چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۹

هم زندگي اش تأثيرگذار بود هم شهادتش. . .

«شهيد صياد شيرازي در قامت يك فرمانده» در گفت و شنود شاهد ياران با امير سرتيپ عبدالعلي پورشاسب



درآمد:
شجاعت بي نظير و قدرت تصميم گيري در لحظات بحراني، از جمله ويژگي هاي بارز شهيد صياد است كه در سراسر زندگي پر فراز و نشيب وي جلوه مي كند. اين توانائي ها در كنار ظرفيت هاي فراوان ديگر موجب گرديد كه با وجود جواني بتواند در مقام فرمانده نيروي زميني، مديريت شاخصي را به نمايش بگذارد و به موفقيت هاي بس ارزنده اي دست يابد.اين شيوه ها در گفت و گوي حاضر مورد بررسي قرار گرفته اند.

از ديدگاه شما بارزترين ويژگي هاي شخصيتي شهيد صياد كدامند؟

شهيد صياد همواره قبل از هر جلسهاي، حتي اگر جلسه دو نفره بود، حتماً اين دعا را ميخواند: «اللهم كن لوليك. . . ». سابقه نداشت جلسه اي باشد و اين دعا را نخواند. شخصيت مردان بزرگي چون شهيد صياد، چند بعدي است، يعني ما نميتوانيم فقط از يك جنبه به آنها نگاه كنيم. بايد از زواياي مختلف نگاه كرد و من به ترتيب هر يك از ابعاد را عرض و براي هر كدام هم مثال هايي را مطرح مي كنم. يكي از ابعاد شخصيتي ايشان، اعتقاد عميق و محكم به ولايت فقيه بود. ايشان تلاش مي كرد كه هر چه ولي فقيه مي گويند، انجام دهد، نه كمتر و نه بيشتر و هر چه هم زودتر. هميشه وقتي محضر آقا مي رسيد، در آنجا يادداشت برمي داشت. ما خيلي با هم صحبت مي كرديم. يك روز به ايشان گفتم: «چرا يادداشت برمي داريد؟ بعداً دفتر ايشان متن كاملش را براي شما مي فرستد. اگر يادداشت كنيد، ممكن است چيزي را از قلم بيندازيد.» پاسخ داد: «درست است كه به من ابلاغ مي شود، ولي ممكن است يك هفته بعد باشد. من وظيفه دارم به محض اينكه ولي فقيه مطلبي را مي فرمايند، يادداشت كنم و در اولين فرصت اجرا كنم.» اين نشانه تقيد ايشان نسبت به دستورات ولي فقيه است.
ايشان وقت مرده نداشت، وقت تلف شده نداشت. هميشه يكي از اين قرآن هاي كوچكي را كه زيپ دارند، براي تلاوت به همراه داشت.مسافرت هم كه مي رفت، قرآن تلاوت مي كرد. امكان نداشت كه بيكار بنشيند. هميشه چهره ايشان كه در هواپيما قرآن مي خواند، جلوي چشم من است. ارادت خاصي به اهل بيت(ع) داشت. ماهيانه جلسات روضه در خانه شان مي گذاشت. اين جلسات هنوز هم بعد از سال ها كه ايشان به شهادت رسيده، برقرارند.

ظاهراً شما هم مقيديد كه در اين جلسات شركت مي كنيد؟
بله، تقريباً سعي مي كنم كه كمتر اين جلسات را از دست بدهم. هميشه در اين جلسات حضور اين شهيد بزرگوار را احساس مي كنم. به نماز اول وقت، بسيار مقيد بود. به خاطر ندارم در جلسه اي يا در حال بازديد و در جايي باشيم و ايشان نماز اول وقتش را لحظه اي به تأخير بيندازد. خاطرم هست زماني مي خواستيم براي بازديد منطقه جنگي برويم كه تقريباً ناامن بود. اشرار حدود 40 نفر از بچه هاي نيروي انتظامي را به شهادت رسانده بودند. تقريباً غروب و نزديك نماز مغرب و عشاء بود. بازرسي هايمان را كرديم و داشتيم با چند ماشين برمي گشتيم كه به شهر بيائيم. در وسط راه به پاسگاهي رسيديم كه از آنجا تا شهر حدود يك ساعت راه بود. همه پيشنهاد كردند با توجه به ناامني منطقه، سريع خودمان را به شهر برسانيم تا به تاريكي هوا بر نخوريم. هوا كه تاريك مي شد، امنيت لازم را نداشتيم. ايشان گفتند وقت نماز است. بايد در همين پاسگاه، نماز مغرب و عشاء را بخوانيم و بعد برويم. همان جا ايستاديم و نماز مغرب و عشاء را خوانديم. بچه هاي پاسگاه هم با ما خواندند و رفتيم. در راه خيلي مضطرب بوديم و گفتيم اگر كمين بخوريم، بيشتر بچه هاي ما شهيد مي شوند. وقتي رسيديم و كمي اوضاع آرام شد، من از ايشان سئوال كردم: «جناب صياد! چرا شما قبول نكرديد؟ بالاخره منطقه خطرناكي بود كه ما از آنجا عبور كرديم. شايد به ما كمين مي زدند. چرا قبول نكرديد كه سريع بيائيم؟» ايشان گفت: «من براي هميشه نماز اول وقت را قصد كرده ام، حالا هر جا كه باشد. اگر ما آنجا نمي ايستاديم و مي آمديم و با سرعت حركت مي كرديم، بچه هاي پاسگاه چه مي گفتند؟ نمي گفتند اينها آمدند اينجا و ترسيدند؟ يكي مي گفت اينها ترسيدند، يكي مي گفت دشمن را قوي تر پنداشتند. همين كه ما آنجا ايستاديم و نماز اول وقت را خوانديم، اولاً وظيفه شرعي مان را انجام داديم، ثانياً بچه هاي پاسگاه قوت قلب گرفتند و ثالثاً توي دل دشمن ما رعب افتاد كه اينها كه آمده اند اينجا، ما را اصلاً به حساب نمي آوردند». اين چند نكته اي كه ايشان گفت، براي ما درس بود. شهيد صياد در كنار عبادت، به ورزش و آمادگي جسماني هم مي پرداخت. نماز شب مي خواند و نماز صبح را حتماً به جماعت مي خواند. بعد بلافاصله ورزش را شروع مي كرد، به همين خاطر قدرت جسماني بسيار خوبي داشت. در كردستان در آن مرحلهاي كه بايد قدم به قدم جلو مي رفتيم و مي جنگيديم، ايشان نه تنها چيزي از بقيه كم نمي آورد كه هميشه از همه جلوتر بود.
نكته ديگر شهامت و شهادت طلبي ايشان بود. ما در هيچ صحنه اي نديديم كه كوچك ترين ترسي به دل راه بدهد. در سخت ترين عمليات ها و در خطرناك ترين جاها حضور داشت. امكان نداشت كه ايشان از خط اول منطقه اي بازديد نداشته باشد و در آنجا حضور پيدا نكند.
يك روز من به خودم جرئت دادم و سئوالي خصوصي از ايشان كردم. اگر خاطرتان باشد تا لحظه شهادت، اصلاً موهاي ايشان سفيد نشده بود. حدود 52 سال داشت، ولي يك دانه موي سفيد نداشت. نگاهش كه مي كردي، مثل يك جوان 35 ساله بود. همه مي پرسيدند اين رمزش چيست؟ در ستاد كل جلسه داشتيم. وقتي جلسه تمام شد، گفتم: «من از شما يك سئوال خصوصي دارم. رمز اينكه موهاي شما سفيد نشده چيست؟» لبخند زد و گفت: «رمز ندارد. خودم فكر مي كنم عشق من به خدمت باعث شده كه پير نشوم.» و بعد خاطره جالبي را از زماني كه در كردستان بود، برايم نقل كرد و گفت: «در كردستان بودم و شديداً مجروح و زخمي شده بودم، طوري كه مرا روي برانكارد گذاشتند و داخل بيمارستان بردند. چند روزي طول كشيد تا گلوله ها را از بدنم خارج كردند. همان موقع گفتند كه آقاي رفيقدوست آمبولانسي را براي جانبازان وارد كرده كه مي توانند در آن زندگي كنند، صندلي دارد، ميز دارد، مي توانند در آن بالا بروند و پايين بيايند. با آن حالي كه داشتم گفتم من بايد بروم و ببينم چه جور چيزي است. مرا بردند و در آمبولانس گذاشتند. گفتم مرا با همين آمبولانس ببريد و رفتم نزد رزمنده ها كه سنگر به سنگر مي جنگيدند. من با آن آمبولانس توانستم روي پاي خودم بايستم و خودم را از بستر بيماري بيرون بكشم.»

البته ما نكات ديگري را هم از ايشان ديده بوديم كه واقعاً مي شود مثال زد. ما خواب ايشان را يا توي ماشين مي ديديم يا توي هواپيما. فقط وقتي به شدت خسته مي شد، مي خوابيد. شايد باورتان نشود كه يك انسان، ده شبانه روز نخوابد و خوابش يك پلك بر هم زدن باشد. يك لحظه مي رفت در سنگر و مي گفت: «مرا 12 دقيقه بعد بيدار كنيد.»، يعني براي خودش 12 دقيقه وقت گذاشته بود كه بخوابد. اين طوري كار ميكرد. وقتي مأموريت مي رفتيم، فرض كنيد ما مي رفتيم و به منطقه اي مي رسيديم و ساعت 10 شب بود. ايشان مي گفت شما برويد استراحتي بكنيد كه ساعت 12 شب جلسه داريم. ميرفتيم و ساعت 12 شب جلسه تشكيل مي شد. بعد ايشان به ما وقت استراحت مي داد و مثلاً ساعت 2 باز جلسه داشتيم. بعد مي گفت برويد از آن يگاني كه دستور با آنها ابلاغ كرده ايد، بازديد كنيد و ببينيد دستور را درست اجرا كرده يا نه. بعد از نماز صبح، دوباره كارها شروع ميشدند، يعني طوري بود كه ما مي بريديم و نمي توانستيم ادامه بدهيم، اما ايشان قدرت عجيبي از خود نشان مي داد.
در مورد مسئوليت پذيري ايشان بايد بگويم كه تازه سرگرد شده بود. بعضي ها فرار مي كردند يا خودشان را به مريضي مي زدند و زير بار مسئوليت نمي رفتند، ولي ايشان هميشه داوطلب مسئوليت بود. اولين باري كه ايشان را انتخاب كردند كه فرمانده عملياتي كردستان شود، بعد از اين بود كه ايشان آمد و نسبت به اوضاع آنجا اعتراض كرد. ايشان از اصفهان با سردار صفوي رفته بود كردستان و ديده بود كه اوضاع خراب است. ايشان در آن زمان افسر توپچي بود و در توپخانه اصفهان خدمت مي كرد. وقتي تعدادي از بچههاي پاسدار به شهادت رسيدند، اين دو بزرگوار رفتند ببينند چرا اين اتفاق افتاده است؟ وقتي رفتند، ديدند اوضاع خيلي نابه سامان است. ايشان آمد و به فرماندهي وقت، بني صدر، طرحي داد و گفت: «من حاضرم خودم اين كار را انجام بدهم.» اينها باور نمي كردند كه بتواند طرحش را انجام بدهد. بعد كه وارد و مسلط شد، همان ها حسادت كردند. نقاط ضعفشان را مي گفت و نمي ترسيد. وقتي مقابل بني صدر مي ايستاد و توي رويش نقاط ضعفش را مي گفت، به او برمي خورد كه يك سرگرد جوان، اين حرف ها را به او مي زند، به همين دليل عزلش كرد و درجه موقتي را كه به او داده بودند، پس گرفت و كس ديگري را به جايش منصوب كرد، با اين همه ايشان باز هم بيكار نبود.

در اين موقع چه كار مي كردند؟
وقتي يك جوان شاداب و پركار و مسئوليت پذير، دارد كار ميكند و ناگهان او را كنار مي گذرند. معلوم است كه چه احساسي به او دست مي دهد. ايشان در آن برهه دنبال يك كاري مي گردد كه سخت باشد و مي رود با برادران سپاه شروع به كار مي كند، گزارش مي گيرد، پيشنهاد مي دهد، به همه جا سر مي زند و هر جا نكته اي مي بيند، با دقت يادداشت مي كند. اصلاً آدمي نبود كه بي تفاوت باشد. مثالي در مورد عمليات مرصاد مي زنم. ايشان بازرس ستاد كل بود، ولي به محض اينكه مطلع شد كه منافقين با پشتوانه صدام، به كشور حمله و از مرز عبور كرده اند، چون به تمام منطقه آشنا بود، سريع خودش را رساند به هوانيروز كرمانشاه و اجازه گرفت كه سوار هلي كوپتر شود و برود منطقه را ببيند. با توجه به اينكه منطقه خيلي شلوغ بود و عراقي ها هلي كوپتر را ميزدند، همراه با دو خلبان داوطلب، سوار هلي كوپتر شد و رفت منطقه را شناسايي و اوضاع را بررسي كرد. بعد آمد و گفت: «من دو تا هلي كوپتر كبري مي خواهم كه هر جايي را كه گفتم، بزنند.» مي دانستند كه كل منطقه را مي شناسد. بعد هم كه رفت و دمار از روزگار منافقين برآورد. كاملاً تشخيص مي داد كه كدام نيروي خودي و كدام نيروي دشمن است، در حالي كه براي ديگران، تشخيص اين موضوع، سخت بود. حتي بعضي از خلبان ها تعريف مي كردند كه مي گفت: «اينجا را بزن». مي گفتيم: «نيروي خودي است.» مي گفت: «نه. من هر جا را كه گفتم بزنيد. اينها خودي نيستند.» از نفربرهايشان، از لباس پوشيدنشان و از خودروهايشان، آنها را مي شناخت. رفت و در صحنه جنگيد و شايد از همه فرماندهاني كه آنجا بودند، مؤثرتر بود. بعد هم برگشت.هيچ وقت از صحنه دور نبود. فردي بود پركار و شاداب.

با اين اوصافي كه كرديد، چطور شد كه شهيد صياد كار دفتري انجام مي داد و پشت ميز مي نشست؟
سئوال خوبي است. ايشان بازرسي را قبول كرد، چون بازرسي پشت ميزنشيني نبود. دائماً تيم هاي مختلفي داشت كه مي رفتند به مناطق گوناگون. خودش كار ميداني ايجاد مي كرد، يعني ابتكار عمل داشت. ديگر اينكه ايشان تابع ولايت بود. گفتند فرمانده شو، آمد. گفتند نشو، رفت كنار. گفتند بيا ستاد، آمد. گفتند بازرس باش، آمد. جانشين شو، شد. اصلاً اين طور نبود كه براي خودش تعيين تكليف كند. اراده او تابع اراده ولي فقيه بود و هر چه فرمانده اش مي گفت، همان را انجام مي داد. هر جايي هم كه به او مسئوليتي مي دادند، كار ميداني ايجاد مي كرد. خلاقيت و ابتكار عمل داشت. براي من تعريف مي كرد كه وقتي حضرت آقا رييس جمهور بودند و دوران مسئوليتشان تمام شده بود و مي خواستند كار را تحويل بدهند، از ايشان سئوال كرده بود كه: «شما مي خواهيد چه كار كنيد؟» آقا جواب داده بودند: «اگر حضرت امام(ره) حتي به من بفرمايند كه بروم به يكي از پاسگاه هاي عقيدتي سياسي مرزي سيستان و بلوچستان، بسيار خوشحال خواهم شد و اصلاً درنگ نخواهم كرد. وقتي كه ولي فقيه امروز يك چنين ايده اي دارند، من چه كاره هستم كه در مورد چيزي بالاتر از مأموريتي كه به من ابلاغ مي شود فكر كنم؟» نظم ايشان هم بي نظير بود و امكان نداشت در جلساتي كه مي گذارد، حتي يك دقيقه تأخير داشته باشد.
ايشان يك ارتشي بود و حتما نظم ارتش اين را حكم مي كند.
بين ارتشي ها هم از نظر نظم، خاص بود. ممكن است يك نفر در ارتش نظم خاصي داشته باشد، ولي همه اين جور نيستند. ايشان ضمن اينكه ابعاد روحاني بسياري داشت، در كنارش اين ابعاد را هم داشت. از هر بعدي كه نگاه مي كرديد، اين محاسن و مزاياي اين برادر عزيزمان را مي ديديد. توانايي مديريت و فرماندهي ايشان بي نظير بود. در همه جا قدرت هماهنگي بسيار خوبي داشت. در هر جا اختلافي بين ارتش و سپاه بود، به نحو احسن اين اختلافات را حل مي كرد. تقريباً اكثر بچه هاي ارتش و سپاه، ايشان را قبول داشتند. در دوره فرماندهي، به ياد ندارم كسي را تنبيه كرده باشد. با حالتي كه ايشان داشت، همه اطاعت از وي را بر خود فرض ميدانستند، يعني ايشان يك حالت اشراف نسبت به ديگران داشت. نكته ديگر، انتقادپذيري ايشان بود. در جلسات، بچه ها انتقاد ميكردند. ايشان فرماندهشان بود، ولي اصلاً عصباني نمي شد و سعي مي كرد قانعشان كند. صحبت مي كرد و دليل مي آورد. سعي مي كرد تا جايي كه امكان دارد بچه ها را توجيه و قانع كند و از انتقاداتي كه به او مي شد، ناراحت نمي شد.

خاطره اي از اينكه كساني از دلايل ايشان قانع نشده باشند و ايشان باز هم كاري را انجام داده باشد، به ياد داريد؟
بله، عمليات فتحالمبين در نهايت به عرض امام رسيد و امام دستور انجامش را دادند، ولي شرايط طوري بود كه خيلي از فرماندهان ارتش قانع نميشدند. از نظر محاسباتي هم درست حساب مي كردند و مي گفتند دشمن به ما برتري دارد و به احتمال زياد، شكست مي خوريم، ولي شهيد صياد اعتقاد داشت كه حتماً پيروز مي شويم و خارج از محاسبات شما، مسائل ديگري هم هستند. عمليات با موفقيت انجام شد. البته خيلي طول كشيد. در نهايت آقاي محسن رضايي سوار هواپيما شد و به جاي كمك خلبان نشست و در عرض يك ساعت رفت خدمت حضرت امام و دستور گرفت و برگشت. انتقال ايشان به بدنه ارتش خيلي مؤثر بود. دستور داد كه اين كار انجام شود. در مدارس نظامي دنيا و در جنگ ها، توان رزمي طرفين را محاسبه مي كنند كه مثلاً اين طرف چند تا سرباز دارد، چند تا تانك، چند تا هواپيما، چند تا گلوله دارد و همه اينها را از نظر كيفي و كمّي، با هم مقايسه مي كنند و اگر موازنه برقرار بود، مي توانند عمليات را انجام بدهند. مثلاً حداقل بايد چيزي حدود 2 الي 3 برابر توان رزمي دشمن، توان داشته باشيم تا بتوانيم به او حمله كنيم. در كنار اين مسئله، نكات ديگري هم هست، از جمله عوامل غيرفيزيكي و غيرملموس.علاوه بر اينها شجاعت فرماندهان و سربازان و يك سازماندهي خوب است كه مي تواند عدم تعادل در جنگ را به هم بزند. ما در طول تاريخ هم داشته ايم كه نيروهاي كم بر نيروي خيلي بزرگي غالب آمده اند.
ايشان مي گفت: «آن سرباز بعثي كه آنجا توي سنگر نشسته، مزدور است و او را به زور فرستاده اند. ما داوطلبانه مي آئيم و از كشور و دينمان دفاع مي كنيم.» نكات ظريفي را بيرون مي كشيد و مطرح مي كرد. ببينيد كه رزمنده ها را حركت مي داد، يعني قدرت فرماندهي داشت. مي گفت: «شما وقتي به دشمن حمله مي كنيد كه دشمن خواب است و از جايي به دشمن ضربه مي زنيد كه انتظارش را ندارد. » اينها را يكي يكي كنار هم مي گذاشت و همه را قانع مي كرد كه وقتي پشت سر دشمن برسيد، اصلاً ديگر اين جور نمي جنگد. اين نكات ظريف را بيرون مي كشيد و باعث مي شد بچه ها روحيه پيدا كنند.

هنگامي كه با شهيد صياد آشنا شديد، بين توصيفي كه از ايشان شنيده بوديد و آنچه ديديد فاصله اي بود يا نه؟
من از شهيد صياد از قبل از انقلاب شناخت داشتم. مي دانستم افسر توپخانه است و ريشه مذهبي دارد. كسي است كه لباس شخصي مي پوشد و مي رود در گوشه و كنار سخنراني مذهبي مي كند. در اين حد از ايشان شناخت داشتم و هنوز ايشان را نديده بودم. انقلاب كه شد، اوضاع به هم ريخت، يعني در ارتش هر كسي مي آمد و ندايي مي داد. در ماه هاي آخر57 يااوايل 58، نظمي حكمفرما نبود. بچه هاي مذهبي يك هيئت هايي براي خودشان تشكيل داده بودند. اين هيئت ها حداقل كارشان اين بود كه از پادگان ها محافظت كنند، چون سربازها اكثراً رفته و ترخيص شده بودند. اين خيانتي بود كه مدني كرد و به سربازها گفت كه خدمتشان يك سال است و همه رفتند. كساني هم كه استعفا مي دادند، استعفايشان قبول مي شد. هر كس دلش مي خواست مي رفت در شهر خودش خدمت مي كرد، چون يك حالت ناامني در خارج از شهرها حكمفرما بود. يادم هست كه مثلاً وقتي مي خواستم از كرمانشاه تا اهواز بروم، اشرار سر راه مردم را مي گرفتند، وسايل آنها را مي بردند و حتي آنها را مي كشتند. پاسگاه هاي ژاندارمري و شهرباني هم توانايي مقابله با اينها را نداشتند. ما اكيپ هايي درست كرده بوديم كه امنيت را برقرار كنيم. از سربازخانه مراقبت مي كرديم، چون نگران بوديم كه اسلحه ها به دست دشمن بيفتند. داخل پادگان ها افراد نفوذي منافقين و فدائيان خلق و توده ايها بودند و سعي مي كردند اوضاع را هرچه متشنج تر و بي نظمي ايجاد كنند. ما بعضي ها را مي شناختيم، ولي بعضي ها را نمي شناختيم. در همين دوران بود كه شهيد صياد آمد كرمانشاه و در قرارگاه غرب يك جلسه گذاشت. پانزده بيست نفري دور هم جمع شديم كه خيلي از آن بچه ها شهيد شدند. خدا رحمتشان كند. ايشان آمد و صحبت كرد كه: «ما بايد مواظب باشيم. در داخل ارتش افراد نفوذي هستند كه مي خواهند اوضاع را به هم بريزند. بحث انحلال ارتش گناه است و نبايد در جايي مطرح شود. بايد انسجام و انضباط ارتش را برقرار كنيد.» در همان جا ستوان احمدي كه بعدها شهيد شد، پرسيد كه: «شما با چه سمتي آمده ايد؟» ايشان گفت كه ما را از تهران فرستاده اند، ولي امريه و مسئوليت رسمي نداشت. ما در جبهه هم كه بوديم، همه كارها داوطلبانه بود. پادگان هم همين طوري اداره مي شد. آن موقع اوضاع خاصي بود. ستوان كه حرفش را زد، شهيد صياد با تحكم گفت: «همين كه من مي گويم.» يعني در آن موقعيت خاص، اراده خودش را تحميل كرد و بر جلسه حاكم شد. من خيلي خوشم آمد كه چنين شخصيتي دارد و مي ديدم كه مي تواند جايگاه خوبي را داشته باشد. بعد عمليات كردستان پيش آمد كه در جاي خود به آن هم مي پردازم.
گفتيد قبل از انقلاب اوصاف شهيد صياد را شنيده بوديد. اين اوصاف چه بودند؟
ايشان هم سواد نظامي خوبي داشت، هم شنيده بوديم كه ايشان مذهبي است و نطق خوبي هم دارد و خوب صحبت مي كند. بعدها شنيدم كه ساواك دنبالش بوده. مسائلي با ساواك برايش پيش مي آيد كه من از آنها چيزي نشنيده بودم. شهيد صياد و آقاي رحيمي و اميرسليمي يك تيم بودند كه با هم ارتباط داشتند. اينها مي رفتند شهرستان ها، لباس شخصي مي پوشيدند و سخنراني مذهبي مي كردند. كساني بودند كه روحاني نبودند و مثلاً بازاري بودند، از جمله پدر خانم خود من كه با آنها ارتباط داشت. ايشان تعريف مي كرد كه اينها جلسات محفلي داشتند و جوانان را ارشاد مي كردند.

يك فرد ارتشي در ارتش شاهنشاهي عليه شاه و نظام طاغوت سخنراني مي كرد و هيچ مسئله اي پيش نمي آمد؟
آن روزها جلسات مذهبي را در خانه ها مي گرفتند و خيلي رسمي و آنهائي كه اهلش بودند، مي آمدند ساواك به احتمال زياد از اين جلسات خبر داشت، ولي در آن جلسات به صورت علني عليه شاه صحبت نمي كردند، بلكه محتواي صحبت ها به اين شكل بود كه نظام ما مشكل دارد. خيلي هوشمندانه صحبت مي كردند اگر به اين شكلي كه شما مي گوييد، صحبت مي كردند، در مدت كوتاهي دستگير مي شدند.
يادم مي آيد در سال 42 محصل بودم و آقاي هاشمي آمده بودند كرمانشاه و منزل پدرخانم من ميهمان بودند. بعد آمدند مسجد آيت الله بروجردي كرمانشاه و سخنراني كردند. آن روزها ما دبيرستان مي رفتيم و رفتيم پاي منبر ايشان كه ممنوع بود. جمعيت از همه جا جمع شده بود. ايشان سخنراني كردند و بعد گفتند: «آقا را بردند.» ساواك خيلي مراقب بود. به محض اينكه سخنراني تمام شد، ايشان را دستگير كردند و بردند. سخنراني خيلي آتشيني بود. اگر اين طور سخنراني مي كردند، حتي اگر ارتشي هم نبودند، اينها را مي بردند. مسئله ديگر اينكه معمولاً ايشان را تحت نظر داشتند و مي خواستند بدانند جزو چه سازماني است. اين طور نبود كه تا كسي سخنراني كند، او را ببرند. دنبال دانه درشت ها بودند. بعد از انقلاب چند تا سند ساواك را ديدم كه در باره ايشان نظر داده بودند كه چه كارهايي ميكند. نكته ديگر اين بود كه آن موقع ها به ظاهر با مذهبي ها برخورد بدي نداشتند. ساواكي ها و حتي بعضي از جاها مثل گارد، مذهبي ها را استخدام مي كردند و قسم مي دادند كه از رژيم پشتيباني مي كنيد. مي دانستند كه اينها كسي را نميفروشند. كساني را كه اهل لهو و لعب بودند، مي شد خيلي راحت خريد، ولي تا حدودي به افراد مذهبي اعتماد داشتند، اما اگر مي دانستند كه فعاليت سياسي مي كنند، آن وقت با آنها برخورد شديدي مي كردند.

هنگامي كه شهيد صياد فرمانده نيرو شدند، برخورد ديگران با ايشان چگونه بود؟
وقتي شهيد صياد به عنوان فرمانده نيروي زميني انتخاب شد، آمد فرمانده ها را خواست. تقريبا همه فرمانده ها ارشد او بودند و سابقه بالاتري داشتند. شهيد نياكي و لطفي هر كدام 10 سال سابقه بيشتر داشتند. يا فرمانده لشگر 77 خراسان، سرهنگ جواديان، كه خودش را فاتح عمليات مي دانست و بعد از عمليات آمد و حتي با عراقي ها صحبت كرد، چون دوره دانشگاه را در مصر ديده بود. افراد با سوادي بودند. شهيد صياد آنان را جمع كرد و گفت: «من فرمانده نيرو هستم. هر كس مشكلي دارد بگويد.» اولين نفر جواديان بود كه گفت: «من شما را قبول ندارم».

برخورد شهيد صياد در اين مقطع با مخالفان چطور بود؟
برخورد خوبي بود. گفت: «شما مي توانيد استعفاي خودتان را بنويسيد و برويد.» بعد رو كرد به بقيه گفت: «هر كس ديگري هم نمي تواند با من همكاري كند، مي تواند استعفايش را بنويسد و برود.» شهيد نياكي گفت: «هر كسي را كه امام تعيين كنند، ما مي پذيريم.» سرهنگ لطفي هم بود كه فرمانده لشكر 16 بود و در جنگ رشادت هاي زيادي نشان داد و در عمليات هاي مختلفي شركت كرد. خيلي ها پذيرفتند و معدودي هم نپذيرفتند و رفتند. بعد از آن، همه شهيد صياد را به عنوان فرمانده قبول كردند. در ابتدا كار سخت بود. ايشان در وهله اول سعي كرد با اينها همكاري كند، يعني سعي نكرد بيايد اينها را كنار بگذارد. بعد درحالي كه از اينها استفاده مي كرد، سعي كرد مهره هايي را براي جايگزيني اينها شناسائي كند، يعني آينده را مي ديد. آمد و تعدادي را انتخاب كرد و دوباره دانشكده ستاد را كه تعطيل شده بود، راه اندازي كرد. بازگشايي هم توسط آقا انجام گرفت. حدود 20 نفر فارغ التحصيل شدند كه يكي امير حسام هاشمي بود كه اين دوره را ديد. من خودم هم افتخار حضور داشتم. چند نفر از برادران سپاهي هم بودند، از جمله آقاي دانايي فرد كه الان در مجمع تشخيص مصلحت نظام كار مي كند. تعدادي آن دوره را گذراندند. بعد اينها را گزينش و فرماندهان جديد را انتخاب و به تدريج قديمي ها را از صحنه خارج كرد.

از اين به بعد همكاري شما با شهيد صياد شيرازي چگونه ادامه پيدا كرد؟
ايشان مرا به عنوان فرمانده دانشكده زرهي انتخاب كرد. من آن موقع سرهنگ بودم. به من درجه سرهنگ دومي داد و گفت برو مركز آموزشي. الحمدلله تا آخر رابطه ما خوب بود. نوشته هايش را دارم كه برايم دستوراتي را ديكته مي كرد. دو نكته اي كه هميشه شهيد صياد در نظر داشت، يكي برادري با سپاه بود و يكي تبعيت محض از رهبري، يعني هميشه اين دو نكته را در نظر داشت. در مورد فرماندهي، مرا فرستاد شيراز. رفتم و فرمانده آموزش مركز شدم و دانشجوها را براي جنگ و جبهه آموزش دادم. ايشان مدتي كارهاي پرورشي مي كرد و سپس مشاوره رهبري را انجام مي داد. در كنار اينها، جلساتي هم براي تحصيل ما در حوزه چيذر گذاشتند. ده پانزده نفري بوديم. چند نفر از برادران سپاهي هم بودند، ازجمله آقاي امامي كه الان جانشين حفاظت اطلاعات وزارت دفاع است. من هم آمدم تهران و استاد دانشكده فرماندهي سپاه بودم. بعد ايشان شد معاون بازرسي كه دو سال طول كشيد. در اين مدت با هم بوديم و ايشان يك كلمه گلايه نكرد كه كسي به من بد كرد يا من زحمت كشيدم. هر وقت كسي مي خواست غيبت كند، با او محكم برخورد مي كرد. به هيچ وجه به اين مسائل نمي پرداخت. بعد آمد در معاونت بازرسي و اين وقتي بود كه من فرمانده نيروي زميني ارتش شدم. يك نامه جالب فرستاد براي من و تبريك گفت و در آن دو نكته مهم را گوشزد كرد. دستخط بسيار زيبائي داشت.

در زمان شهادت ايشان، فرمانده نيرو بوديد يا در جاي ديگري كار مي كرديد؟
من در نيرو بودم و بعضي مواقع به ايشان سر مي زدم. همان موقع ايشان آمد و هيئت معارف جنگ را تشكيل داد و به ما گفت: «هشت سال جنگ گذشت. ممكن است ماها ديگر نباشيم و ناگفته هاي جنگ بماند. خيلي از مسائل هستند كه بايد بگوئيم. بيائيد سازماني را تشكيل بدهيم و تمام خاطرات را بنويسيم». بعد آمد و به من گفت: «بيا سازماندهي كن و ستاد تشكيل بده. رييس ستاد هم خودت باش». نه اعتباري بود نه حكمي. رياحي بود و حسام هاشمي و از بچه هاي سپاه هم بودند. ما آمديم تعدادي را جمع كرديم و ستاد را تشكيل داديم و محلي هم از نيروي زميني از لويزان گرفتيم. دوتا اتاق بود. مي نشستيم و برنامه ريزي مي كرديم. اولين كارمان را از كردستان شروع كرديم. عمليات را يك بار مرور مي كرديم و مي رفتيم توي منطقه و خود شهيد صياد مي گفت كه مثلاً من اينجا رفتم. شروع كرديم و هر كسي كه خاطره اي داشت، مي آمد و تعريف مي كرد.

تصويري بودند يا مكتوب؟
هر دو. قدم به قدم مي رفتيم و تعريف مي كرديم و تصويربرداري و ضبط مي شد. بعضي ها كتاب مي شد، بعضي نه. حضرت آقا مي گفتند كه بايد حتماً تصويري باشد. بعد از شهادت صياد شيرازي، امير آراسته مسئوليت ايشان را برعهده گرفت و الان اين كار دارد انجام ميشود.

راهيان نور چگونه راه اندازي شد؟
براي آن، جلسه اي تشكيل نشد، بلكه ابلاغ شد كه راهيان نور راه اندازي شود. برنامه ريزي بود كه سالي يك دفعه، خانواده ها را مي بردند. خود ارتشي ها هم مي رفتند. افرادي هم بودند كه موضوع را تشريح مي كردند. معارف جنگ احتياج به كار سنگين داشت. مسئول آن بايد اهل كتاب و قلم و نوشتن مي بود. اين كار دوربين مي خواست كه من نداشتم. شهيد صياد گفت: «فلاني! من يك دوربين مي خواهم. هر طور مي شود اين را براي من جور كن.» من به صورت غير رسمي اعتباري جور كردم. يك پولي از امير صالحي، فرمانده دانشكده افسري گرفتم و گفتم كه ايشان خودش دوربين را ببرد و بدهد به شهيد صياد. مستقيم نمي توانستم اين كار را انجام بدهم. واقعا بعضي جاها مظلومانه كار مي كرد.

خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد؟
آخرين باري كه ايشان را ديدم، اگر اشتباه نكنم به خاطر مسئله اي بود كه زياد جالب و مورد پسند ما نبود. من با كسي معامله اي كرده بودم و طرف، مقداري پول گرفته بود و پس نمي داد. آدم بدي نبود، گرفتار بود. با يكي از مسئولين نسبت نزديكي داشت. آن روز شهيد صياد گفت: «فلاني! بيا دفترم، كارت دارم.» رفتم و ديدم يك آقاي بزرگواري آنجا نشسته و يكي ديگر هم بود كه استاندار جايي بود. آن آقاي اولي گفت: «آن مؤسسه اي كه با شما قرارداد بسته، مؤسسه خيريه است. شما برادرزاده مرا آزاد كنيد، ما سعي مي كنيم پول شما را جور كنيم.» گفتم: «چون پول خودم نيست، تا زماني كه پول را ندهيد، نمي توانم رضايت بدهم.» و آمدم بيرون و به شهيد صياد زنگ زدم و از ايشان عذرخواهي كردم، چون ايشان بزرگ تر و پيشكسوت ما بود. گفت: «نه، عذرخواهي لازم نيست. شما كار درستي كرديد. اتفاقاً شما از سازمان و از بيت المال دفاع كرديد. در دفاع از بيتالمال، شما مي توانيد در مقابل هر كسي بايستيد. كار خوبي كرديد.» احساس كردم چقدر مرا راحت كرد. چنين روحيه اي داشت. كساني كه به آن جلسه آمده بودند، از شهيد صياد انتظار ديگري داشتند.
18 فروردين بود كه زنگ زدند كه چنين اتفاقي افتاده. سريع خودم را رساندم به بيمارستان 505 ارتش دارآباد. رفتم آنجا در حالي كه واقعاً حال خوبي نداشتم. در جنگ خيلي هارا از دست داديم، ولي از دست دادن ايشان خيلي سخت بود. ارتش وزنه اي را از دست داد. ضايعه سنگيني بود. ماانس و الفت زيادي با هم داشتيم، طوري كه وقتي خبرنگار آمد از من گزارش بگيرد، هيچي نگفتم و خبرنگار ناراحت شد كه شما با ما همكاري نمي كنيد. گفتم: «نمي توانم حرف بزنم.» رفتم و جنازه ايشان را ديدم. چند گلوله توي مغزش خورده بود.

آيا شيوه هاي ايشان هنوز براي شما كاربرد دارند؟
هميشه وقتي مشكلي پيش مي آيد از خودم مي پرسم كه اگر الان صياد بود، چه كار مي كرد؟ او را به ياد مي آورم و شيوه هايش را مرور مي كنم. خاطره ايشان هميشه با ماست.

شما در حال حاضر در مقامي هستيد كه سال ها پيش شهيد صياد در آنجا بوده است. آيا هنوز تأثير مديريت ايشان را مي بينيد؟
خاصيت مردان بزرگ اين است كه هم در زندگي شان تأثير مي گذارند و هم مرگ و شهادتشان تأثيرگذار است. حضرت امام هم اين طور بودند. شهيد صياد به اين معاونت يك حالت معنويت داد. اينجا هر روز صبح جلسه قرآن است. بچه ها مي آيند، دور هم جمع مي شوند و قرآن مي خوانند. بعد هم چند روايت از معصومين(ع) را مي خوانند و بعد سر كارشان مي روند. هر جا بازرسي مي رويم، حتماً يك ربع، بيست دقيقه مانده به نماز جماعت، بازرسي ها را تعطيل و در نماز جماعت شركت مي كنيم. حتي اگر چهار نفر هم باشيم، نماز را به جماعت مي خوانيم. در مجموع آن معنويتي كه ايشان پايه گذاري كرده، الحمدالله هنوز هم در اينجا برقرار است.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده