يکشنبه, ۲۷ شهريور ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۰۵
بعد از اين كه از بيمارستان مرخص شد يك مدتي با عصا راه مي رفت. توي اين مدت صبح ها مي بردمش دارالفنون تا درسش را بخواند و امتحاناتش را بدهد. او هم مثل رضا امتحاناتش را كه داد دوباره راهي جبهه شد. ديپلمش را گرفت و دانشگاه هم قبول شد اما هيچ كدام را نه خودش بود و نه فهميد. در تاريخ دفاع مقدس، كم نبودند مادراني كه در راه سربلندي اين مملكت فرزندان خود را تقديم اسلام كردند، مادراني كه انتخاب كردند تا تنها سهم آنها از بودن فرزندانشان، سنگ مزاري باشد كه در زير نور آفتاب داغ مي شود و در زير قطرات باران خيس. مادراني كه هرگاه دلشان بگيرد و آرزو كنند فرزندانشان را در آغوش بگيرند بايد سرخم كرده و بر روي مزاري بگذارند كه با غبار روزهاي رفته پوشانده شده است.

بعد از اين كه از بيمارستان مرخص شد يك مدتي با عصا راه مي رفت. توي اين مدت صبح ها مي بردمش دارالفنون تا درسش را بخواند و امتحاناتش را بدهد. او هم مثل رضا امتحاناتش را كه داد دوباره راهي جبهه شد. ديپلمش را گرفت و دانشگاه هم قبول شد اما هيچ كدام را نه خودش بود و نه فهميد.

در تاريخ دفاع مقدس، كم نبودند مادراني كه در راه سربلندي اين مملكت فرزندان خود را تقديم اسلام كردند، مادراني كه انتخاب كردند تا تنها سهم آنها از بودن فرزندانشان، سنگ مزاري باشد كه در زير نور آفتاب داغ مي شود و در زير قطرات باران خيس. مادراني كه هرگاه دلشان بگيرد و آرزو كنند فرزندانشان را در آغوش بگيرند بايد سرخم كرده و بر روي مزاري بگذارند كه با غبار روزهاي رفته پوشانده شده است.
خدا توفيق داد پاي صحبت هاي مادر شهيدي بنشينيم كه مي توان گفت، دو برابر ديگر مادران شهيد، اين فراق را تحمل مي كند چرا كه هر دو فرزندش، در روزهاي نه چندان فاصله گرفته دفاع مقدس به درجه شهادت نايل آمدند. به همين دليل سفري كوتاه داشتيم به مركز شهر و پس از گذشتن از خيابان هاي پر از هياهوي تهران به كوچه اي رسيديم كه سر درش با تابلويي آبي رنگ به اسم دو شهيد (برادران غياثوند) مزين شده بود.
داخل كوچه به راحتي مي شد خانه شهيدان را از خانه هاي ديگر تشخيص داد چرا كه سر در خانه نيز با تابلويي به نام دو شهيد بزرگوار از خانه هاي ديگر متمايز شده بود، تابلويي كه رويش نوشته شده بود مؤسسه علمي- فرهنگي شهيدان علي و رضا غياثوند.
زنگ خانه را كه زدم مادر شهيدان در را باز كرد و دعوتم (دعوتمان) كرد به داخل منزل، پس از كمي احوالپرسي و از گرمي هوا و آفتاب تند تابستان گفتن و خوردن ليوان شربتي خنك از مادر خواستم تا از روزهاي رفته اي برايمان بگويد كه روزگاري، خاطره ساز بودند و امروز خاطره. و او نيز اين چنين سر سخن را آغاز كرد كه:
پدرم خيلي دوست داشت كه من معلم شوم، درست در اولين سال تربيت معلم، شركت كردم و قبول شدم پرستاري و شركت نفت هم امتحان دادم و هر دوي آن را نيز قبول شدم اما به اصرار پدر وارد دانشكده تربيت معلم شدم. يك سال پس از استخدام آموزش و پرورش ازدواج كردم. نتيجه ازدواجم، دو فرزند پسر بود اولين فرزندم رضا كه سال 1344 به دنيا آمد و دومين فرزندم هم علي كه يك سال بعد از رضا متولد شد. به دنيا آمدن فرزندانم، بزرگ كردنشان، كار منزل و تدريس در مدرسه، مجبورم كرد كه از مادرم كمك بگيرم و به همين دليل تصميم گرفتيم تا با خانواده من زندگي كنيم و همين هم باعث شد تا مادرم، تربيت دو پسر را به عهده بگيرد. مادرم زن بسيار متدين و مذهبي بود، به رضا و علي نماز خواندن را ياد داد و آنها را به مراسم سينه زني و روضه خواني مي برد و به اين منوال، روزها مي گذشت و بچه ها با اين تربيت مذهبي بزرگ و بزرگتر مي شدند. هر چند كه سن زيادي نداشتند اما من هرگز حالت بچگانه اي در آنها نمي ديدم به تمام احكام پاي بند بودند و سعي مي كردند احكام را اجرا كنند و اين همان اثر تربيتي مادربزرگشان بود. دبيرستاني بودند كه انقلاب شد و بچه ها هم مثل خيلي از جوان هاي ديگر عضو بسيج مسجد محل شدند و مرتب در جلسات قرآن و بسيج شركت مي كردند تا اين كه جنگ شروع شد و تصميم گرفتند به جبهه بروند اما به خاطر سن كمشان اجازه رفتن به جبهه را به آنها نمي داند اما در نهايت با هر سختي كه بود و جعل امضاء و... عازم جبهه شدند.
رضا زماني كه رفت جبهه سال چهارم رياضي بود. ما اصرار داشتيم كه درسش را بخواند و بعد برود اما زير بار نمي رفت و عازم شد. تا اين كه امام دستور دادند آنهايي كه چهار دبيرستان هستند برگردند و امتحاناتشان را بدهند براي همين هم رضا برگشت تا براي امتحاناتش آماده شود ما هم برايش معلم گرفتيم امتحانش را كه داد بلافاصله راهي جبهه شد و خودش هرگز نتيجه امتحاناتش رو نفهميد چرا كه 30 تيرماه 61 بود كه علي خبر داد رضا مفقود شده، آن زمان كلمه مفقود اصلا براي من مفهومي نداشت. براي همه ما اين اتفاق، ماجراي سنگيني بود. مادرم كه به بچه ها وابستگي زيادي داشت باورش نمي شد كه رضا شهيد شده باشد و مي گفت كه صددرصد اسير شده و يك روز برمي گردد. علي هم از شدت ناراحتي يك هفته تب كرد و مريض شد. بعد از مفقود شدن رضا، علي تنها فرزند خانواده بود. براي همين همه حتي بچه هاي مسجد از علي مي خواستند كه ديگر به جبهه نرود. مي گفتند تو تنها فرزند خانواده اي و اگر براي تو هم اتفاقي بيفتد تحملش براي مادرت خيلي سخت است. اما علي مي گفت وقتي امام دستور مي دهند، بايد اطاعت كرد، علي به دستورات امام بسيار حساس بود و آنها را مو به مو اجرا مي كرد. علي صوت زيبايي داشت و قرآن را خيلي زيبا تلاوت مي كرد، مؤذن مسجد هم بود اما من اين را نمي دانستم و بعدها، دوستانش صداي ضبط شده اش را به من دادند.
مادرم يك حلقه ياسين داشت. حلقه اي كه از پارچه درست شده بود و رويش سوره يس نوشته شده بود هر وقت كه علي و دوستانش راهي جبهه بودند آنها را از زير اين حلقه رد مي كرد. علي هم به شوخي به دوستانش مي گفت از زير اين حلقه رد شويد كه تا به حال هر كس از زير اين حلقه رد شده، شهيد شده است البته چندان بيراه هم نمي گفت.
سال 63 كه به جبهه رفت در حاجي عمران مجروح شد و به تهران آوردنش. تا دو ماه در بيمارستان امام خميني بستري بود. به زن ها اجازه نمي دادند كه توي اتاق آقايان بمانند اما من زير تخت پنهان مي شدم و خودم ازش مراقبت مي كردم.
بعد از اين كه از بيمارستان مرخص شد يك مدتي با عصا راه مي رفت. توي اين مدت صبح ها مي بردمش دارالفنون تا درسش را بخواند و امتحاناتش را بدهد. او هم مثل رضا امتحاناتش را كه داد دوباره راهي جبهه شد. ديپلمش را گرفت و دانشگاه هم قبول شد اما هيچ كدام را نه خودش بود و نه فهميد.
علي توي شلمچه عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. پيكر او و تعدادي از شهداي ديگر، توي محاصره ي دشمن مانده بود اما رزمنده ها توانسته بودند با زحمت پيكر بچه ها را عقب بياورند.
حالا هم رضا مفقود شده بود و هم علي شهيد. اما من خدا را شاكر بوده و هستم. گاهي با خودم مي گويم اگر اينها مي ماندند و حتي يك درصد از عقايد پاكشان برمي گشتند من بايد چه مي كردم. چيزي كه دلم را قرص نگه مي دارد و راضي اينكه آنها بيهوده نرفتند و براي عقيده شان خون دادند و اين براي من و پدرشان از هر چيز ديگر با ارزش تر بود.
بعد از آن من و همسر و مادرم با ياد آنها و خاطراتشان روزها را مي گذرانديم تا سال 74 كه مادرم هم ما را تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت.
سال 75بود كه تعدادي شهيد را براي تشييع به نماز جمعه آورده بودند، من هم كه براي نماز، به نماز جمعه رفته بودم در تشييع شهدا شركت كردم غافل از اين كه در يكي از اين تابوت ها، رضاي خودم خوابيده. به خانه كه برگشتم چند تا از مادر شهيدان محل تماس گرفتند و گفتند كه مي خواهند به خانه مان بيايند. من همان جا متوجه جريان شدم. خبر را كه از آنها شنيدم هيچ عكس العملي نشان ندادم حتي گريه هم نكردم اما پدرش خيلي گريه كرد و بي تاب شد.
انتظار 15 ساله ما به سر رسيده بود انتظاري كه هر چند سخت بود اما انگيزه اي بود براي اميد داشتن و ادامه دادن فقط از اين خدا را شكر مي كردم كه مادرم نيست تا چنين روزهايي را ببيند.
من همراه خواهرم رفتيم معراج براي ديدن پيكر پسرم رضا. هيچ ذهنيتي از پيكرش نداشتم. داخل معراج تابوت خيلي زياد بود. مرا راهنمايي كردند تا تابوت رضا. هرگز در زندگي ام چنين لحظه اي را نمي توانستم تصور كنم. دختري كه همسر شود، همسري كه مادر شود، مادري كه فرزندش نماند و او بماند، فرزندي كه برود و پس از سال ها تنها چند استخوان از او براي مادرش بياورند.
تابوت را كه باز كردند يك پارچه سفيد رويش را پوشانده بود. پارچه را كه كنار زدم رضا را ديدم، رضايي را كه سر نداشت. پرسيدم گفتند شهيدت سر نداشته. يك زير پيراهني همراهش بود و يك جانماز. جانمازش را گرفتم اما پيراهنش را گذاشتم تا، در روز قيامت با همين زير پيراهني حاضر شود.
متاسفانه آن جا هم گريه نكردم. همه مادرها گريه مي كردند و اشك مي ريختند اما من فقط به رضا نگاه مي كردم و به ياد روزي بودم كه به دنيا آمد و او را به آغوش من سپردند و من آن روز، دختر جواني بودم كه خيره شده بود به چشم هاي نازنين نوزادش و دستانش را بر روي دستان كوچك طفلش مي كشيد و او را نوازش مي داد و حالا مادري بودم عجين شده با صبري آموخته از فرزندانش، مادري كه پس از 15 سال دوباره فرزندش را سپرده بودند به آغوش او و من بار ديگر فرزندم را به آغوش گرفتم، فرزندم را، مرد بزرگي را كه ديگر تنها پسر من نبود بلكه فخر زمين و آسمان شده بود و آبروي مادري دلتنگ در نزد خدا.
بعد از پيدا شدن پيكر رضا، ما تا مدت ها درگير مجروحيت همسرم و جراحت هاي يادگار مانده از جبهه اش بوديم. او روز به روز حالش بدتر مي شد و در آخر، سال 87 بود كه او نيز به فرزندان شهيدش ملحق شد.
هر چند كه اين چند جمله، صفحاتي بودند از دفتر خاطرات باز شده مادر شهيدان غياثوند اما شايد همين چند جمله نيز آغازي باشد براي راه هايي كه بايد مي رفتيم و نرفتيم و يا حتي پاياني براي راه هايي كه نبايد مي رفتيم و رفتيم.
اما هنوز يك سؤال در ذهن من باقي مانده بود و آن تابلويي بود كه سر در خانه نصب شده بود. مؤسسه علمي- فرهنگي شهيدان غياثوند. از خانم غياثوند كه سؤال كردم ، گفتند طبقه اول مؤسسه اي است كه به كمك شهرداري تاسيس شده و تعدادي از خانم ها در آنجا مشغول فعاليت هاي فرهنگي هستند. طبقه دوم هم حسينيه اي است به اسم شهيدان غياثوند كه در ايام هفته و مناسبات مراسمي در آن تشكيل مي شود و خانم هاي محل حضور مي يابند و از جلسات استفاده مي برند.
از ايشان خواستم تا مرا نيز به حسينيه ببرند. وارد كه شدم عكس هاي بزرگ رضا و علي در دو گوشه حسينيه فضاي خاص به آن جا بخشيده بود. من نيز كه حال و هوايي خاص پيدا كرده بودم، روبه روي عكس ها نشستم و به ياد آنها و براي عاقبت به خيري خودمان زيارت عاشورايي خواندم و سلامي فرستادم به سرور شهيدان (اباعبدالله...)
پس از بازگشت از خانه شهيدان،تصميم گرفتم كه براي آشنايي بيشتر با شهيدان غياثوند و روحيه آنها درجبهه با يكي از دوستانشان صحبت كنم.چرا كه مي دانستم بسياري از مادران شهيد خود معترف هستند كه فرزندانشان را كه آن طور كه بايد نشناخته و آنها بالاتر از آن چيزي بودند كه در شهرو خانه خود نشان مي دادند. بهترين انتخاب براي اين گفت وگو، دوست شهيد علي غياثوند آقاي نجيمي بود، رزمنده ثابت قدمي كه خودش نيز دستي بر قلم داشت و بسياري از خاطرات روزهاي جبهه را به تحرير درآورده بود.
او در باره علي و نحوه آشنا شدنش اين چنين گفت:
قبل از عمليات بود كه گردانشان را ديدم. داشتند وسايلشان را آماده مي كردند. حسين رضايي هم مثل بقيه، مشغول جمع كردن، وسايلش بود. به نظر هم سن و سال من مي آمد. رفتم كنارش و سر صحبت را باهاش بازكردم. حسين رضايي از بچه هاي تهران بود گردان خط شكن و من هم توي تيپ هشت نجف اشرف. آن قدر زود با هم گرم گرفتيم كه ازم خواست با فرمانده شان صحبت كنم و بروم گردان آنها. منم كه تازه يك رفيق پيدا كرده بودم از خدا خواسته رفتم پيش فرمانده شان اين طوري شد كه من بچه شهرستاني، شدم قاطي بچه تهراني ها!
از طريق حسين رضايي بود كه با علي غياثوند و حيدر بيدخوان آشنا شدم. اين رفاقت انگار هديه اي بود از جانب خدا، هرجا كه مي رفتيم و هركار كه مي كرديم با هم بوديم. چون سن و سالمان هم از بچه هاي ديگر كمتر بود بيشتر كارهاي چادر را ما انجام مي داديم مثل تميز كردن چادر، سفره انداختن و... بچه ها هم كه مي آمدند سر سفره آماده، مي گفتند براي سلامتي چهارشهيد آينده صلوات!
دوستي مان همين طور ادامه داشت تا نزديك هاي عمليات بودكه يك شب با حسين و علي رفتيم دور از چادر، يك جاي دنج و خلوت پيدا كرديم و شروع كرديم صحبت كردن با هم. من به بچه ها گفتم كه چه قدر از دوستي با آنها خوشحالم و به خاطر اين دوستي، بعد از نمازهايم، نماز شكر مي خوانم. همان شب هم از هردويشان قول گرفتم كه اگر شهيد شوند من را تنها نگذارند و دست من را براي شهادت هم بگيرند.
هرچند كه آنها سن زيادي نداشتند اما جنگ از آنها، مردان بزرگي ساخته بود و اين در رفتارشان كاملا مشخص بود و من هم سعي مي كردم تا جايي كه مي توانم از آنها الگو بگيرم. براي همين هم خيلي دركارها و رفتارشان دقت مي كردم مخصوصا به رفتارهاي علي چون توي خيلي ازكارها پيشقدم بود مثل تميز كردن چادر و... خيلي هم شجاع بود به نمازش هم خيلي اهميت مي داد يك بار وسط آتش دشمن كه تند تند خواندن نماز هم، براي بچه ها سخت بود علي با خيال راحت با آب قمقمه اش وضو گرفت و با آرامش و طمأنينه ايستاد به نماز.
علي صداي قشنگي هم داشت. صداي اولين اذاني كه ازش شنيدم هنوز تو گوشم است. من پشت خاكريز بودم، موج انفجار گرفته بودم و سرم هم خيلي درد مي كرد، گرما هم كه شده بود قوز بالا قوز، با اين حال موقع نماز بلند شدم و شروع كردم به اذان گفتن. اما به وسط هاي اذان كه رسيدم زدم زيرگريه، علي كه حال و روز من را ديد با صداي بلند ادامه اذان را گفت. صدايش به قدري زيبا بود كه نه تنها گريه من قطع نشد كه بدتر هم شدم. اين اولين باري بود كه صداي اذان علي را مي شنيدم. اما خودش از روي اخلاصي كه داشت دوست نداشت كسي صداي اذانش را بشنود.
يك بار يك سفر به تهران آمدم و نزديك ده روزي خانه علي ماندم. خانواده خيلي مهرباني داشت خيلي با هم صميمي بودند. به ياد دارم كه صبح ها بعد از نماز همگي با هم زيارت عاشورا مي خوانديم يعني علي مي خواند و ما هم همراهيش مي كرديم. مادرعلي كه خيلي دوست داشت صداي علي را ضبط كند، يك بار از من خواست كه اينكار را انجام بدهم اما علي به خاطر مادرش اجازه نمي داد مي گفت اگر شهيد شوم مادرم صدايم را گوش مي كند و بيش از قبل دلتنگ مي شود. برايم خيلي جالب بود كه علي تا كجاها را فكر مي كند و چه قدر به فكر مادرش است.
علي علاقه شديدي به حضرت زهرا(س) داشت. يك بار كه به شدت از ناحيه پا مجروح شده بود و برده بودندش اتاق عمل، موقع بيرون آمدن و در عالم بيهوشي، روضه حضرت زهرا را طوري با سوز خوانده بود كه پرستارها و دكترها همگي تحت تأثير قرارگرفته بودند.
سري قبلي كه به تهران رفته بودم متوجه شدم كه حسين و حيدر شهيد شدند و حالا بين ما چهار تا فقط من مانده بودم و علي. قبل از عمليات كربلاي پنج با هم قرار گذاشته بوديم كه برويم مشهد پابوس امام رضا(ع). كربلاي پنج كه شد من مجروح شدم و تا مدتي ازش خبر نداشتم بعد كه كمي بهتر شدم پيش خودم گفتم بهترين فرصت براي رفتن به مشهد همين زمان است، هرچند كه شرايطم جوري بود كه مجبور بودم با عصا راه بروم. با اين حال راه افتادم به سمت خانه علي تا هم ببينمش و هم برنامه اي بريزيم براي رفتن به مشهد.
در راه همه اش با خود فكر مي كردم كه خدا كند علي خودش باشد و در را باز كند و از ديدن من غافلگير شود. دوست داشتم هرچه زودتر ببينمش و يك دل سير باهاش حرف بزنم و بعد هم دوتايي برويم بهشت زهرا ديدن حيدر و حسين! به ياد گذشته.
وقتي رسيدم به در خانه شان و دستم را بردم بالا تا زنگ را بزنم چيزي را ديدم كه به جاي اين كه من علي را غافلگير كنم، او مرا غافلگيركرده بود. چهره اش را ديدم تا چند دقيقه هيچ حركتي نكردم و بهت زده نگاهش مي كردم. دلم ريخت، دنيا خراب شد روي سرم. تشنه ام شده بود دوست داشتم خواب بودم و خواب مي ديدم اما همه اش حقيقت بود و بيداري.
اعلاميه هفت علي، همراه با عكس زيبايش روي ديوار نصب شده بود. حالا از آن سه نفر من مانده بودم و يك دل جامانده.
يك مدت بعد بچه هاي لشگر امام حسين اردو گذاشتند براي مشهد. من هم همراه بچه ها از اهواز راهي مشهد شدم ساعت يك نصف شب بود كه رسيديم بهشت زهرا و شب را همان جا مانديم. بچه ها همه خوابيدند اما من فقط به ياد علي بودم. به ياد علي و قرارمان براي رفتن به مشهد، قرار نبود كه من بدون او به مشهد بروم، او هم قرار نبود بدون من به سفر برود، اما او تنها رفته بود و من را هم تنها گذاشته بود. همين فكرها مرا برد به سمت مزار شهدا. خيلي دوست داشتم بروم سر مزار علي اما آدرسش را بلد نبودم. آرام آرام كنار مزار شهدا راه مي رفتم و به عكس هايشان نگاه مي كردم كه يكدفعه چشمم خورد به عكس علي. اولش شك كردم، چشم هايم را جمع كردم و خيره شدم به عكس. خودش بود، علي بود. اما بازهم باورم نشد براي همين سرم را پايين تر آوردم و روي مزار را خواندم؛
شهيد علي غياثوند قيصري.
نصف شب در راه مشهد خيلي اتفاقي ايستاده بودم بالاي مزار علي. انگار دعوتم كرده بود كه بگويد: من رفيق نيمه راه نيستم، سرعهدم هستم و همسفرت مي شوم تا مشهد پاهايم ديگر توان ايستادن نداشت. نشستم و سرم را گذاشتم روي مزارش و هاي هاي گريه كردم، مثل همان روزها، پشت خاكريز موقع اذان. دوست داشتم علي مي آمد و اذان مي گفت، او اذان مي گفت و من اشك مي ريختم. حالا چقدر بين دو دوست فاصله بود. من محمود نجيمي و او شهيد علي غياثوند قيصري. من زنده و به ياد او، او زنده اي به اسم شهيد.
بالاي مزارش يادداشتي گذاشتم: ياد ياران سفر كرده بخير و بعد آرام آرام از مزارش دور شدم.


نسيم اسدپور كيهان
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده