چهارشنبه, ۲۳ شهريور ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:شهيد ولي الله استرابادي، بچه مسجد للهيان، رزمي كار، ليدر بچه حزب الهي هاي محله ايرانمهر پائين گرگان، بيست روزه داماد، براي چندمين بار عازم جبهه است.



خدا حافظي اين بارش، يك جورائي فرق داره، همسر ولي الله قران را نگه داشته، يك كاسه آب زلال، يك اقيانوس بغض و بيقراري توي دلش. مي خواهد شوهرش را از زير قران خدا رد كند.

همان قران سفره عقد. دست و دلش مي لرزد. ولي الله با لبخندي از مهر، قران را بوسيد. چندم قدم كه دور شد. ايستاد. اشاره كرد.

زن دوقدم برداشت، ولي الله گفت: بمان، و جلو رفت. آرام در گوشي به همسرش گفت: يك امانتي برايت
گذاشتم لاي قران؛ به مادر اينا نگو. حلالم كن.

ـ رفت...


زن رفت داخل اتاق خودش، قران خدا را با احترام باز كرد. نامه شوهرش را برداشت. بوسيد. يك نامه، خيلي عاشقانه، كوتاه نوشته بود: « بچه هاي عاشق امام حسين(ع)، حسيني شهيد مي شوند. منِ شهيد ولي الله استرابادي، از اصحاب كربلا، چون مولايم سيدالشهدا، سر از بدنم جدا مي شود؛ بايد صبور باشيد، چون زينب(س) خيلي صبور باش. ديدار ما در بهشت. صبورباش...»



عمليات رمضان بود، روز سوم عمليات، يك تركش مي خورد به گلوي ولي الله، سر از بدنش جدا مي شود. هوا گرم و سوزان، تشنگي بيداد مي كند. وقتي شهيد ولي الله را گذاشتند عقب تويتا. قمقمه اش را برداشتند. قمقمه از آب لبريز بود. بچه ها هر كدام يك جرعه از آب قمقمه ولي الله را با سلام بر سر بديده « آقا اباعبدالله» نوشيدند.



نيمه هاي شب بود، ولي الله را آوردند «معراج الشهداء» سپاه گرگان. رفتم داخل كانتينر، تابوت شهدا را توي تاريكي ور انداز كردم. نوركم سوئي به داخل كانتينر سرك كشيده بود. خودم را از مقابل نور كنار كشيدم. سمت بيروني لبه تابوت ها، با خط كج و معوجي، سرخ رنگ، نوشته: گرگان، علي آباد، راميان، آزاد شهر، مينودشت. گنبدكاوس، تابوت ها به ترتيب شهر، مثلثي، روي هم چيده شده اند. راننده پك عميقي به سيگارش زد و گفت: برادر يك شهيد براي شماست. اشتباه نكني. درد سر داره...

چراغ قوه را براي اين كه اشتباه نكنم، روشن كردم. روي اولين تابوت نوشته بود: « شلمچه/ گرگان/ شهيد ولي الله استرابادي/ پاسدار/ فرزند: رفيع./ متولد: 1341/ مسافر كربلا.»

تابوت را باز كردم، شهيد سر نداشت. برگه هاي معراج را برداشتم. صدا زدم، نيروي كمكي بياد. چندتا از بچه هاي پاسدار آمدند. با صلوات تابوت شهيد را آورديم توي معراج، اتاق كوچكي كه معراج شهداي شهر بود. تابوت را گذاشتم. بچه ها كه رفتند. روي كاناپه كنار تابوت، از خستگي خوابم برد.

هنوز دو ساعت نخوابيده بودم، ناگهان دلم بيدارم كرد. وضو گرفتم. آخه مهمان عزيزي دارم. چند كلمه حرف زدم، گفتم: پر حرفي نكنم، برم برات يك سبد گل زيبا و خوشبو بيارم. آخه فردا برو بيائي داريم. نمي خوام كم بيارم جلوي خلق الله. مي دوني كه، بعد اينا واسم حرف در مي آرند.

سبد را برداشتم. از معراج زدم بيرون، ساعت سه نيمه شب است. پياده راه افتادم توي شهر. روي بلوارها. زيبا ترين و خوش بو ترين گل هاي شهر را چيدم. از نرده هاي پارك پريدم داخل، مرد نيروي انتظامي، گشت شيفت شب. جلوي ام را گرفت. صدا زد اين وقت شب با يك سبد. فوري دست بندش را از توي فانسقه اش در آورد. آمدم جلو. پشت نرده ها.
گفتم: بخدا من دزد نيستم. من دزد نيستم. من اين گل ها را براي شهدا مي خوام. فردا تشيع جنازه شهيد ولي استربادي. بچه ايرانمهر پائينه، مي شناسي كه؟

همان پشت نرده، داخل سبد را نشانش دادم.

گفتم: ببين. اين گل. اين ها را از توي بلوارهاي شهر چيدم. فقط گل جمع مي كنم. گفتم كه براي تابوت شهدا مي خوام. هميشه كارم همينه، ماموراي شب تان، من را مي شناسند. انگار شما اولين باره شيفت نيمه شب هستيد. تازه دو سه بارم من را بردند پاسگاه، ديدند كه من راست مي گويم. اصلا اخوي. ببخشيد. جناب سروان تا بحال ديدي روي تابوت شهدا گل مي زنند. همين گل هاست ديگه، همين الان با من بيا توي سپاه. «معراج الشهدا» باور كن من اين گل ها را براي تابوت شهدا مي خواهم.

من كه گل فروش نيستم باور كنيد جناب سرهنگ. ببخشيد جناب سروان.

مامور نيروي انتظامي محكم اداي احترام كرد. گفت: صبر كن برادر. اين بردار را كه گفت، از روي نرده ها پريد داخل، چند شاخه گل زيبا چيد، انداخت داخل سبد من، با هم دست داديم. دوست شديم.

گفت اخوي: برو من مراقبت هستم، هر چي گل مي خواي بچين. سبد را از گل پر كردم. از آنجا با همان سبد يك راست رفتم منزل يك عكاس؛ مرد چاقي كه صاحب عكاسي باهنر در فلكه كاخ شهر بود. عكس هاي شهدا را او قاب مي گرفت.
آرام در زدم، در حياط را باز كرد، چشمانش را ماليد. گيج و خواب زده گفت: فردا شهيد داريد. يك قطعه عكس سه در چهار سياه و سفيد شهيد را دادم. رفت....

توي تاريكي تكيه دادم به ديوار، نيم ساعته، عكس را برايم قاب كرد. قاب چوبي را گرفتم. تندي آمدم توي سپاه، داخل شدم. سبد را گذاشتم. سلام كردم. ديگه نزديك اذان صبح بود. نماز صبح را خواندم. كوزه گلاب وعطر را از روي طاقچه برداشتم. تابوت را باز كردم. گلاب و عطر زدم به شهيد، بوي خوشي فضاي اتاق را پر كرده بود. پرچم جمهوري اسلامي را كشيدم روي تابوت. تابوت را گلباران كردم. رفتم توي نمازخانه، چند تا از بچه هاي پاسدار آمدند. ديگه آفتاب هم زده بود. تابوت را گذاشتيم توي محوطه، منتظر صبحگاه شدم.
مراسم صبحگاه سپاه، اداي احترام به شهيد، پاسدارها ريختند روي سر تابوت. شلوغ شد.

خانواده شهيد كه آمدند. ماشين تبليغات سپاه هم آماده رفتن براي اعلام به شهر شد. بنياد شهيد و ارتش هم آمدند. گروه سرود طبل و موزيك.

خانواده از قبل خبر داشتند فقط منتظر بودندكه شهيد بياد. تشيع جنازه ساعت ده صبح، بلندگو روضه امام حسين را مي خواند، شهر داشت خودش را براي تشيع شهيد آماده مي كرد.

خيل زيادي از مردم شهر، جلوي سپاه جمع شده اند.

وقت وداع رسيده و خانواده مي خواستند با شهيد والله استرابادي خدا حافظي كنند. مگه مي خواد بره جبهه... نه، تازه از جبهه آمده، داره ميره بهشت.

همه تابوت مي بوسند. حال غريبانه ائي داشت محوطه.

همسرش آمد جلو گفت: بايد تابوت را باز كنيد.

نگذاشتيم كه همسرش جنازه را ببيند، آخه شهيد سر در بدن نداشت، مثل امام حسين(ع)

همسر ولي الله با تمنا و خواهش آمد جلو گفت: مي خوام ببينم.

در تابوت را باز كردم.

گفتم: خواهر! اين شهيد غسل نداشت، صبوري مي خواهد.

گفت: «من زينب ام» زينب. خودش اين را بهم ياد داد. نامه را باز كرد گفت: نوشته من زينب هستم. نوشته من شهيد ولي الله استرابادي. مثل امام حسين(ع) شهيد مي شوم.

خم شد روي سر بريده ولي الله شوهرش داخل تابوت، رگ بريده گردن همسرش را بوسيد.

صداي تكبير و صلوات محوطه سپاه را پر كرده بود. بغضي سنگين گلويم را فشرد، دست گذاشتم روي سينه ام. به سمت حرم آقا امام حسين(ع) توي دلم گفتم: «السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين الشهيد...» اشك هام جاري شد و دنبال شهيد راه افتادم....اشك ها سهم دل هاي تنگه، تنگ به وسعت آسمان.
*نويسنده: غلامعلي نسائي
انتهاي پيام/ز
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده