به ياد شهيد منفرد نياكي:
دوشنبه, ۰۷ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: شهيد نياكي در نامه اي مي تويسد: «فرزند عزيزم كساني را دارد كه در كنارش باشند. ولي من نمي توانم در حين جنگ فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم. اين سربازاني كه هم اكنون با دشمن مي جنگند، فرزندان من هستند.بايد در كنار آنها باشم و همراه آنها بجنگم و پيروزي را براي اسلام به ارمغان بياورم».



در گرما گرم عمليات بيت المقدس ، دختر شهيد نياكي به علت بيماري در بستر احتضار افتاد. خانواده شهيد نياكي از او مي خواهند كه براي ديدن فرزندش كه در حال احتضار است جبهه ها را رها كرده و به تهران بياد و ديدار آخري با دخترش داشته باشد .
شهيد نياكي در جواب همسرش چنين مي گويد: اين سربازاني كه هم اكنون در مصاف دشمن يعثي هستند ، همه فرزندان من مي باشند. من وظيفه دارم در كنار آنها باشم و همراه آنها بجنگم و همراه آنان دشمن را ناكام و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.

همسر شهيد در اين باره چنين مي گويد:

دخترم كه براي مداوا به خارج اعزام شده بود ، در اواخر فروردين 1360 به ايران برگشت. ما اميدوار بوديم كه پس از اين سفر حال دخترم رو به بهبودي برود، ولي متاسفانه پزشكان متخصص هم ادعا كرده بودند كه اميدي به بهبودي او نيست و گفته بودند كه فقط چند ماه زنده است.

از وقتي اين خبر را به من دادند، تا وقتي كه دخترم دار فاني را وداع گفت: حدود 45 روز شايد سخت ترين ايام زندگي من بود . از يك طرف دخترم در مقابل چشمان اشكبارم ذره ذره آب مي شود و از طرف ديگر مسئوليت اداره خانه در غياب همسرم كه بيشتر اوقات در جبهه ها بود ، بر دوش من سنگيني مي كرد. هرچه به مسعود اصرار كردم كه خود را به تهران متقل كند قبول نكرد. زير بار نرفت .
به ايشان التماس كردم كه براي آخرين باز به ديدار دخترمان به تهران بيايد، نيامد و در طول تماس هاي تلفني مكرري كه با ايشان داشتم، فقط و فقط مرا دلداري داده و تشويق به صبر و استقامت مي كرد.
تكيه كلام او توسل به خدا و اعتقاد به قسمت و عمري بود كه هر كس از خدا مي گيرد . او دخترمان را بيش از ساير بچه ها دوست مي داشت، ولي احساس مسئوليت و حس وطن پرستي مانع از اين مي شد كه احساسات بر او غلبه كند و از وظيفه اصلي اش كه دفاع از مرز و بوم كشور عزيزمان بود ، دست بردارد.

- تلگراف تلخ

با نوك پوتين در ميان خاك ها شياري كشيد . كيف پولش را در آورد و به عكس مژگان خيره شد. كاغذ تلگراف توي دستش مچاله شده بود . دوباره آن را باز كرد و از اول تا آخر خواند. نمي توانست باور كند كه مژگانش رفته باشد. آن همه سرزندگي و نشاط و مهرباني و صفاء فقط به خاطر سرطان؟ حالا مرده بود . ذهن مرد، گرفتار اين كلمه شد ، چند بار آهسته تكرار كرد، مرده ، مرده، اين كلمه هميشه براي او تداعي كننده حركت رو به جلو بود. راهي كه از آغاز تا پايان ادامه مي يافت.

منابع: كتاب ردپاي پير – پرونده شهيد در بنياد شهيد و امورايثارگران

انتهاي پيام
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده