گزارش ويژه نويد شاهد از خانواده معظم شهيدان«سيد محمود و سيد علي اكبر يوسفي طبائي»
چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
وقتي صحبت از سيد محمود و سيد علي اكبر به ميان مي آيد، سرش را بالا مي گيرد و با غرور مي گويد من مادر دو شهيد به نام سيد محمود و سيد علي اكبر يوسفي طبائي هستم. من پسرانم را در راه خدا فدا كرده ام و ناگهان بغضي غريب از سر دلتنگي گلويش را مي فشارد و چشمان كم سويش به آرامي، باراني مي شود.








آنقدر با بغض مي گويد سيد محمود، كه در آن لحظه گويي غم تمام عالم سينه اش را مي فشارد. اشك هايش را با گوشه ي روسري اش پاك مي كند كه نكند چشم نامحرم چشم هاي باراني مادر را ببيند، ولي ديگر گريه امانش را بريده است...

سيد محمود هميشه معتقد به فرمان امام خميني(ره) بود. كه اسلام حد و مرزي ندارد او با همين عقيده به ياري شهيد چمران شتافت و رهسپار جبهه هاي لبنان شد، و در جنگ هاي نامنظم (چيركي) شركت كرد.
بعد از چهار ماه كه سيد محمود به ايران بازگشت، يك تسبيح براي من به سوغات آورده بود. تسبيح را به داد و گفت: مادر اين تسبيح متبرك به حرم حضرت زينب(ص) و بي بي سه ساله ي امام حسين (ع) است. اين تسبيح مخصوص خودت است زيرا به زودي مادر شهيد مي شويد.! او مي خواست زود به جبهه برگردد اما وقتي اصرار من وپدرش را ديد راضي شد كه تا شب عاشورا بماند و براي مراسم هيئت كمك كند.
شب عاشوار فرارسيد، سيد محمود درآن شب مدام گريه مي كرد و سينه مي زد، مي گفت : مي خواهم مثل جدم شهيد شوم. بعد از اتمام مراسم به كنارم آمد و خطاب به پدرش گفت: مادر را به شما و شما را به خدا مي سپارم. ساكي را كه برايش بسته بودم با اصرار پدرش با خودش برد، سيد محمود مي گفت: من به اين همه وسايل احتياجي ندارم.! حق با او بود زيرا بعد از شهادتش، ساكش دست نخورده برگشت.

شب اربعين و خبر شهادت
شب اربعين بود، چهل روز از رفتن سيد محمود به منطقه ي عملياتي سومار مي گذشت، به غير از ما، همه ي همسايه ها از شهادت سيد محمود باخبر بودند و به بهانه ي پاك كردن برنج شب بيست و هشتم ماه صفر در خانه ي ما جمع شده بودند نمي دانم چرا در آن شب مدام سوغاتي ها و عكس هاي سيد محمود را مي آوردم و به همه نشان مي دادم.
يادم است شهيد سيد علي اكبر برادر كوچك سيد محمود، چند شبي بود كه دير به خانه مي آمد، حاج آقا به محض ورود سيد علي اكبر به خانه، به او گفت: معلوم است كه كجائي؟ نمي گويي ما دلمان شور مي زند؟ پسرم سرش را هم بالا نياورد و آرام گفت: سيد محمود كمي مجروح شده. حاج آقا باورش نشد كه پسرش مجروح شده باشد براي همين مستقيم به معراج الشهداء مراجعه كرد. وقتي خبر شهادت سيد محمود را برايم آوردند، گفتم: خدا را شكر. محمود به خواسته اش رسيد.
همراهان حاج آقا گفتند: ما مي ترسيديم به شما اطلاع بدهيم.گفتم مگر وقتي انسان با خدا معامله مي كند، ناراحت مي شود؟. شهيد سيد محمود يوسفي طبائي در بيست و هشت اربعين 1361 مصادف با شهادت امام حسن مجتبي(ع) و رحلت حضرت رسول(ص) با لباس رزم، شال سبز و پوتين هايش به خاك سپرده شد.

شال سبز و روايتي از شهادت
در روز تشيع پيكر سيد محمود فرمانده اش مي گفت: سيد در آن روز، نيت روزه كرده بود و بر پشت لباس رزمش نوشته بود، مسافر كربلا. او شال سبزي را به دور گردنش انداخته بود و مي گفت: اين شال سبز فقط به درد آن مي خورد كه دور گردنت بياندازي و به شهادت برسي، و شروع به راه رفتن كرد كه به يك آن صداي خمپاره اي در همه جا پيچيد. وقتي گرد و غبار آرام گرفت متوجه شديم كه تعدادي پرنده در سطح پايين مي چرخند و جيغ مي كشند.! ما خيلي تعجب كرديم آخر در جبهه، به آن صورت پرنده اي را نمي ديديم، وقتي جلو تر رفتيم، پيكر سيد محمود يوسفي را بر روي زمين منطقه ي عملياتي سومار ديديم.

از پرواز كبوتر تا پرواز شهيد
سيد محمود پرندگان را خيلي دوست داشت، براي آخرين بار كه به جبهه اعزام مي شد رو به خانم برادرش، خانم نورمهركرد و گفت : زن دادش اين كبوتران را به شما يادگاري مي دهم لطفاً به آن ها رسيدگي كنيد. در ميان اين پرندگان كبوتري خودنمايي بيشتري مي كرد و يك طوق سبز او را از ديگر كبوتران متمايز كرده بود. يكي، دو روز بعد از رفتن سيد محمود اين كبوتر ناپديد شد و ما هرچه گشتيم آن كبوتر با طوق سبز را نيافتيم. وقتي در اربعين 61 پيكر سيد محمود را آوردند در عين ناباوري اين كبوتر در سطح پايين به دور پيكر سيد محمود مي چرخيد و تا مسيري طولاني همراه مان آمد، تا مراسم چهلم شهيد در خانه يمان بود ولي بعد از آن، هيچ يك از ما و همسايگان*، ديگر آن كبوتر با طوق سبز را در محل نديديم.

عطري از بهشت

عطري تمام محوطه را پر كرده بود. گويي بوي كربلا مي آمد، در جستجوي اين رايحه ي خوش بودم كه مادر شهيد سيد محمود يوسفي طباطبائي، تسبيحي قرمز رنگ را به طرفم آورد وگفت: اين آخرين يادگار و سوغات سيد محمود است. بند بند وجودم از عطر عجيب اين تسبيح مي لرزيد، آرام گلويم را گرفتم، چيزي گلويم را مي فشرد. برايم باورنكردني بود كه بعد از گذشت 29 سال همچنان تسبيح، معطر به عطر غريبي است.
مادر شهيد سيد محمود مي گويد: هر وقت به مسجد براي نماز مي رفتم، تمامي نماز گذاران از عطر عجيب اين تسبيح به وجد مي آمدند. روزي يكي از دوستانمان به نام خانم جعفريان*، رو به من كرد و گفت: حاج خانم اين تسبيح را امانت به من مي دهيد تا به منزل برده و به دخترانم نشان دهم؟ گفتم: اين يادگار محمود است ببر ولي مراقب آن باش. شب در خواب سيد محمود را ديدم. او گفت: مادر چرا تسبيح را به مردم مي دهيد؟ آنها مي خواهند بند هاي تسبيخ را از هم جدا كنند!. صبح كه بيدار شدم براي دوستمان پيغام فرستادم كه هر چه زودتر تسبيح را برايم بياورد. وقتي خانم جعفريان به منزلمان آمد، خوايم را برايش تعريف كردم.ناگهان او شروع به گريه كرد و گفت: حاج خانم حلالمان كنيد اين تسبيح به قدري معطر است كه ديشب دخترانم مي خواستند با قيچي گوشه اي از نخ تسبيه را جدا كنند، من به آن ها گفتم: اجازه دهيد تا فردا، اول از حاج خانم اجازه بگيريم. از آن به بعد ديگر تسبيح را از خانه بيرون نبردم. ولي همين جا اعلام مي كنم هر عزيزي كه دوست دارد مي تواند بيايد و اين تسبيح را از نزديك بيند و ببويد.

از سخنان كودكانه تا معراج شهادت
سيد علي اكبر و سيد علي اصغر اول محرم سال 1345 به دنيا آمدند، علي اصغر در شش ماهگي از دنيا رفت. در كودكي سيد علي اكبر هر وقت اين قضيه را برايش تعريف مي كرديم كه شما دوقلو بوديد و علي اصغر در شش ماهگي فوت كرد، مي گفت: علي اصغر فداي علي اصغر امام حسين(ع) شد و من هم فداي علي اكبر امام حسين(ع) مي شوم. من هم مي خنديدم و مي گفتم: مادر جنگي نيست تا شما بخواهي با شهادت فداي علي اكبر امام حسين(ع) شوي! هر وقت جنگ شد به جبهه برو. سيد علي اكبر هم مي گفت: مادر زمانش كه رسيد اين حرفتان را حاشا نكنيد ، زيرا من مي خواهم با شهادت فداي علي اكبر امام حسين(ع) شوم.
زماني كه جنگ شروع شد و سيد محمود به شهادت رسيد، علي اكبر گفت: مادر نوبت من است و وقتي بي تابي هاي من را مي ديد مي گفت: مادر قولتان را كه فراموش كرديد؟، رضايت بدهيد من هم به جبهه بروم وگرنه در روز قيامت شرمنده ي جدم مي شويد، اگر اجازه بدهيد به جبهه بروم و شهيد شوم به شما قول مي دهم با سيد محمود كنار در بهشت بايستيم و تا شما را با خودمان داخل بهشت نبريم خودمان داخل نمي شويم. نامه اش را امضاء كرديم و سيد علي اكبر هم راهي جبهه شد.

14/4/1362
شب از نيمه گذشته بود كه صداي تلفن سكوت خانه را در هم شكست. سيد حسين (پدر شهيد) تلفن را جواب دادند، يكدفعه متوجه شدم حاجي رنگ به صورت ندارد. تلفن را قطع كرد و آرا م گفت: علي اكبر مجروح شده و در بيمارستان آيت الله كاشاني اصفهان بستري است. به سرعت خودمان را به بيمارستان رسانديم. وقتي وارد بخش شديم علي اكبر را براي جراحي گلوله اي كه بر چشم و يك گلوله بر گلويش اصابت كرده بود، به اتاق عمل برده بودند.
بعد از آنكه از اتاق عمل بيرون آوردنش چند ساعتي بي هوش بود. من و سيد حسين در كنار تختش آرام قرآن مي خوانديم و گريه مي كرديم كمي كه به هوش آمد با صدايي كُند زير لب خطاب به پدرش گفت: چرا گريه مي كنيد؟ من خوب هستم، تنها يك جراحي ساده بود!. 13 روز از بستري شدن علي اكبر در بيمارستان مي گذشت و او را به تكرار عمل كردند. و در اين مدت پسرم را از خوردن آب محروم ساخته بودند زيرا پزشكان معتقد بودند كه حنجره ي علي اكبر با خوردن آب خون ريزي خواهد كرد. هر بار كه پسرم مي گفت: مادر تشنه هستم، لطفاً به من آب بدهيد؟ به او مي گفتم، مادر تحمل كن جدت هم تشنگي را تحمل كرد، مي خنديد و مي گفت: قربان جدم شوم مادر، دو روز آب را به روي جدم بستند ولي من 13 روز است كه آب نخوردم.

هر چقدر هم كه پرستاران را صدا مي زديم، به بهانه هاي مختلف به كمك علي اكبر نمي آمدند و مي گفتند: چيز مهمي نيست، وقت نماز است! ما وقت نداريم و...
روز چهاردهم او را دوباره به اتاق عمل بردند. من و حاجي پشت درب نشسته بوديم و ذكر مي گفتيم: كه در لحظه اي احساس كردم نوري از اتاق خارج شد، بغض گلويم را مي فشرد، آرام گفتم:حاجي پسرم به آرزويش رسيد. او راهي ديدار جدش شد. درست درك كرده بودم، مدتي نگذشت كه گفتند: متاسفيم.
سيد علي اكبر يوسفي طباطبائي در منطقه ي عملياتي حاج عمران در والفجر 2 مجروح شد و با لب تشنه در تاريخ 14/4/1362 به درجه ي رفيع شهادت نائل گرديد. و تاريخ 28/4/1362 در كنار برادرش سيد محمود به خاك سپرده شد. اعظم السادات يوسفي طباطبائي خواهر اين دو شهيد بزرگوار مي گويد: سالهاست فكر مي كنم، چه رابطه اي بين سخنان كودكانه تا معراج شهادت است؟.

درد و دلي با رهبر
وقتي سيد محمود و سيد علي اكبر به ديدار جدشان شتافتند، مقام معظم رهبري براي تسكين زخممان قدم بر چشمان ما نهادند و به خانه ي ما آمدند. صحبت هاي رهبر كه به اتمام رسيد من شروع به درد و دل كردم. گفتم:آقا، بعضي از پرسنل بيمارستان آيت الله كاشاني اصفهان خيلي بي توجه به مجروحان بودند، دكترها معتقد بود، يك گلوله در حنجره منجر به از دست رفتن مجروح نمي شود در بدترين حد ممكن تارهاي صوتي اش را از دست بدهد، ولي آنها با بي توجهي شان پسرم را ... آقا فرمودند: چه آرزويي داريد؟ گفتم آقا آرزو دارم به جنوب لبنان بروم و جايي را كه سيد محمودم براي جنگ رفته و شجاعانه جنگيده را از نزديك ببينم. چيزي نگذشت كه من و حاج آقا به دستور رهبر به لبنان رفتيم. بعدها متوجه شدم كه آقاي خامنه اي گروهي را براي تحقيق به آن بيمارستان فرستادند و در نهايت عده اي از پرسنل بيمارستان را عوض كردند. و ما از توجه ي آقا ممنونيم.

مريم خالقي/ نويد شاهد


* ساكنان محله ي خزانه، كوچه ي شهيدان طبائي از شاهدان عيني اين خاطره هستند، ولي به علت از بين رفتن بافت سنتي آن كوچه و نقل مكان همسايگان قديمي، خبرنگار نويد شاهد، تنها يك شاهد به نام ناصر نعمت الهي را كه هم اكنون نيز در اين محل سكونت دارد را يافت.

* خانم جعفريان از ساكنان محله هستند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده