سه‌شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي كرد . هنگامي كه راه مي رفتم ، مي گفت : « مواظب باش مورچه ها را له نكني . » به ياد دارم ، در محوطه اي روباز ، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي داديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود

پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي كرد . هنگامي كه راه مي رفتم ، مي گفت : « مواظب باش مورچه ها را له نكني . » به ياد دارم ، در محوطه اي روباز ، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي داديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود

پدر شهيد
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مكتبخانه را به اتمام رساند و در كسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده كه دست به يك سلسله سفرهاي طولاني مي زند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام مي داده و اكثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مكه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يك سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .

ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است كه ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما كتاب شعري از او در دهه 1330 به نام « ماتمكدة عشاق » منتشر شده كه از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي كربلا سروده شده است . :

پدرم پس از سفر به نقاط مختلف ، سرانجام در منطقه اي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار مي گيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند ؛ براي ساختن خانه ، راه اندازي عروسي ها ، برپايي عزاداري ها ، برنامه هاي محرم ، رمضان و پدرم برايشان هم نوحه مي خواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت مي كرد .

اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كرده اند .


ساخت روستا

در نزديكي باغ خواص ، مرقد امام زاده اي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف مي باشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن مي شود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم مي رود .

در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار كوچك و بي رونق بوده و يك متولي پير ، امور آنجا را اداره مي كرده است . در كنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري مي كرده اند . به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع مي شد . پدرم منطقه را مي پسندد و مي گويد : « بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد كرد . » بنابراين به دنبال صاحب آن محل مي گردد ؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو مي كند و تا نزديكي قم پيش مي رود . همه جا را مي گردد تا بالاخره ، صاحب آنجا را پيدا مي كند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اينكه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نمي كرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او مي شود ، خيلي با هم دمساز بودند .

پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز مي كند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش مي كشد . بهترين و پهن ترين خيابانها را در آنجا طراحي مي كند . بعد شروع مي كند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعف ترين اهالي بخش انتخاب مي كند ؛ آدمهاي بيچاره اي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است . حتي خانواده هايي بودند كه اصطلاحاً به آنها « خاكسترنشين » مي گفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس مي آورد و برايشان امكان زندگي فراهم مي سازد . خودشان هميشه مي گفتند : « حاجي ما را زنده كرد ! »



خودكفايي روستا

پدرم تصميم مي گيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بي نياز سازد . براي اين منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت مي كند .

مثلاً براي اينكه يك مغازه در آنجا باشد ، خانواده اي را از باغ خاص مي آورد ، و يا براي ساختن بناها و خانه هاي مردم ، خانواده اي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت مي كند . نجار ، باغبان و تعدادي كشاورز ، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا مي آيند . بعضي از آنها از اصفهان مي آيند . اصفهاني ها در چينه كشيدن ، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فكر مي افتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمين شناس بودند ، پيدا مي كند و به آنجا مي آورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند ، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت مي برد .

خلاصه ، بعد از جمع كردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع مي كند ؛ خانه هايي در يك اندازه و بزرگ ؛ براي اينكه بچه هاي خانواده ها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند .

آن خانه ها داراي باغچه هاي بزرگ ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچه ها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و مي آورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام مي گرفت تا اينكه روستا كم كم شكل مي گيرد و اسمش را « ولي آباد » مي گذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانواده ام شنيده ام ، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .


خريد 30 رأس گوساله

در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده مي شد . براي همين منظور ، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نمي دانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم ، برادرم اينها رامي چراند . گوساله ها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانواده ها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او مي داد تا اين پسرها همان جا بمانند ، زراعت بكنند و از روستا نروند .

گاوها بتدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ مي شد ، يك رأس گاو مي داد تا كار كند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يكي به من و برادر تني ام و يك رأس هم به دو برادر ناتني ام . دو برادر ديگرم را مي گفت ؛ اهل كشاورزي نيستند بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد مي داد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود ، مي رفت بازرسي مي كرد . به ياد دارم بعضي وقتها ، نيمه هاي شب ، برادرم را بيدار مي كرد و مي گفت : « تو چه جور دشتباني هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش مي كرد كه برود زمينها را بازرسي كند .

به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير ، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم مي گفت : همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفي جات در اين منطقه كويري به عمل مي آمد . ذرت ، جو ، گندم و از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .



دور هم نشيني دوستان پدرم

در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما مي آمد . پدرم نيز ، عده اي را كه چيزي سرشان مي شد جمع مي كرد و مي آمدند دور آقاي مهدويان مي نشستند . او مرد وارسته اي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان مي خواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب مي خواند . نمي دانيد چه مي كرد ؛ اصلاً يك حال عجيبي داشت ولي به بچه ها رو نمي داد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع مي كرد به حرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه مي زد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند .

همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يك قصيده دو صفحه اي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب مي فهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دو سه بار به قم مي رفت ، كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها مي داد ، مسائل را حل مي كرد و مي آمد .

فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، كه اسمش در خاطرم نيست جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرم يك حرفي مي زد ، او حتماً عمل مي كرد . با مردم هم بدرفتاري نمي كرد . او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .

روز تاسوعا دسته هاي عزادار به حسينيه اش مي رفتند . شام نمي داد ، اما همه دسته هاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه او مي زدند . درجه اش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت مي كرد .



انجام همه كارها با پدرم بود

اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام مي داد . مي رفت از قم مي خريد و مي آورد در قرچك ، داخل يك قهوه خانه اي مي گذاشت و سپس با پاي پياده مي آمد و اهالي روستا را صدا مي زد كه الا‎غ هايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد : « من الان نمي توانم . »

او همه كارها را انجام مي داد . خواستگاري ها را جوش مي داد . عقد مي خواند و عروسي راه مي انداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت مي كرد . خريد عيدشان را انجام مي داد .

عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر كجا مي رفتي ، نقلها و شيريني ها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش مي كرد و بعد مي گفت : « عيد يك روز است . » تا ظهر به همه خانواده ها سر مي زد . مردم را هم مجبور مي كرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار مي كرد و سركار مي فرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند .




منطقه امن پدرم

به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نمي افتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نمي كرد مزاحم كسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نمي شد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرف ها بودند كه هميشه مي گفتند : « طرف سرزمين اين حاجي نمي رويم . »

پسر يكي از خانواده هاي ده ، يك روز برايم تعريف مي كرد : گاهي وقتها مي رفتم سر خرمن و يك چيزي بر مي داشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم ، موقع برگشت ، ديدم كسي به آرامي راه مي رود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند ، گفت : « محمد رضا كجابودي ؟ » بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نمي داد ، به رويش نگاه كنم .





تاكسي دمدار

يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت مي كرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگاري اش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم كه در آن موقع ، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .

ديدم عروس را نمي گذارند ببرند ، نمي دانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند . گفته اند ما نمي گذاريم همين جوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع مي شود ، مي گويد : « نگران نباشيد من الان درستش مي كنم . »

سپس رو به يكي از اطرافيان مي كند و مي گويد : « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »

به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اين هم تاكسي دمدار . ديگر چه مي گوييد ؟ » آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود .



اولين تراكتور منطقه

پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم مي آيد تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند ؛ بلكه به جاي آن پنجه هاي فلزي بود . نمي دانم اينها را از كجا كرايه مي كرد و به ولي آباد مي آورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد كارها دسته جمعي انجام مي گرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف مي شد ، همه با هم كار مي كردند تا آن زمين ، صاف و تميز مي شد . كار كشيدن نهر آب به زمينها هم به طور دسته جمعي انجام مي شد . پدرم همة اين كارها را هدايت مي كرد و بعد زمينها را تقسيم مي كرد و مي گفت : اين سهم تو است ، اين هم مرز تو ، حالا برو در زمين خودت كار كن !

يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام مي شد . پدرم معلوم مي كرد كه در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلو قنات تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) كه كار كم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي مي شد .





فقط يك بار از پدرم سيلي خوردم

پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري مي گفت هيچ كس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش مي بردند . فقط مرا به خاطر آنكه بيشتر از ساير بچه هايش دوست مي داشت بعضي وقتها صدا مي كرد و پيش خودش مي نشاند ، بدون اينكه حرف زيادي بزند . يك بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تكيه داده بودند . من بازيگوشي كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشه هايش شكست . چون در ، مال خودمان نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم .

يك مدرسه اي بغل خانه مان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا درس مي خوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسه اي نبود و بچه هايي كه كلاس اول مي آمدند ، گاهي پانزده سالشان مي شد و هيكل هايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس مي داد .

آن روز ، وقتي مرا كتك زد ، قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از كلاسها نشستم . يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم مي كرد . اين نشان مي داد كه از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجويي ام بس بود .



با شكار كردن ميانه اي نداشت

پدرم يك تفنگ شكاري داشت ، ولي با آن شكار نمي كرد ، شكار را دوست نداشت ؛ اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره كه دود و دمش هم زياد بود ، مي خورد . در زمستان ، دسته هاي عظيم سار ، صبح و عصر پرواز مي كردند ، مي رفتند و بر مي گشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه مي رفت . دسته هاي سار كه مي آمدند ، چند تير به سوي آنها شليك مي كرد . با همان چند تير مي ديديم كه تعداد زيادي سار به زمين مي افتاد و مردم آنها را جمع مي كردند ، سر مي بريدند و براي آبگوشت استفاده مي كردند . هر كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش مي شد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه مي گذاشت و در آن را مي بست . يك اشكافي هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه بچه بودم مي گفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت مي زند . » من هم دست نمي زدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه مي گفت .





به اين چشمها نگاه كن !

يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانه مان بود و زيرش نوشته شده بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به آن تابلو گفت :





به اين عكس نگاه كن .

من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه مي كند . بعد گفت :

برو آن طرف اتاق !

رفتم .

گفت :

-باز نگاه كن !

ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه مي كند !

گفت :

-برو آن طرف اتاق و نگاه كن !

از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه مي كند .

اين بار گفت :

-برو بيرون از اتاق و نگاه كن ! رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است .

پدرم لحظه اي سكوت كرد و سپس گفت :

« وقتي كه من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه كن ! » و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نمي كرد .





بگذار زندگي كند

پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي كرد . هنگامي كه راه مي رفتم ، مي گفت : « مواظب باش مورچه ها را له نكني . » به ياد دارم ، در محوطه اي روباز ، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي داديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكي ها مشغول كار بود صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن ! بگذار زندگي اش را بكند . تو به آن چكار داري ؟ »

بعد از مدتي ، گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي كه از گلويش پايين مي رفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو مي ريختيم تا بخورند . اما پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد .




با پزشك رفتن موافق نبود

پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده بود ، به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد ، مجبور شد مرا به دكتر برساند . ولي دلش نيامد كه خودش به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنها نپذيرفتند و گفتند : دير آورده ايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانواده ام دوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمه ام بردند . البته عمه واقعي ام نبود ، همين طور ، عمه اش مي خوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر مي دادند . و ديگري آقاي دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند . اين دو ، پزشكهاي مردمي بودند . مردم آنجا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينكه پزشك بودند ، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نمي فروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا مي دانستند . اصلاً موضوع اين نبود كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . مي گفتند برويم اينها ما را ببينند ، چشم آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم ، ولي مي فهميدم كه چقدر با احترام با اين دو نفر حرف مي زنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و دكتر مقبلي بودم تا اينكه مرا معالجه كردند .





مرگ پدر

يك روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفته اي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را مي شناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت مي كرد . يعني مردم خريد مي كردند و سپس تابستان خودش مي رفت بازار و حساب و كتاب مي كرد و حسابهاي مردم را پس مي داد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را مي كردند و بر مي گشتند .

راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي مي كرد . موقع رانندگي همه از او جلو مي زدند ، البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد مي رساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز مي خواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .

بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راه آهن رد مي شد ، بعد از قرچك مي گذشت و به سمت تهران ادامه مي يافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن مي رسد ، نمي تواند سريع عبور كند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس مي زند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته مي شوند و تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده مي مانند . پدرم با يك ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم مي كند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نمي شد .

آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون مي رفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است .

در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :



پس از مرگ پدر

بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم كه بزرگ بودند و زن داشتند ، هر كدام دنبال كار خودشان رفتند . از آن جمع ، ما مانديم با مادرمان .

من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينك » رفتم كه بيشتر از هفت كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت را همه روزه پياده مي رفتم ، در زمستان يا تابستان .

بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم و زندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينك » درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي به محلي رفتم كه به آن كارخانه قند مي گفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ، ولي فاصله اش حدود بيست كيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هر روز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسه مان شخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم كه با فولكس از تهران مي آمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش كرد كه صبحها سر راهشان مرا هم بياورند . من تا قرچك پياده مي آمدم ، از آنجا هم سوار فولكس آنها مي شدم و به ورامين مي رفتم . پس از چند سال ديگر شركت واحد به ورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شركت واحد مي رفتم و بقيه راه را نيز پياده طي مي كردم .

بعد از اذان صبح ، وقتي كه هوا هنوز تاريك بود ، به طرف مدرسه راه مي افتادم ، يادم مي آيد يك روز پس از شش كيلومتر پياده روي به پل باقر آباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانه هايشان بيرون مي آمدند ، هوا تازه روشن شده بود . يك شخصي كه مرا مي شناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالت تعجب پرسيد : اين موقع صبح اين جا روي پل چكار مي كني ؟ تو ديشب باقرآباد بودي ؟

بيشتر اوقات آن قدر زود حركت مي كردم كه در مدرسه را من باز مي كردم ، و خيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار مي كردم . يادم است ، كه يك ناظمي داشتيم كه خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچه هايي را كه دير مي آمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد مي شدند ، تنبيه مي كرد . يك روز آنها را جمع كرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : « مي دانيد از كجاي دنيا مي آيد ؟ اين از راه دور مي آيد و هميشه سر كلاس حاضر است ، ولي شما از همين بغل نمي توانيد خودتان را به موقع برسانيد ، دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » مي زد ، مي كوبيد و مي گفت ؛ شما خانه تان همين پشت است ، ولي اين جوري مي آييد ؟

در راه مدرسه ، درس هم مي خواندم ، چون سرم توي كتاب بود ، داخل چاله مي افتادم ، براي همين ، از راه بيابان كه صاف بود مي رفتم . كم كم يك راه « مال رو » براي خودم درست كرده بودم ؛ آن قدر از آن مسير رفته بودم كه يك راه باريكي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسي يا قصايد شعراي عصر غزنويان را كه خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ مي كردم . دبير ادبياتي داشتيم كه از ما مي خواست تا اين اشعار را حفظ كنيم . براي من كاري نداشت ، صبح كه از خانه بيرون مي آمدم تا به مدرسه مي رسيدم هشت دفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ مي كردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت .
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده