پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۰۷:۰۴

حسينه ي اصفهاني ها شلوغ است. مجروحي روي زمين افتاده و آب ميخواهد.مادري مي گويد: «به اين جوان آب بديد »  مجروحي كه خو نريزي دارد نبايد آب بخورد » مادر اشكش را پاك ميكند و ميگويد«آخر هوا خيلي گرم است؛و تشنه هستند.» آن گوشه بچه هايي هستند كه از تانكر، آب خورد ه اند. تانكر قبلاً مال گازوييل بوده، همه شان مسموم شد ه اند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بيمارستان سري بزنم. خواهر اين را ميگويد و راه مي افتد. يكي از مجروحان مي گويد:«برويد استاديوم؛مقر تداركات آن جاستب.همه ي خواهرهاي مكتب قرآن وسپاه آنجا هستند.»دختر با عجله ميرود. خواهر كوچكش را هم ميبرد. مادر با مجروحان تنها ميماند. مادر ميماند بدون دخترهايش. غم دختر زير خاك خوابيده مثل ماري بر دلش چنبره مي اندازد. كسي با لباس سپاه مقابلش ميايستد. قيافه اش را تار ميبيند. محمد جها ن آرا است يا محمد نوراني؛ معلوم نيست. تاري چشمهايش نميگذارد او را بشناسد؛ فقط ميداند كه آشنا است.او مي گويد :«اين قرص را بخوريد.پل كه امن شد، مي برندتان دزفول.»كجا بروم؟پسرهايم اينجا هستند.خانه ام  اين جاست.چهل سال زندگي ام اين جاست.
  اينها را با خودش گفته است. ثانيه هايي است كه سبزپوش رفته است. روي زمين دراز ميكشد. اي زمين حسينيه من هم آماده رفتنم. امانت حضر ت زهرا را كه دادم؛ خيالم راحت است؛ بي بي جانم! خاطرات گذشته پيش چشمانش جان ميگيرند: كنار ديگ سمنو نشسته است. حرارت به صورتش ميخورد و دلش پر از درد و داغ است. چشمها و پلكهايش ميسوزد و اشك جاري ميشود. زيرلب مي گويد:«يا فاطمه، دستم به دامانت!خودت واسطه شو كه فرزندي كه در شكم دارم را در راه تو تربيت كنم.از خدا برايم دختر بخواه.براي سه  پسري كه دارم،شكر.نذر مي ميكنم هر سال روز شهادت تو سمنو بپزم.اينها از من دختر مي خواهند و من از تو.»
مهين بانو دستهايش را گرفت و گفت:«از پاي ديگ پاشو.سمنو دم كشيده.بايد كاسه كاسه كنيم و بديم در خانه ي مردم.»   چه قدر سنگين شد ه ام. اين روزهاي آخر چه قدر دير ميگذره. بچه ام تكان نمي خوره. نكنه دخترم خفه شده باشه!» صدايي او را از خاطرات شيرينش بيرون مي آورد. مادر… مادر… چي شده؟ بيدار شو. چشمها را باز ميكند. پسر بزرگش بالاي سرش نشسته است. حسينيه شلوغ است و هوا سنگين. ناله هاي مجروحان در انفجار و شليك هاي پياپي گم مي شود. « ناصرجان كجايي مادر؟ » - ناصر اسلحه را از شانه اش پايين گذاشت و عر قهاي روي پيشاني اش را پاك كرد. بچه ها كجا هستن؟ تو كه نمي داني؟ هيچ كدامشان يك جا بند نمي شوند، آن هم توي اين قيامت! شنيدم جلوي مكتب . قرآن دو نفر شهيد شدند. شايد رفته باشند آ نجا. نمي دانم كي بهم قرص داد؛ سرم گيج ميرود ناصر دستهاي مادر را در دست گرفت و بوسيد. مادر، من با بچه ها مي روم آن طرف شط. بهتره شما با بچه ها و آقا برويد دزفول؛ ما را هم به خدا بسپار. مي مانيم و مواظب شهر ميشويم.مادر با ناله گفت:« با كي مي ري؟ كجا مي ري؟ بچه هام همه رفتن؛ ناصر، شهناز، حسين » ناصر بلند شد و گفت مهدي هم با ماست. اگر كسي سراغش رو گرفت، بگو.»كدوم مهدي؟ مهدي آلبوغبيش. به بچه ها بگو. خداحافظ. ناصر مي رود و باز مادر ياد گذشته مي افتد: صبح زود است. بچه ها كيفشان را برداشته اند كه بروند مدرسه. شهناز دم گوش مادر مي گويد: «. مادرجان! ناصر صبحانه نخورده » ناصر با ناراحتي مي گويد:«لقمه ام  را برداشته ام توي مدرسه بخورم.».
 لقمه ام را برداشته ام توي مدرسه بخورم » مادر با نگراني به بچه هايش نگاه مي كند. ناصرجان، مواظب خواهرتان باشيد. نكنه توي آب بيفته! نه مادر. اين مواظب ماست! تا توي بلم تكان ميخوريم، ما را نگه ميدارد و جيغ وداد راه مي اندازد. ظهر كه از مدرسه تعطيل شديد، چهارتايي تان سوار بلم محمود قاسم بشويد. او مواظبتان است، بلمش ساي هبان هم دارد. آقات حسابش را داده تا آخر مدرسه. هوشنگ گفت:«بلمش كوچك است. از دست آبجي شهناز هم كه نمي توانيم تكان بخوريم. ما  خودمان م آييم، شهناز با او بيايد» دختر من را تنها نگذاريدها! اين سال هم تمام بشود، مي رويم آن طرف شط كه مدرسه تان بي دردسر باشد. سه ساله كه بچه هايم توي آفتاب و بارون، با دردسر مي رن مدرسه!  ناصر گفت:«اگر اين دختر ه ي فسقلي را مواظب ما نمي گذاشتي، بي دردسر مي رفتيم مدرسه »  مادر، دخترش را بوسيد و گفت:«دردسر نيست اين دختر را از فاطمه زهراگرفته ام.» خيلي وقت بود كه ناصر از حسينيه رفته بود اما مادر صدايش كرد مكتب قرآن كدام دخترها كشته شد ه اند؟ مواظب باشيد. نكنه شهر دست عراقي بيافتد. ناموستان را مواظب باشيد، شهر را مواظب باشيد.چه قرصي بود اين! چه قدر گرمم شده! حسينيه ي اصفهاني ها پر از مجروح است، نمي شود پايم را دراز كنم. نكند سر راه كسي را بگيرد. حالا هم كه مي خواهم بروم بايد از كجا رد بشوم؟ مي خواهم از اينجا بروم. يا فاطمه ي زهرا! اينجا پر از تيغ و شيشه خرده و خار است. با نوك پنجه هم نمي شود رد شد. يازهرا كمكم كن. از آن طرف چه باد خنكي مي آيد. كنار شط و پل بلم هم هست. خدايا چطور رد شوم؟ مامان بيا، دستت را بده تا رد شي. كجايي مادر! گفتن جلوي مكتب قرآن توپ انداخته اند. تو كجا بودي؟ بيمارستان؟ جهاد؟ سپاه؟ كجايي شهنازم؟ مامان بايد از اينجا رد بشي. بيا. تو چطور رد شدي؟ از كجا رد شدي؟ از جلوي مكتب قرآن رفتم. شهنازم! من را هم ببر. دستم را بگير. چرا اينقدر پشت سرت را نگاه ميكني؟ چشم به راه ناصر و حسين هستم. صبر كنيم تا آ نها هم بيايند؟ آ نها خودشان رد مي شوند. اين راه را ناصر و حسين هم مي دانند! مادر چشم هايش را باز مي كند.«شيخ شريف»داخل حسينيه مي شود. عد ه اي دور او جمع ميشوند. كسي مي گويد:« توي اين شرايط چاره چيه؟ چه كار كنيم؟»شيخ شريف جواب مب دهد:« خواهرها را بفرستيد بروند. شهر ديگر امن نيست. عراقي ها از گمرك هم رد شده اند.با هر وسيله اي شده خواهرها را بفرستيد بروند.» توي بيمارستان چي؟ آنجا بايد باشند!
شيخ شريف آرام مي گويد:«عراقي ها چيزي سرشان نمي شود؛ صلاح نيست خواهري در شهربماند.»  حسينيه پر شد از همهمه. ذهن مادر ميان گذشته و حال تاب خورد. خانه شان روضه خواني اما م حسين برپا كرده بودند. آقا ي سجادي بالاي منبر بود. هر سال دهه ي او ل محرم خانه ي حاجي شاه روضه خواني بود.آن سال گفته بودند «. هر كس مراسم دارد، بايد به شهرباني اطلاع بدهد »  او گفته بود:«ما مراسم مي گيريم اما خبرنمي دهيم » مادر سيني چاي را دست شهناز داد تا براي ز نها ببرد. سيني چاي اتاق مردانه را هم دست ناصرداد و به او گفت:«تا روضه ي آقا تمام شد،ماشين را بياور دم در و آقا را به جاي امني برسان.ما كه به شهرباني خبر نداده ايم،حتماٌ تا حالا خودشان خبر دارشده اند، مي ريزند توي خانه و دستگيرش مي كنند.»ناصر سيني در دست ايستاده بود و مادر را نگاه مي كرد. پرسيد:«مادر اعلاميه هاي چي؟آن ها را كي پخش كنيم؟؟»
روضه كه تمام شد شهناز و حسين پخش مي كنند. آ نها ميتوانند؟ بگذار آقا را كه رساندم و برگشتم، چهارتايي پخششان ميكنيم. باشد. خدا پشت و پناهت. برو آقا ي سجادي را برسان. صبر ميكنم تا برگردي. اين اعلاميه ها را تازه از نجف آورد ه اند. قرآن يار و ياور آقاي خميني باشد. قرآن ياور شما هم باشد. مادر جابه جا شد. با سر و صداي مردم، پلكهايش را باز كرد. كسي گفت:بايد از جلوي همان مكتب قرآن تشيع بشوند.» ديگري آهسته گفت: «هيس! مادرش اينجا خوابيده » مادر زمزمه مي كند:«خواب؟مكتب قرآن! كسي كه دخترش در مكتب القرآن باشد، آن هم توي اين شرايط كجا خوابي است؟ دخترم خودش خواب ديده؛دو سال قبل،سه بار همين خواب را ديده بود.توي مكتب القرآن،توي جلسه ي قرآن،همه دورتادور نشسته بودند:مژده اومباشي،كبري نقدي زاده،خديجه عابدي،فاطمه جهان آرا،بهجت صالح پور،سهام طاقتي. رحلهاي قرآن جلويشان باز بوده. شهناز كه در را باز ميكند، صورت آ نها محو ميشود. صداي قرآن خواندن مي آيد. جلو ميرود. همه مي آيند طرفش و روي دست بلندش ميكنند. چرا سه بار اين خواب را ديد؟ چرا؟ براي همين اين همه ميرفت مكتب قرآن. رفت قرآن ياد گرفت. شد معلم قرآن. به من و بچه ها هم قرآن ياد داد. به بزر گترها، توي روستاها، توي شهر، توي نهضت. حرفش، حرف قرآن بود. راهش راه قرآن بود. از خانه شروع كرده بود. همه شاگردش بودند. معلم بود. معلم قرآن، معلم زندگي. هركس هر كاري مي خواست بكند باه اش مشورت ميكرد. همه شهناز را دوست داشتند. براي خود من هم مثل مادر بود.يك سال عيد بود.گفتم:شهناز،مادر!بچه ها لباس مي خوان.»گفت: « بريم بازار » گفتم:«تو كه بازار را زير و رو كردي.هلاك شدي توي اين گرما يك سال عيد بود. گفتم را زير و رو كردي. هلاك شدي توي اين گرما. همين شلوار را براي شهره بخريم، آن دامن را براي شهلا،آن شلوار را هم براي حسين.خوب است؟»نه مادر. پارچه ميگيريم، براي همه شان خودم ميدوزم. ارزا نتر در مي آيد. چرا بيخود پول بدهي. رفتم خياطي ياد گرفتم براي همين روزها. براي زمستانشان همين يك ژاكت ببافم، بس است. هوا كه خيلي سرد نمي شود» گفتم :«شهناز مادر! همين جوري هم كه اصلاً استراحت نداري، چه برسد بخواهي به فكر بافتن ودوختن لباس بچه هاهم باشي » گفت:«شما فقط مدلشان را ببينيد؛گلدوزي كه ياد گرفتم برايشان خوب و خوشگل مي دوزم.عزيز دل شهناز كه نبايد غصه ي چيزي را بخورد.فكر و خيال نكني ها،خودم هستم.» يكي آهسته گفت :«از كدامشان خبري نيست؟حسين،شهناز يا ناصر؟»يكي پاسخ داد :«فعلاً از دخترش شهناز.»مادر زير لب گفت:«من كه خواب نيستم؛ به من بگوييد چي شده.نگوييد دخترش،بگوييد مادرش! شهناز مادرمه!شهره هم بهش مي گه؛ مامان شهناز.براي من مادره براي خواهرها و برادرهاش هم مادره.خانم خانه،عزيز خانه.» شهنازجان پس چرا نمي آيي؟ كجا رفتي؟ هر جا كه مي رفتي زود مي آمدي. مي گويند از تو خبري نيست. تو كجايي كه نميب ينمت! مثل آن پرند ه اي هستي كه توي خوابم ديدم و هي از جلوم ميرفت. توي يك دشت سبز و قشنگ، خوشه هاي گندم آويزان بود؛ طلايي طلايي. هوا گرم نبود، انگار صبح بود؛ خنك بود. من تنهاي تنها سر زمين بودم. خسته شدم نشستم. از كوز هاي كه آ نجا بود، آب خوردم. يك دفعه سايه اي روي سرم افتاد. سرم را كه بالا كردم سه تا پرنده ديدم توي آسمان چرخ مي زدند. آمدند پايين و نشستند. طرفشان كه رفتم، پريدند. رفتند توي آسمان. رنگ خاصي داشتند؛ سبز نبودند، آبي بودند. يكي شان اول آمد پايين. دوتاي ديگر بعد آمدند. پرند ه ي اولي را ديدم؛ شهناز بود. به خودش آمد. شهلا دخترش، داشت شانه هاي او را مي ماليد. مادر بلند شو؛ قلبت ميگيره. رو به آنها كه دورشان جمع شده بودند،گفت: پنهان كردن فايده نداره،مادر، شهنارشهيد شده!» شده » مادر با ناله گفت:«كجا؟» جلوي مكت بالقرآن، يك گلوله توپ افتاد. شهناز ما با شهناز محمدي داشتند با وانت مي رفتند كه به بچه هاي خط غذا برسانند. يك گلوله جلوي ماشين خورد و هر دو شهيد شدند. بايد زودتر دفنش كنيم.مادر گفت:«صبر كن بچه هام جمع بشن؛آقات هم بياد.مگر غريبيم ما؟» صبح بود. نسيم گرمي مي وزيد. هوا آغشته از مويه هاي مادران و خواهران بود. گلوله هاي توپ امان نمي دادند؛ مدام زمين را شخم ميزدند. جنت آباد خونين شهر، سه تايي ايستاده بودند بالاي سر تابوت چوبي. مادر، دختر نُه ساله اش و يك دختر جوان. از ديروز ظهر تا امروز، تابوت با قالبهاي يخ سنگينتر شده بود. كدامشان توان داشت تابوت به آن سنگيني را كنار قبري بياورد كه خا كهايش با دست كنار رفته بود. اگر گلوله هاي توپ مهلت مي داد آن دم آخر، مادر مي خواست با دخترش يك وداع جانانه كند. مي خواست از دخترش حلاليت بگيرد. نه محرمي، نه خويش و قومي؛ هيچ كس نبود تا جنازه را در قبر بگذارد. چه تشييع جناز ه ي غريبي! كدامشان توان اين را داشت كه اين تابوت را حركت دهد؟ كدام از اين سه نفر! مادر اشك مي ريخت. دختر نُه ساله اش دست هايش را گذاشته بود روي گوشش كه صداي انفجار كمتر اذيتش كند. دختر جوان دلش در مسجد جامع بود، در حسينيه ي اصفهاني ها. آ نجا به كمك او نياز بود؛ بايد مهمات را به بچه هاي خط مي رساند. بايد وانت وسايل پزشكي را مي برد بيمارستان. بايد مي رفت و شهدا ي كوي طالقاني، بي سيم و كوت شيخ را شناسايي مي كرد. بايد مي رفت پيش زناني كه فقط مي توانستند شهدا را بشويند و كفن كنند. بايد مي رفت و وقتي آ نها اشك مي ريختندو قبر مي كندند،مي گفت:«اين ها همشهري هاي ما هستند.اين پيكرهاي غرق به خون،جايشان همين جاست.اشك براي مظلوميتحسين بريزيدآه براي تنهايي زينب بكشيد.» او اوبايد مي رفت؛ آ نجا كه بايد مي رفت. اما با رفتن او مادر تنها مي شد. مادر گفته بود «من بي مادر شده ام،نه بي دختر!»او به جاي برادرها كه در خط بودند، به جاي پدر كه در دزفول بود، مانده بود تا مادر تنها نباشد. مادرگفت: «بايد غسلش بدهم » دختر جواب داد:«آب براي خوردن هم نداريم مادر»مادر گفت:« لباس سپاه تنش، كفنش » دختر دستپاچه گفت «مادر در قبر كه مي گذاري بايد دعا بخواني.»اوگفت:« اللّهم صل علي مُحمّد و آ ل مُحمّد » دختر جلو رفت و گفت:«مادر بگذار من بيايم، دعاي...يادم نمي آيد.سوره ي ...خدايا اين خواهر من است درون قبر؟خدايا،اللهم صل علي محمد وآل محمد.» آن دو سر قبر خم شد ه اند. گريه مي كنند، دعا مي خوانند، به هم دلداري مي دهند؛ معلوم نيست! دختر كوچكتر نگاهشان ميكند و گريه ميكند. گلوله ي توپي، چند متر آنطرفتر، مي خورد روي قبري كه تازه يكي را آ نجا گذاشته اند. پوتيني با يك پاي قطع شده روي هوا چرخ مي خورد و كنارشان به زمين مي افتد. دختر كوچكتر مي گويد:«تو را خدا بيا برويم مادر.» خواهر بغضش را فرو مي خورد. برويم. برويم حسينيه ي اصفهاني ها.مادر زير لب مي گويد:«بگذار سفارشي به شهناز بكنم.»سرخم مي كند و آرام مي گويد:«يك چيز از تو مي خواهم؛مي خواهم براي امام دعا كني!»
آن ها مي روند بي آن كه سنگي براي نشانه مزارش بگذارند.دل ها كنار قبر جا مي ماند؛اين نشانه!
 
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده