. تازه از كردستان برگشته بودم. چند روزي از شب عيد نگذشته كه مرا خواندند. روز پنجم فروردين ۱۳۶۱ به عنوان نيروي رزمي بسيجي به منطقه اعزام شدم؛ خداحافظ رفيق! ديدار در بهشت!

با گردان عطش، گردان خط شكن همراه شدم كه به نقطه معهود مي خراميد. رمز عمليات «يا علي» . الله اكبر.

شب از نيمه گذشته بود. گردان دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عمليات است.

ناگهان رمز را فرياد كردند: «يا علي! يا علي بن ابي طالب!». آسمان گشوده شد. ملائك در انتظار پرستو هاي عاشق تا به رسم عاشقي، گردان عطش را به فراسوي آسمان ره بنمايند؛ و تا عرش همراهي شان كنند.

گلوله هاي سرخ، هجوم آتشبارها، ناله سخت مسلسل و خرناسه تانك ها؛ گويي زمين و آسمان در ناگهاني محض پيچيده شد. دل به خطر زديم و با ياد علي(ع) در محاصرة مين ها با آن همه حجم سنگين آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتيم. دشمن غافلگيرانه سقوط كرد. خاكريز اول فتح شد و صبح ظفر دميد؛ روشنايي روز و عراقي ها اسير دست رزمندگان گردان خط شكن؛ منطقه عملياتي پادگان حميد؛ پشت سر، نيزار و رودررو هويزه و خرابه هايش.

بچه ها سنگرهاي عراقي ها را پاكسازي كرده بودند. ظهر شد. هوا بيقرارتر از ما بود. گردان، گروهان شده بود. كم كم گرماي هوا و تشنگي ما را به فراست انداخت؛ قمقمه ها خالي و شكم ها گرسنه بود.

ـ آقا پس اين گردان پشتيباني چه شد؟

بي سيم چي با نگراني و دلهره داد مي زند؛ فرمانده مخاطب اوست:

«گردان در محاصره است». از قرارگاه مي گويند نمي شود تداركات آورد. مي گويند هر چه مي توانيد در خوردن و مصرف گلوله ها قناعت كنيد.

يكي داد زد: چه خوب شد. اين يكيش عاليه. قناعت مي كنيم؛ نه گلوله مي خوريم، نه تركش خمپاره!

لب ها كم كم تَرَك مي گرفت. شكم ها گرسنه. ساعت چهار شد. عصر پر تلاطمي بود. يكي داد زد: تانك، تانك! بچه ها عراقيا اومدن. صدايي ديگر گفت: خداي من! به اندازه تك تك ما تانك هاي عراقي صف كشيده است سمت ما. فرمانده گردان دائماً دور خودش مي چرخيد: آرپي جي زن ها! بايد با هر گلوله يك تانك شكار كنيد!

حدود سي تا گلوله آرپيچي بيشتر نداشتيم. آتش از زمين و آسمان روي ما مي ريخت. شانس ما مرداب و نيزار بود. عراق هرچه خمپاره مي ريخت، توي مرداب فرو مي رفت. تركش ها به ما نمي رسيدند. سه ساعت زير آتش سنگين دشمن بوديم. هوا داشت تاريك مي شد. بچه ها تانك ها را زدند. عراقي ها گريختند. شب شد. در ميان نيزارها گم شده بوديم. فرمانده به روي خودش نمي آورد كه در محاصره هستيم. تشنگي بيداد مي كرد. جاي امني پناه گرفتيم. ساعت ده شب بود. دور و برمان همه نيزار. اصلاً توي تاريكي نمي دانستيم از كجا آمديم و كجا هستيم. خسته، تشنه و گرسنه؛ نه آبي، نه غذايي. همه كنار خاكريز دراز كشيديم. فرمانده دسته مان كنار من بود. از خستگي خوابم برد...

همه خوابيدند. ناگهان با صدايي مهيب، سرم بلند شد و محكم به زمين خورد. نفهميدم چه بود. چشم باز كردم. ديدم از آسمان چيزي به طرفم مي آيد. چند ثانيه اي فكر كردم كه آن چيست. ناگهان آتش گرفتم. تمام تنم سوخت؛ خمپاره شصت بود كه بي صدا بين من و فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم كه از سوز درد، داد زدم «يا حسين». و خمپاره دوم دست راستم را ربود. تمام سمت راست بدنم پاره پاره شد. ايستاده بودم. فرياد مي زدم «يا حسين! يا زهرا!». يك گلوله به پهلويم خورد. افتادم. دردي شديد تمام وجودم را پر كرده بود. فرياد مي كشيدم، اما خيلي زود، آرامشي عجيب وجودم را فرا گرفت؛ آرامشي مانند خزيدن در دامن مادر و خفتن. احساس عجيبي به من دست داده بود. تنم مي سوخت، دستم پاره پاره شده بود. ناله بچه ها بلند بود و حدود سي نفر در دم شهيد شدند. دشمن پشت سرهم مي زد. قيچي مان كرده بود. ساعت ده شب بود. خدايا! اينجا راهي نيست كه بشود...

بچه ها شهدا را همان جا دفن كردند. نمي شد حركت كنيم. زخمي افتاده بودم. مي ناليدم: «يا زهرا»، «يا حسين»، «يا قمربني هاشم». دستم قطع شده بود. درد شديدي داشتم. هيچ وسيله امدادي نبود. تنم مي سوخت. تشنگي امانم را بريده بود. دلم گرفته بود. هاي هاي گريه مي كردم؛ نمي دانم از غربت بود يا از درد. صدها تركش در بدنم بود و تنم با تركش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.

فرمانده حيران بود؛ نمي دانست با جنازه من چه كند. دور و برمان را عراقي ها گرفته بودند. شهدا را دفن كرده بوديم تا به دست عراقي ها نيفتند. من تنها زخمي گردان بودم. بچه هايي كه سالم بودند از معركه رفته بودند. من بودم و حدود ده نفر ديگر كه هيچ كدامشان نمي توانستند كاري بكنند.

سه ساعت گذشته بود. يكي آمد كنارم و مرا توي بغلش گرفت. تنم يخ شده بود، اما او بدنش داغ بود كه به من آرامش مي داد. ساعتي را در آغوش او مثل بچه اي در بغل مادرش، احساس آرامش داشتم. او خسته شد. رفت آب بياورد. خيلي تشنه بودم. لبم تركيده بود و زبانم به كامم چسبيده بود. نمي توانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالاي سرم. كنارم نشست. آرام و بيقرار، دستش را گذاشت روي چشمم و شروع كرد به تلقين خواندن. شنيدم كسي گفت: نه، تمام نكرده. فهميدم در انتظار شهات من هستند تا دفنم كنند و بروند.

نمي توانستند تكانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گيج بود. آمد بالاي سرم و آرام گفت: هي پسر! تكليف خودتو روشن كن. مي خواي بموني يا بري؟ شنيدم. فهميدم و با سر اشاره كردم به آسمان كه دلم مي خواهد بروم. متنفر بودم از زمين. خنديد و گفت: خدا را شكر، ان شاءالله. ما هم منتظريم. سعي كردم بخندم.

لبخند كوچكي زدم. ناگهان بغضم ترك برداشت و اشكم جاري شد. خم شد و صورتم را بوسيد. گفت: شرمنده ام. نمي توانم كاري بكنم. مي دانم خيلي درد داري. نشست كنارم و زيارت عاشورا را زمزمه كرد. من هم توي دلم با حسين(ع) نجوا مي كردم: آخر حسين جان! اينجا عاشوراست...

تشنگي ام به وسعت دريا بود. از آن شب ديگر ميلي به آب ندارم؛ آب نمي نوشم. هيچ كس نمي تواند حس من را بفهمد. نمي تواند غربت و درد و تشنگي را بفهمد. آخر سر يك حاجي اي داشتيم كه واقعاً مرد بود. گفت: غصه نخور. خودم مي برمت.

مرا روي زمين مي كشيد. نمي توانست بلند شود. قدش از خاكريز مي زد بالا. تن پاره پاره ام را روي خاك مي كشيد. داد مي زدم... توجه نمي كرد. مرا برد توي كانال، يك جاي امن. دو نفر ديگر آمدند و بلندم كردند. راه افتادند. مي ايستادند. يكي شان گفت: راه ازين طرفه. يكي ديگر گفت: نه، از اين طرف بايد بريم.

حيران توي نيزارها و از همه طرف در محاصره بوديم. يا حسين گويان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بوديم كه رضا مرا رها كرد روي زمين. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم كه فرياد رضا را شنيدم كه «يا زهرا، يا حسين» گفت و افتاد. رضا شهيد شد. در دل گفتم: «اي خدا! تو داري با من چه مي كني؟ مگر من چه كردم؟ جرمم چيه؟ چرا رضا شهيد شد و...»

زخمي و خونين تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. آفتاب زده بود. مي شد راه را تشخيص داد. توي دشت بوديم، اما نه؛ ميدان مين بود و مرداب. راه ماشين رو نبود. بايد چند كيلومتر توي معبر و كناره هاي خاكريز مي رفتيم تا به جاده مي رسيديم.

حدود ده صبح بود كه بچه ها به هر سو مي دويدند و داد مي زدند: عراقي ها، عراقي ها اومدن.

مرا گذاشتند روي برانكارد و حركت كردند. چند قدمي رفتيم كه صداي سوت خمپاره آمد. مرا انداختند روي زمين. داد زدم. آنها فقط سوت خمپاره را مي شنيدند. دوباره بلند شدند. چند قدمي ديگر سوت خمپاره. درد داشت امانم را مي بريد. داد مي زدم: مرا نبريد. شما رو به خدا نمي خوام...

گريه مي كردم. ناله مي كردم. قسم مي خوردند كه ديگر نمي اندازندم؛ اما وقتي صداي سوت خمپاره مي آمد، پرتم مي كردند. شايد توي مسير تا نزديك جاده برسيم، پنجاه بار انداختندم زمين. يك تويوتا آمد، پر از شهيد. مرا انداختند روي شهدا. تويوتا از ترس گلوله ها به سرعت باد مي رفت. به اين طرف و آن طرف پرت مي شدم. تنم مثله شده بود؛ پاره پاره بودم. ساعت دهِ شب قبل تا ظهر روز بعد تركش خورده بودم. دستم هم قطع شده بود. سرانجام تويوتا پس از طي مسافتي طولاني در كنار تلي خاكي ايستاد.

شهيد شمسي، فرمانده گردان امداد آمد و از راننده پرسيد: چند شهيد عقب ماشينه؟ گفت: نمي دانم. ناي پلك زدن نداشتم. شهيد شمسي نگاهي به ما انداخت و دست در گردنم كرد و پلاكم را بيرون كشيد. نصفش را شكست و آرام چشمم را بست و روي پيشاني ام را دست كشيد. گمان كرده بود شهيد شده ام. نمي دانم چرا حس نكرد تنم هنوز گرم است! اسم مرا به عنوان شهيد ثبت كردند. خبر شهادت مرا به خانواده ام دادند. بعدها گفتند كه خانواده ام برايم مجلس عزا گرفتند؛ حتي نوار صوتي آن مجلس عزا را بعدها شنيدم.

شهيد شمسي با شهدا وداع كرد و تويوتا حركت كرد؛ به سرعت باد توي خاكي ها مي رفت. كنار سنگر امداد ايستاد. پرستاران سفيد پوش كنار در سنگر منتظر بودند. راننده پياده شد. نگاهي به ما انداخت و با چفيه پيشاني اش را خشك كرد و آهي كشيد و گفت: اينها همه شهيد هستن. پرستاري تن سنگينش را كشيد بالا و آمد روي سر ما و بچه هاي كنارم را نگاه كرد. دستش را گذاشت روي نبض كناري من و آه كشيد و داد زد: الله اكبر! زنده است. بعد مرا كنار زد تا او را بلند كند. تكاني خوردم. خشكش زد. آرام دستش را برد روي قلبم.

من فقط مي ديدم، اما حتي نمي توانستم پلك بزنم. اول مرا بغل كرد. شده بودم مثل بچه اي شش ماهه. فقط مردمك چشمم توان چرخيدن داشت. ناي ناله هم نداشتم. مرا داخل سنگر برد و هرچه وراندازم كرد، نمي دانست از كجا بايد شروع كند. اولين كاري كه كرد، تكه اي پنبه را خيس كرد و به لبم ماليد؛ انگار به من يك دريا آب خورانده باشند. لبم از تشنگي تَرَك تَرَك شده بود؛ خشك خشك خشك. همين طور نگاهم مي كرد. پرسيد كي زخمي شدي؟ وقتي چشمم را بستم و باز كردم، فهميد. گفت: ديشب؟ توي نيزارهاي طلاييه؟ با ابرو اشاره كردم كه بله. انگار يادش رفته بود كه من درد دارم. همين طور هاج و واج نگاهم مي كرد. ناگهان يك توپ خورد روي سنگر. همه جا لرزيد. خم شد روي تنم تا از من محافظت كرده باشد. صداي فرياد آمد: تخليه كنيد! مجروحين را تخليه كنيد! مرا بغل گرفت و آورد بيرون و برد توي آمبولانس و حركت كرديم به طرف اهواز.

ساعت دو بعد از ظهر رسيديم بيمارستان جندي شاپور اهواز. كف سالن مرا خواباند. سِرُم به من تزريق كردند. تنها چيزي كه مي طلبيدم، فقط آب بود. ناله مي كردم: تشنه ام. تشنه ام. تشنه ام. آب آب آب آب... يك ساعت بعد ما را با هواپيما به شيراز منتقل كردند؛ بيمارستان شهيد فقيهي. هوا تاريك بود كه مرا به اتاق عمل بردند و من ديگر چيزي نفهميدم.

نصف شب بود كه چند پزشك و پرستار دوره ام كرده بودند. دكتر پرسيد: خوب خوابيدي؟ با اشاره جواب دادم. پرسيد: مي دوني چند وقته كه خوابيدي؟ نمي توانستم جواب بدهم. دكتر گفت: بيست و دو روزه كه خواب عميق كردي!

توي كما بودم. براي همين هم دورم حلقه زده بودند...

با صداي پاي پرستار از خواب بيدار مي شدم. تمام تنم حفره حفره بود. پرستار با تشت آبي مي آمد كه سوزناك بود و مجبور بود ناله هاي مرا تحمل كند. چون بايد تمام سوراخ هاي تنم را ضد عفوني مي كرد و بايد آب اكسيژنه را مي ريخت روي زخمم كه هزار برابر از نمك سوزنده تر بود. جيغ مي زدم. فرياد مي زدم. تنم مي لرزيد.

ـ پرستار! درد دارم. مي سوزم. مي سوزم. دستم را قطع كنيد.

پرستار به سختي تحمل مي كرد، اما من سخت تر از او بايد تحمل مي كردم. آمپولي به من مي زد كه تا عمق وجودم مي سوخت. وقتي صداي پاي پرستار توي اتاق مي پيچيد، تپش قلب من با صداي پايش يكي مي شد. قلبم تندتر از پاي پرستار شروع به تپيدن مي كرد. تنم به شدت مي لرزيد.

ـ خدايا! اين همه تحمل براي يك نوجوان سخت نيست؟

نه، من نمي ترسم، نمي هراسم، مي دانستم عاشقي اين است. بايد تحمل مي كردم. مي گفتم: اين اول راه است. تازه شروع شده. آخرين دوران رنج، اينجا به حقيقتي محض رسيده است. بايد من مرد تحمل باشم.

پرستار وارد مي شود. چهره اش سرخ است و با لهجه شيرازي مي خواهد حواسم را پرت كند. مي خواهد دوباره جيغ نزنم. مي گويم: تو را خدا نمي شه ولم كني؟ بگذار تنم بپوسه. بگذار بميرم.

پرستار سرنگي را از جيبش بيرون مي آورد. واي! باز به رگ هايم؟ مگر اين چيست كه اين همه درد دارد؟ دستم را محكم مي چسبد و سوزن را فرو مي كند. مايع در خونم مي جهد و درد آغاز مي شود. وقتي در رگ هايم دور مي زند، دردم شديدتر مي شود. داد مي زنم: يا زهرا! يا زهرا! يا حسين! يا حسين! سوختم. سوختم.

دقايقي چند دستم را مي چسبد. مي داند نمي گذارم پنجه هاي خرد شده ام را در آب زهراگين فرو كند. پرستاري ديگر به كمكش مي آيد. تمام وجودم مي لرزد. داد مي زنم: يا حسين! يا زهرا! يا زهرا! سوختم. خدا! خدا سوختم.

حس مي كنم همه آسمان آتشي شده و در تنم ريخته است.

پرستار گوشه مقنعه اش را مي گيرد. نمي خواهد بروز دهد كه اشكش درآمده. مي داند اين درد كشنده است و تحملش براي يك نوجوان سخت است؛ اما لبخندي از سر غم مي زند. مي گويد: دلاور! اين كه گلوله نيست. آب است. البته كمي درد دارد.

او طعم گلوله را نچشيده است، ولي من مي دانم چه مي گويد. درد گلوله كم تر است، اما او باورش نمي شود. كارش كه تمام مي شود تشتي از خون را با خود مي برد. تمام تنم مي لرزد. مي لرزم. مي گويم: پرستار! سردم است. يخ كردم. خدا! يا زهرا! يا زهرا! يا حسين!

مي دود پتو مي آورد. كم كم گرم مي شوم. تمام تنم پر از حفره است؛ حفره هايي به عمق پنج تا ده سانتي متر. هنوز دستم را نديده ام. نمي دانم چه خبر است، اما از دردش مي دانم كه اوضاع بدي دارم. بايد تحمل كنم. پرستار مي نشيند. حرف مي زند. عكس هاي راديولوژي را در مي آورد. تركش ها را مي شمارد: يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده و... با دقت مي شمارد؛ نود و سه تا دقيق...

سوتيتر:

دور و برمان همه نيزار. اصلاً توي تاريكي نمي دانستيم از كجا آمديم و كجا هستيم. خسته، تشنه و گرسنه؛ نه آبي، نه غذايي. همه كنار خاكريز دراز كشيديم. فرمانده دسته مان كنار من بود. از خستگي خوابم برد.

بچه ها شهدا را همان جا دفن كردند. نمي شد حركت كنيم. زخمي افتاده بودم. مي ناليدم: «يا زهرا»، «يا حسين»، «يا قمربني هاشم». دستم قطع شده بود. درد شديدي داشتم. هيچ وسيله امدادي نبود. تنم مي سوخت. تشنگي امانم را بريده بود. دلم گرفته بود. هاي هاي گريه مي كردم؛ نمي دانم از غربت بود يا از درد. صدها تركش در بدنم بود و تنم با تركش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.

مرا روي زمين مي كشيد. نمي توانست بلند شود. قدش از خاكريز مي زد بالا. تن پاره پاره ام را روي خاك مي كشيد. داد مي زدم... توجه نمي كرد. مرا برد توي كانال، يك جاي امن. دو نفر ديگر آمدند و بلندم كردند. راه افتادند. مي ايستادند. يكي شان گفت: راه از اين طرفه. يكي ديگر گفت: نه، از اين طرف بايد بريم.

شهيد شمسي، فرمانده گردان امداد آمد و از راننده پرسيد: چند شهيد عقب ماشينه؟ گفت: نمي دانم. ناي پلك زدن نداشتم. شهيد شمسي نگاهي به ما انداخت و دست در گردنم كرد و پلاكم را بيرون كشيد. نصفش را شكست و آرام چشمم را بست و روي پيشاني ام را دست كشيد. گمان كرده بود شهيد شده ام. نمي دانم چرا حس نكرد تنم هنوز گرم است! اسم مرا به عنوان شهيد ثبت كردند. خبر شهادت مرا به خانواده ام دادند.

پرستار گوشه مقنعه اش را مي گيرد. نمي خواهد بروز دهد كه اشكش درآمده. مي داند اين درد كشنده است و تحملش براي يك نوجوان سخت است؛ اما لبخندي از سر غم مي زند. مي گويد: دلاور! اينكه گلوله نيست. آب است. البته كمي درد دارد.

او طعم گلوله را نچشيده است، ولي من مي دانم چه مي گويد. درد گلوله كمتر است، اما او باورش نمي شود. كارش كه تمام مي شود تشتي از خون را با خود مي برد. تمام تنم مي لرزد. مي لرزم. مي گويم: پرستار! سردم است. يخ كردم. خدا! يا زهرا! يا زهرا! يا حسين!

انتهاي پيام/
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده