سه‌شنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: مرضيه حديد چي از مبارزين انقلابي است كه شنيدني هاي بسيار از شهيد سيد علي اندرزگو دارد. آنچه در ادامه مي آيد گفت وگوي اين بانوي چريك انقلابي با ماهنامه شاهد ياران به مناسبت سالروز شهادت سيد علي اندرزگو است.


از نحوه آشنايي خود با شهيد اندرزگو نكاتي را بيان كنيد.
قبل از دستگيري دومم، ايشان با كسي در خيابان آب منگل قرار داشت و بايد چيزي را ردوبدل مي كردند كه من هم در آن دخالت و مسئوليتي داشتم. در خيابان آب منگل يك مغازه سبزي فروشي بود و من بايد به عنوان خانمي كه مي خواست سبزي بخرد، به آنجا مي رفتم و مسئوليتم را انجام مي دادم. يكي از بچه هايي را كه قبلاً گرفته بودند، از اين قرار خبر داشت و ظاهراً آن را لو داده بود. آن جواني كه قرار بود با شهيد اندرزگو 27 ساله بود. من سر پيچ خيابان آب ، ملاقات كند، جواني 26 منگل چند نفر پليس را ديدم. البته آنها ساواكي بودند كه لباس پليس پوشيده بودند. آقاي اندرزگو شم عجيبي داشتند. من در مورد محمد منتظري هميشه گفته ام كه در خيلي از قضايا تك بودند. آقاي اندرزگو هم چنين شخصيتي داشتند. خيلي آرام بودند و در مواقع خطير تصميم گيري هاي بسيار به جا و صائبي داشتند و كارهايشان را خيلي هوشمندانه و درست انجام مي دادند. نمي دانم آن روز چطور متوجه شدند كه اوضاع مناسب نيست، ولي سرقرار كه آمدند به طرف اين آقا نرفتند و از آن طرف كوچه، بدون اينكه كوچك ترين عكس العملي نشان بدهند، به كوچه ديگر پيچيدند و رفتند. آن مرد جوان يكي دو قدمي اين طرف و آن طرف نرفته بود كه او را به رگبار بستند. خيلي منظره فجيعي بود.
شما شاهد اين لحظه بوديد؟
بله و فوق العاده هم ناراحت شدم. چادر رنگي هم سرم بود، چون مثلاً رفته بودم خريد. خلاصه سروصدا و شلوغ شد. من هم سبزي دستم بود و پيچيدم توي يك كوچه و از كوچه شترداران رفتم به طرف منزل، ولي آن جوان را كه به آن شكل ديدم كه كشتند، حالم خيلي بد شد. اين كه برنامه شان با شهيد اندرزگو چه بود؟ نمي دانم.
چه سالي بود؟
اواخر 50 يا اوايل 51 . زماني بود كه منافقين در زندان شروع كرده بودند به تغيير ايدئولوژي دادن و اينكه اسلام نمي تواند جوابگوي همه مسائل باشد و اين جور حرف ها. بعد از آن جريانات، خود من هم دستگير شدم. به هر حال با دوستان خيلي صحبت از ايشان نبود، چون يكباره غيبت صغرا مي كردند و دوباره پيدا مي شدند. موقعي كه از زندان آزاد شدم، در سوريه يك روز شهيد محمد منتظري آمدند و گفتند، ” شيخ را كه مي شناسي؟" گفتم، ” بله ارادت هم خدمتشان داريم." گفتند، ” آمده اند سوريه. اگر مي خواهيد ايشان را ببينيد، آدرس اين است." آدرس را دادند. در يكي از خانه هاي امن بودند. رفتم آنجا و تقريباً يكي دوساعتي خدمتشان بودم. شخصيت آرام و توجه و اعتقاد ايشان، عجيب بود. گاهي انسان در كنار شخصيت انقلابي و مبارزاتيش، يك جور آرامش و وقاري دارد كه اين خودش يك بحثي است. گاهي هم در كنار اين آرامش و متانت، مجموعه اي از مسائل عميق اعتقادي هم در انسان وجود دارد. ايشان بحث ها و صحبت هايي درباره مسائل ولايي و تبعيت از حضرت امير( ع) و انتظار فرج آقا امام زمان( عج) كردند كه براي من خيلي شيرين بود. با اينكه ما با آقايان علما دمخور بوديم، اما صحبت هاي ايشان خيلي تأثير گذار بود. آقاي محمد منتظري بعد از جلسه از من پرسيدند كه شيخ را ديديد؟ گفتم بله و با ايشان صحبتي هم داشتيم. آقاي منتظري گفت، ” ايشان آمده اند و يك عدد مسلسل مي خواهند. ما مسلسل را از يكي از شهرك هاي لبنان تهيه كرده ايم و دست آقاي جلال الدين فارسي است. شما مأموريت داريد كه برويد و آن را با چهار صد پانصد فشنگ بياوريد سوريه كه ما جاسازي كنيم و ايشان ببرند." من با توجه به حالتي كه از ايشان ديده بودم، دلم مي خواست كاري برايشان انجام بدهم كه رضايتشان جلب شود. الحمدالله خداوند لطف كرد و توفيق داد و با وجود مسائل و مشكلات جانبي كه داشت، اسلحه را آوردم و سالم تحويل محمد منتظري دادم. ايشان گفت كه آقاي اندرزگو مي خواهد يك بار ديگر شما را ببيند. ما يك ملاقات ديگر داشتيم و ايشان با حالت بغض تشكر مي كردند كه من اين مأموريت را قبول كردم و اين وسائل را آوردم و بعد گريه كردند و گفتند، ” اگر حضرت زينب( س) در آن دنيا از من پذيرفت، حتماً از حضرتش مي خواهم شما را هم مورد لطف قرار دهند كه كمك كرديد ما اين وسايل را به دست بياوريم. ما هدف بسيار بزرگي در ايران داريم." البته من بعدها نفهميدم كه آيا توانستند در ايران با آن مسلسل، كاري انجام بدهند يا نه و آيا نقشه شان لو رفت يا نرفت؟ ضمن صحبت هايشان به من گفتند كه اگر هم براي فرزندان دلتان تنگ شده است، آنجا و در حضور حضرت زينب( س) و با داشتن چنين الگوي عظيمي، قطعاً به خودتان اجازه نمي دهيد كه بي صبري كنيد. از من پرسيدند، ” دوست داريد چه چيزي داشته باشيد؟" گفتم، ” اينجا همه چيز هست و به چيزي نيازي نيست." بعد صحبت قند و چاي شد و براي من بسيار شيرين بود كه كسي كه اين طور درگير مبارزات خطير و مسلحانه است و مي تواند اين طور در مواقع بحراني، تصميمات دقيق و قشنگي بگيرد، اين طور متوجه مسائل جزئي و دقيق هم هست. به من گفتند، ” اينجا شما چايي هايتان را با شكر مي خوريد." گفتم، ” بله. اينجا در سوريه، قند پيدا نمي شود." پرسيدند، ” حالا دوست داريد برايتان قند درست كنم؟" گفتم، ” اگر بشود كه ممنون مي شويم." سيني را گذاشتند و يك مقدار شكر ريختند داخل سيني. قوري را گذاشتند آبش جوش آمد و قطره قطره ريختند روي شكرها و بعد هم توسط محمد منتظري برايم فرستادند. كاملاً مثل نقل شده بود. نقلي كه داخلش آرد نداشت، اما قند هم نبود. يك تكه زرد رنگ و سفت كه براحتي مي شد به جاي قند از آن استفاده كرد. به نظر من توجه به اين نكات ظريف درس بسيار مهمي است براي كساني كه مي خواهند مبارزه كنند و گمان مي كنند يك آدم مبارز بايد اخم كند و كج خلق باشد و فارغ از اين ظرائف انساني باشد. مي بينيد شخصيت هايي كه از ائمه معصومين الگو مي گيرند، اين گونه جامع الاطراف هستند. از سوئي اسلحه مي گيرد كه برود به حادترين و خطيرترين شكل مبارزه كند و مأموران ساواك را از پاي درآورد و از طرف ديگر حواسش هست كه كسي چاي را دوست دارد با قند بخورد و به اين شكل برايش قند درست مي كند. مي خواهم عرض كنم اينها انسان هاي نسبتاً كاملي هستند و براي جوان ها و مخصوصاً نسل سوم انقلاب بايد الگو قرار گيرند. بروند داخل زندگي اين آدم ها و ببينند كسي كه اين طور خالصانه و به تبعيت از خط ولايت و پيروي از حضرت امام( ره)، مبارزه مي كرده، در داخل زندگي خانوادگي چگونه بوده، با زنش و فرزندانش چگونه سلوك مي كرده، ممر درآمدش چه بوده، چه نوع تغذيه اي داشته . اينها بحث هايي هستند كه اگر نسل سوم انقلاب بتواند آنها را درك كند و بشناسد، الگوهاي بسيار عملي و زيبايي براي زندگي خواهد داشت و مي تواند انشاءالله از آنها بهره بگيرند و استفاده كند.

ايشان در عين حال كه از نظر مبارزات چريكي در سطح بسيار بالايي قرار داشت كه خيلي ها حتي نمي توانستند به آن سطح
نزديك هم بشوند، از نظر اعتقادي در چه سطحي بود و شخصيت اعتقادي ايشان را چگونه تحليل مي كنيد؟
فكر مي كنم قبلاً اشاره اي كردم و بايد مطلب را كمي بازتر كنم. ايشان با متانت و بردباري و صبر و حوصله زياد صحبت مي كردند و نسبت به مسائل اعتقادي نيز بسيار عميق بودند و شناخت بسيار جامعي داشتند و نسبت به مسائل مذهبي، بسيار پايبند بودند. من با افراد مختلف از گروه هاي گوناگون، زياد برخورد داشته ايم، حتي با ستاره سرخي ها و مخصوصاً در خارج از كشور و به ويژه انگلستان بحث هاي زيادي داشتيم. درست است كه به حسب ظاهر مبارزات چريكي به چپ ها منتسب مي شود، اما من به دليل كارها و فعاليت هايي كه كرده ام، خودم را يك چريك مي دانستم و هيچ كدام از آنها را هم قبول نداشتم. ايشان وقتي درباره مسائل مختلف صحبت مي كردند، از جمله تغيير ايدئولوژيك منافقين، به شدت ناراحت بودند و مي فرمودند واقعاً اگر كسي را پيدا كنيم كه فتوايي بدهد.... فتواي نجاست آنها را كه عده اي از آقايان علما در زندان دادند. خير، فتواي قتل تعدادي از سران آنها را مي گفت و معتقد بود كه اگر آنها از بين بروند، افراد زير مجموعه شان را مي شود نجات داد، چون بسياري از آنها متوجه اين انحراف شده اند، اما به دليل تشكيلاتي و وحشتي كه از سيستم حاكم برآن سازمان دارند، جرئت ابراز ندارند. خود ما بعد از پيروزي انقلاب ديديم كه مسعود رجوي و همين طور زنش مريم به حد كفر رسيدند و عده اي از هواداران سازمان حتي به شكل پنهاني نماز مي خواندند، اما به دليل روباه صفتي و خوك صفتي سرانشان جرئت نداشتند حرفي بزنند، چون آنها را از بين مي بردند و ترور مي كردند. موضوع محبوبه افراز را كه مي دانيد كه آمد به فرانسه و پنهاني آمده بود كه كسي او را نشناسد و فقط من او را مي شناختم. او را صرفاً به اين دليل كه با امام ملاقات كرده بود، كشتند. وقتي كه يكي از آقايان، قاتلين او را در متروي فرانسه گرفته و تهديد كرده بود كه بايد بگوييد محبوبه را چه كسي كشته، مي گفت كه رنگشان شده بود عين گچ و لب هايشان مي لرزيد و اعتراف كرده بودند كه او را به دستور سازمان كشته بودند، چون به تعبير آنها منحرف شده بود. شوهر محبوبه جزو منافقين بود. خدا رحمت كند شهيد سليمي جهرمي را كه در جريان حزب جمهوري شهيد شد. آمده بود جنازه محبوبه را ببرد و حاج احمدآقا به من گفتند تا جايي كه مي تواني كمكشان كن. جنازه محبوبه يك هفته روي تختش مانده و بو گرفته بود، طوري كه صاحبخانه اش پليس را خبر كرده بود. به او زهر داده بودند. همه جا را بو برداشته بود و پليس در را شكسته و جنازه را برده بود. داخل چمدان اين دختر جانماز بود و جرمش ديدن امام و خواندن نماز بود. آن وقتي كه آقاي اندرزگو اين را مي فرمودند، هنوز دست منافقين رو نشده بود و ايشان تحليل مي كردند كه يهودي هاي زمان حضرت رسول( ص) كه در برابر ايشان ايستادند، شرافتشان از اينها بيشتر است. آنها علناً مي گفتند كه ما يهودي هستيم و نمي خواهيم مسلمان شويم و زير بار شما هم نمي رويم و با شما مي جنگيم، ولي اينها حتي ظاهراً هم نمي گويند كه تغيير ايدئولوژي داده اند و در حق رفيق و دوستشان اين جنايت ها را انجام مي دهند و به آن شكل رفتار مي كنند كه بعد از كشتنش حتي ماشينش را آتش مي زنند كه جنازه اش شناسايي نشود، بعد هم مي گذارند به حساب ساواك. ايشان بسيار دقيق و زيبا تحليل مي كردند و گمان نمي كنم كسي بتواند به خودش اجازه بدهد كه بگويد ايشان كوچك ترين تزلزلي در عقايدش داشته است.
به نظر شما، شهيد اندرزگو، اين مهارت ها را چگونه كسب كرده بود؟ استعداد شخصي بود يا ارتباطات خاصي بود؟ چون
در حوزه كه اين چيزها را آموزش نمي دهند
تصور مي كنم به خاطر مطالعه زياد بود. چه ايشان و چه محمد منتظري را هيچ وقت نمي ديدي كه كتاب دستشان نباشد، آن هم كتاب هاي پليسي. گاهي به محمد منتظري مي گفتم ضرورتي نمي بينيد كه غير از كتاب پليسي چيزي بخوانيد؟ هميشه دستش كتاب هاي ترجمه شده پليسي بود. فكر مي كنم تمام اين مهارت ها را از مطالعه به دست آورده بودند. ما خودمان به لبنان رفتيم و مجموعه اي از آموزش ها را ديديم، ولي ايشان وقتي آمد آنجا و به يكي از كمپ ها رفت، براي اين بود كه به شكل عملياتي هم كارها را ياد بگيرد، وگرنه از نظر تئوريك، همه را بلد بود. يكي از دوستان مي گفت كه ايشان داشته سرقرار مي رفته كه متوجه شده قرار لو رفته. بلافاصله بچه اي را از خانمي كه كنار دستش بوده، مي گيرد و روي كولش مي گذارد و شروع مي كند با آن خانم صحبت كردن. تصورش را بكنيد چقدر مهارت و آمادگي فكري و آموزشي مي خواهد كه چنين كاري را بكني و واكنش غير منتظره اي هم از سوي طرف مقابل انجام نگيرد. حالا اين آموزش را يك وقت خود انسان با مطالعه و تحقيق به دست مي آورد، يك وقت هم ديگران به او آموزش مي دهند.
در سفر آخري كه ايشان به لبنان آمدند، آموزش هايي هم ديده بودند. شما از چند و چون اين آموزش ها خبر داريد؟
خير، چون هر كداممان مسئوليت هاي مجزايي داشتيم. خانم ها مي آمدند و آموزش هايي را مي ديدند و يا برايشان تحليل هاي سياسي مي شد، ولي آقايان به شكل ديگري بود.
ذكري از محمد منتظري كرديد. ظاهراً شهيد اندرزگو در اصلاح ذات البين منشعبين از گروه محمد منتظري و بقيه، نقشي هم داشت. شما در آن جريان چه نقشي داشتيد؟
ايشان وقتي آمدند لبنان، بنده و آقاي غرضي و محمد منتظري و آقاي آلادپوش و آقاي تقديسيان و امام جمعه يكي از شهرهاي اصفهان، 18 نفر بوديم. 17 نفر برادرها بودند و من كه يك جا زندگي مي كرديم. دو تا اتاق از يك فلسطيني اجاره كرده بوديم. با كمك جعفر دماوندي و آقاي سراج الدين موسوي كه مسئول حراست بيت امام بود، آنجا را گرفته بوديم و همه فلسطيني ها خيال مي كردند من مادر اينها هستم. برادرها براي آموزش مبارزيني كه به آنجا مي آمدند، كارهايشان تفكيك شده بود. يكي مي رفت براي آموزش سياسي و مسائل داخل ايران و خارج از ايران و براي مثال، مسائل چپي ها را تحليل مي كرد. يكي دو تا هم مبارزين را به اردوگاه ها مي بردند و آموزش نظامي مي دادند. وقتي شهيد اندرزگو آمدند، من دو جلسه دو روز و نيمه خدمت ايشان بودم. بقيه مسائلشان با برادرها بود و از اين مسائل خبر ندارم. شايد اگر با برادر سراج يا آقاي علي جنتي صحبت كنيد بتوانند در اين زمينه كمكتان كنند. البته ما دعوايي با محمد منتظري و باقي داشتيم كه آيت الله جنتي براي اصلاح و حل مشكلات آمدند. انسان وقتي به پشت سر نگاه مي كند، يعني ماها كه بعضي از كارهاي عجيب و غريب را كرديم، وحشت برش مي دارد. واقعاً نمي دانم چون پير شده ام اين طور است يا نه؟ فكرش را كه مي كنم مثلاً همان روزي كه داشتم اسلحه را براي آقاي اندرزگو مي آوردم، رفتن من به خانه جلال الدين فارسي كه همه مي دانستند در كار خريد و فروش سلاح است و آن خانمي كه كمك كرد كه اسلحه را باز كرد و تكه تكه به شكمم بستند، فكرش را كه مي كنم مي بينم در مرز لبنان و سوريه كه آقايان را بازديد بدني مي كردند، اگر اتفاقاً خانم ها را هم بازديد بدني مي كردند، كما اينكه دو هفته بعد از اين جريان، شنيدم كه خانم ها را هم بازديد بدني مي كنند، چه بلايي سرم مي آمد؟ الان ما كجا بوديم؟ چه مي شد؟ يا آن روزي كه همين دعوايي را كه گفتم آقاي جنتي تشريف آوردند و حال من بد شد و صاحب هتل مرا برده بود بيمارستان، اگر محمد منتظري نمي آمد و مرا از بيمارستان فراري نمي داد و لو مي رفتيم، در سوريه چه اتفاقي ممكن بود بيفتد؟ انسان اين روزها كه فكرش را مي كند مي بيند خيلي شايد كارهايمان عاقلانه نبود، ولي بعد مي بيند چون عشق كنار اين كارها بود، باعث مي شد كه انسان خيلي چيزها را نبيند.
خبر شهادتشان را چگونه شنيديد و چه حسي داشتيد؟
گمان مي كنم سوريه يا لبنان بوديم كه خبر شهادتشان را شنيديم. به نظرم اين جور مي آيد كه داخل حرم حضرت زينب( س) بوديم و چند تا از برادرها نشستند و قرآن خواندند. خوشا به سعادتشان. خوشا به سعادت آنهايي كه رفتند. شايد اگر بودند، خيلي از مشكلاتمان بهتر حل مي شد.


پيوست: ماهنامه شاهد ياران، شماره 24
انتهاي گزارش/ن
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده