"ناگفته هائي از حيات فرهنگي و سياسي شهيد صدر" در گفت و شنودی با مرحوم آيت الله سيد محمود هاشمي شاهرودي:
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
سخن گفتن از شهيد صدر شايد تنها سوژه اي باشد كه رئيس قوه قضائيه را به رغم رويگرداني از مصاحبه مطبوعاتي ،در انتهاي يك روز پر مشغله كاري به گفت و گو متقاعد مي كند. آيت الله هاشمي شاهرودي در محل قوه قضائيه و با خلق و بيان لطيف خود ،بيش از دو ساعت با ما سخن گفتند.
سخن گفتن از او آسان نيست ....


نوید شاهد: اشراف ايشان بر سيره استاد تا بدان پايه است كه در باب هر يك از مقاطع زندگي وي مي توانند ساعتها سخن بگويند و پرده از ناگفته هاي بي شمار بردارند. پيش از اين گفت و شنود گمان مي بردم كه ايشان در مواجهه با پاره اي از پرسشهاي حساس ،احتياط پيشه كنند كه اينگونه نشد و اينك بر اين باورم كه خواننده نيز در شادي حاصل از صراحت ايشان، با من شريك خواهد بود . هر چند زمان طولاني اين مصاحبه نيز مجال طرح تمامي سئوالات را به ما نداد،اما بي ترديد اين گفت و گو در ميان اسناد تاريخ شفاهي شهيد صدر جايگاهي ويژه خواهد داشت. با سپاس فراوان از حضرت استاد كه مصاحبه با ما را پذيرفتند.

ما براي تدوين بهينه اين يادمان،تمامي ويژه نامه هائي را كه درباره شهيد صدر منتشر شده اند مطالعه كرده ايم و با عنايت به اينكه جنابعالي بيش از بسياري در جريان زندگي و انديشه هاي آن شهيد بزرگوار هستيد، اما تاكنون در اين باب سخني نگفته ايد و خاطرات شما درباره ايشان، در واقع حلقه مفقوده پژوهشهاي كساني است كه در اين زمينه به تحقيق و پژوهش پرداخته اند، به عنوان نخستين پرسش بفرماييد كه چرا تا كنون در اين باره سكوت كرده ايد؟

بله. سئوال جالبي را مطرح كرديد. علت اين سكوت آن است كه اولاً صحبت كردن درباره تمام ا بعاد شخصيت انسانهاي بزرگ كار آساني نيست. ثانياً چون ايشان داراي بعد سياسي و اجتماعي هم بود، بيشتر كساني كه درباره ايشان قلم زدند و نوشتند، دنبال اين بودند كه به نوعي خود را به ايشان،متصل و ايشان را جزو جناح سياسي خودشان قلمداد كنند، عين مسئله اي كه در مورد امام(ره) اتفاق افتاده است. من نخواستم وارد اين عرصه شوم، چون اگر كسي بخواهد وارد اين ميدان شود، قهراً بايد بعضي از نكات را نفي و بعضي را اثبات كند و اين شايد خوشايند آن جريانات نباشد، مخصوصاً در آن شرايط سالهاي اول پس از شهادت ايشان كه شرايط خاصي بود؛شرايط جنگ با عراق و مبارزه عليه رژيم صدام بود، لذا احساس كردم هر چه كمتر در اين زمينه وارد شوم، شايد براي كل جريان مبارزه اصلح باشد و در اين قسمت، چندان درگيري و اختلافي مطرح نشود، ولي همان طور كه اشاره كرديد تا امروز، يك اثر جامع و مانع درباره ايشان گردآوري و منتشر نشده است. حقيقت ابعاد شخصيت ايشان واقعاً تا كنون بررسي نشده است.عرض كردم كه هم سختي كار مانع از اين امر مي شود، چون اين شناخت، كار ساده اي نيست و هم تنشها و چالشهايي كه در ميان برخي از چهره ها و گروهها وجود داشتند، مانع مي شد و نيز مشغله هاي ديگر سبب شد كه ما سعي كنيم وارد اين گود نشويم. قطعاً اگر وارد مي شديم؛ همان طور كه عرض كردم اگر قرار بود نكاتي را نقل و نقد كنيم، بحث شروع مي شد.اين بود كه بيان برخي از گفتنيها را درباره زندگي فرهنگي و علي الخصوص سياسي ايشان صلاح ندانستم.

چه زمينه هايي سبب شدند كه اين درجه از نزديكي با افكار و انديشه ها و شخصيت شهيد آيت الله صدر براي جنابعالي حاصل شود؟

من در دبيرستان بودم وشهيد صدر در عراق به عنوان يك چهره فقيه نوپاي جوان، با فكر و انديشه هاي جديد مخصوصاً در سطح دانشجوها و نسل جوان مطرح شده بود؛ به ويژه كتابهايي مثل "فلسفتنا" و مقالاتي كه در نشريه الاضواء مي نوشت، از او در ميان جوانها چهره بسيار محبوبي ساخته بود. ما بعد از دبيرستان وارد حوزه شديم. تا قبل از آمدن به حوزه، ايشان را به عنوان يك چهره متفكر اسلامي مي شناختيم. بعد كه وارد حوزه شديم، بعضي از اساتيدي كه خدمتشان درسهاي سطح و به خصوص سطح عالي را مشغول شديم، از شاگردان ايشان بودند و يا با ايشان ارتباط داشتند و همين ارتباط، قهراً به ارتباط با ايشان انجاميد، چون نظام حوزه و رابطه استاد شاگردي، رابطه اي مهم و اساسي است. اين مسئله باعث شد كه ما با بعد فقهي و حوزوي ايشان هم آشنا شويم و لذا من سطح را كه تقريباً تكميل كردم؛ به درس ايشان رفتم.

اين كه عرض مي كنم در سال 1378 قمري بود. البته قبل از رفتن به درس ايشان، به جلسات و گعده هائي كه در نجف، بين علما و فضلا، زياد هم هست، مي رفتم و خدمت ايشان رسيده بودم و ايشان هم ما را به سبب ابويمان مي شناختند.ابوي از علماي سريع الفوت نجف بوده و در جواني و در سن چهل سالگي فوت كرده بودند و همه از فوت ايشان بسيار متالم شده بودند. ايشان اولين تقريرنويس آن دوره نجف بودند و فقه و اصول آقاي خوئي را نوشته بودند. آقاي صدر هم شاگرد آقاي خوئي بودند و از اين روي به ايشان علاقه داشتند. مرحوم ابوي بنده در دوره قبل از ايشان، شاگرد آقاي خوئي و مورد توجه ايشان بودند. خب، آقاي صدر وقتي مرا شناختند، خيلي اظهار علاقه كردند و ايشان و ديگران كه مي دانستند ابوي بنده در جواني فوت كرده بودند، معتقد بودند كه ما اين راه را ادامه بدهيم و عنايت خاصي هم به بنده داشتند. لذا قبل از حضور در درس ايشان هم، من با ايشان ارتباط پيدا كرده بودم، ولي وقتي در درس ايشان حاضر شديم، اين ارتباط خيلي قوي شد. عرض كردم رابطه استاد و شاگردي در حوزه ها رابطه بسيار عميقي است، يعني استاد در حوزه نسبت به شاگرد، هم مربي است، هم پدر است، هم مهذب است و اساتيدي كه در حوزه ها مؤثر هستند، در همه امور شاگرد، حالتي اين چنيني دارند. ايشان هم جاذبه هاي خيلي قوي داشتند و جاذبه شخصيتشان فوق العاده بود. اخلاق خيلي فوق العاده اي داشتند. محبت بسيار زيادي نسبت به همه و مخصوصاً نسبت به شاگردانشان داشتند. واقعاً شاگردان ايشان احساس مي كردند كه ايشان از پدر به آنها نزديك تر و در زندگيشان مؤثرتر و برايشان دلسوزتر است.

سخن گفتن از او آسان نيست ....


واقعاً هم همين جور بود، يعني ايشان خيلي به شاگردان خود علاقه داشتند و سعي مي كردند آنها را از هر نظر تربيت كنند و چون تفكرشان سيستماتيك بود و با برنامه كار مي كردند، براي اين رابطه هم برنامه ريزي كرده بودند. البته ما ابتدا متوجه نمي شديم و بعدها برايمان مشخص شد كه ايشان براي هر چيزي برنامه ريزي كرده بودند. غير از درسهاي سنتي فقه و اصول كه هر روز صبح و عصر داشتند ، با همان روشهاي سنتي حوزه، برنامه هاي بسيار مهمي را هم تنظيم كرده بودند كه انسان متوجه نمي شد و بعدها مي فهميد كه اين برنامه ها در شناخت و تربيت او چه نقش عجيبي داشته اند.به عنوان مثال در حوزه ها معمولاً تعطيلي زياد است. در هر وفات و تولدي، حوزه تعطيل است. ايشان در تمام اين تعطيلات، به استثناي مواقعي چون عاشورا و اربعين،از فرصت استفاده و شاگردان خود را با تاريخ ائمه و تاريخ اسلام و نگرشها و بيشنهايي كه بايد عالم امروز از تاريخ اسلام و ائمه داشته باشد، آشنا و به تناسب تولد يا وفات امامي كه حوزه به آن مناسبت تعطيل بود، درباره اين موضوعات، صحبت مي كردند. مجموع اين بحثها شايد بيش از صد سخنراني شده باشد.

ضبط نشدند؟

چرا ضبط شدند و برخي چاپ هم شده اند. بعضي از طلبه هاي لبنابي ضبط مي كردند. خود ايشان هم گفته بودند كه ضبط و تدوين كنند و بدهند ايشان بازنگري كنند كه متأسفانه اين كار نشد. ايشان تقريباً در باره زندگينامه و حيات تمام ائمه بحثهاي مفصلي داشتند. عرض كردم كه ذهن سيستماتيكي داشتند و لذا در هر مبحثي، بنايي تنظيم و زندگي و حيات ائمه را بر اساس آن، به چند مرحله تقسيم كرده بودند و عمدتاً هم سعي داشتند نقش سياسي ائمه در رهبري جهان اسلام، حفظ ميراث پيامبر و مقابله با تحريفها و تبليغاتي كه از بيرون و داخل جهان اسلام انجام مي شوند و نيز تثبيت خط انبيا و ائمه اطهار را تبيين كنند؛ البته اين تعابير را قبلا هم مطرح كرده بودند.بيشتر بحثهاي ايشان در اين زمينه بود و چون اطلاعات خوبي هم در تاريخ داشتند، غالباً روايات و مستندات و نقلهاي تاريخي را از منابع معتبر مي آوردند و خيلي هم بحثهاي زيبا و زنده اي بودند. درباره اميرالمؤمنين(ع) سه چهار سخنراني داشتند كه يكديگر را تكميل مي كردند. درباره صلح امام حسن(ع)، درباره قيام امام حسين(ع)، فلسفه آن صلح، فلسفه اين قيام، علت اختلاف در ادوار ائمه مباحثي را مطرح و اين ادوار را به چهار مرحله تقسيم كرده بودند و اين سئوال را مطرح مي كردند كه چرا ادوار اينها يكسان نبودند و علل و ريشه ها و موجبات اين اختلاف اداوار را خيلي زيبا تنظيم كرده بودند.

اين يكي از برنامه هايي بود كه خيلي آرام در كنار برنامه هاي رسمي حوزه انجام مي گرفت. يكي ديگر از برنامه هاي ايشان برنامه براي تعطيليهاي ممتد مثل ماه مبارك رمضان يا تعطيلي تابستان بود. ايشان در اين تعطيلات به عنوان دروس تفريحي، برنامه هايي چون درسهاي فقه تطبيقي را براي شاگردان خود مي گذاشتند.مثلاً در ماه مبارك رمضان بحثهاي فقهي معاملات و تطبيق آنها با مباحث جديد حقوق روز كه آقاي سعدوني و امثال اينها در كتابهايشان نوشته بودند؛تدريس مي شد.ايشان هم شاگردان را تحريض و ترغيب مي كردند كه بروند و اين كتابها را بخوانند، هم از مباحث آن كتابها نقل مي كردند. افق ذهن شاگردان خود را گسترش مي دادند و توجه آنها را از بحثهاي سنتي حوزه به مسائل مورد نياز روز جلب مي كردند. درباره مسائل فقهي مربوط به مسائل حكومتي بحث مي شد. درباره احكام فقهي كلان مربوط به جامعه بحث مي شد. علاوه بر اين در يكي از روزهاي هفته، احتمالاً چهارشنبه، مباحث خاص فلسفه اسلامي از ديدگاه جديد خودشان را مطرح مي كردند. بعد از بحث استقراء،نسبت به مباني فلسفه اسلامي بر اساس منطق استقراء ، تحولي در ايشان ايجاد شده بود و بحثهايي را هم آماده كرده و نوشته بودند و اينها را در آن جلسه خصوصي به هفت هشت نفر از شاگردان خاص خود كه مورد اعتماد و آشنا به تفكرات ايشان واهل نظر و دقت بودند، القا مي كردند.
متأسفانه اين جلسات هم هم تكميل نشدند و خوردند به مسائل انقلاب و جمع شدند.اين هم كاري بسيار اساسي بود كه ايشان شروع كرده بودند.مبدأ و شروع جلسات بحث استقراء از بحث اصول بود كه خارج از دروس حوزه، توسعه داده شد و از خلال بحثهاي اين چنيني آن نتايج حاصل آمد. در اين بحث فلسفه، مسائل فلسفه روز هم به شكل مفصل مطرح مي شدند. مثلاً ايشان آخرين نظريات فلسفه روز درباره افكار فلسفي هگل را در آخرين متون شرق و غرب دنبال مي كردند. اًواخر كتاب مفصلي از ترجمه دقيق ترين افكار فيلسوف معروف ديالكتيك ،هگل، تهيه كرده بودند كه مباني ماركس هم از آن گرفته شده است. ماركس و انگلس شاگردان هگل بوده اند و بحث ديالكتيك را از او گرفتند و وارد مباحث تاريخي كردند. منشأ بحث ديالكتيك و جدل، متعلق به هگل است. او در بعد فلسفي مطرح مي كند، اين دو در تفسير تاريخ و جامعه. هگل افكار دشواري دارد و چندان براي همه قابل فهم نيست. ايشان اين آرا را دنبال مي كردند.

در اين اواخر كتاب قطوري را به ايشان داده بودند كه يكي از شاگردان فلسفه هگل در زمان خود او تنظيم كرده بود و كتاب معتبري هم بود. اينها را مطالعه مي كردند، خيلي وقتها هم حاشيه مي زدند و در اين بحثها مي آوردند، يعني سعي داشتند ذهن شاگردان خود را باز كنند.علاوه بر اينها جلسات روزمره و گعده و مجالس استفتاء هم كه بود و همه آنها علم و فكر و نظريه پردازي و سؤال و جواب بود. جلسات عادي ايشان هم كلاس درس بود. كل اين مجموعه، شاگرد را از جهات مختلف تربيت مي كرد. برخورد اخلاقي ايشان هم خيلي عجيب بود. بسيار متواضع بودند. دائماً دنبال اين بودند كه افراد را هم تربيت كنند، هم امتحان كنند، هم تذكر بدهند، هم خودشان براي اينها الگو باشند.در برخوردهايشان، در تواضعشان، در رفت و آمدهايشان، با اساتيد، با اقران خودشان، خيلي با ادب بودند و اين ادب را سعي مي كردند نشان بدهند. خلاصه از هر جهت سعي داشتند طرف را تربيت كنند. مسائل سياسي هم كه بحث مي شد، خيلي مفصل وارد مي شدند. در باره برخورد رژيم با حوزه و آقاي حكيم و اين مباحث،با حساسيت برخورد مي كردند. قبل از آمدن بعثيها، مرحوم آقاي حكيم در اغلب استانها، كتابخانه بزرگ اسلامي يا كتابخانه حكيم را ايجاد كرده بودند. اين كتابخانه براي دانشجويان و علمايي كه آنجا بودند، به عنوان يك مركز محسوب مي شد. عنوانش كتابخانه بود، ولي در آنجا كلاسهايي تشكيل مي شدند و بچه مسلمانها و جريانات جديد اسلامي در آنجا جلسه مي گذاشتند و كارهاي تبليغاتي هم مي كردند. سالي يك بار هم در نجف يا كربلا، كنگره بسيار بزرگي را تشكيل مي دادند. در نجف در روز سوم شعبان و درباره امام حسين(ع) و در كربلا در روز سيزدهم رجب و درباره اميرالمؤمنين(ع) كنگره برگزار مي شد. از قبل هم دعوت مي شد كه علماي جهان اسلام مقالاتي بنويسند. هم كتابهايي تأليف مي شدند و جايزه داده مي شد، هم اجلاس بسيار عظيمي برگزار مي شد و علماي زيادي مي آمدند. معمولاً طبقه فضلا و اساتيد دانشگاهها و علماي نجف مي آمدند كه هر كدام جايگاه خاصي هم داشتند.اجلاس در نجف در مركز علمي برگزار مي شد و در كربلا در حسينيه تهرانيها. هر دو هم در كنار حرم بودند و كل شهر هم آذين بندي مي شد و وضعيت عجيبي بود.

سخن گفتن از او آسان نيست ....

مثل نيمه شعبان در اينجا.

بله مثل نيمه شعبان در ايران، ولي خيلي باشكوه تر. تمام شهر مثل حجله عروس مي شد. همه خيابانها با بهترين پارچه ها پوشيده مي شدند. خيلي باعظمت بود. آقاي صدر يكي از مؤسسين اين دو جريان بودند. بعد هم خودشان معمولاً يك سخنراني در اجلاس داشتند و مقاله مفصلي مي نوشتند. اين هم كارهاي سياسي و اجتماعي بود كه ايشان انجام مي دادند. منظورم اين است كه ايشان سعي مي كردند شاگردان خود را آرام آرام و بدون تعجيل و سر و صدا و در يك جريان فكري متين و موقر، تربيت كنند. اين نوع خصلتها وقتي در استادي با آن همه عاطفه و محبت همراه مي شوند، بديهي است كه شاگردان را شيفته او مي كند. واقعاً ايشان جاذبه خاصي داشتند.

هر چند دانسته هاي حضرتعالي از تلاشها و مكانت علمي شهيد صدر بسيار مهم و ارزشمندند،اما به دليل ضيق وقت و سمت و سوي تاريخي اين گفت و گو و با اجازه شما از آن صرفنظر مي كنيم.در بررسي واپسين فصول سياسي حيات ايشان ،بهتر است بحث را از اين نقطه آغاز كنيم كه پس از رحلت آيت الله العظمي حكيم، با توجه به احترام و علاقه آيت الله شهيد صدر، علت ورود ايشان به عرصه مرجعيت را چه مي دانيد؟آيا مرجعيت رشيده اي كه مد نظر ايشان بود، محقق نشده بود و لذا ورود به اين عرصه را ضروري تشخيص دادند يا علل ديگري در اين تصميم، دخيل بودند؟

دو عامل در اين تصميم مؤثر بودند. در ابتدا ايشان به دنبال همان مرجعيت رسمي حوزه بودند و مخصوصاً بيشتر آقاي خوئي را تأييد مي كردند، چون اعتقاد به اعلميت ايشان داشتند و شاگردشان هم بودند. دو مسئله عامل اين تصميم شد. يكي تصوري شبيه به تصور امام بود كه به آيت الله بروجردي داشتند. مي دانيد كه يكي از پايه گزاران آمدن آيت الله بروجردي به قم، امام)ره( بودند. از ايشان حمايت كردند، ولي به تدريج مشاهده كردند كه اين مرجعيت با تمام امتيازاتي كه داشتند، در اثر فضايي كه برايشان ايجاد شده بود، آن اهداف بلندي را كه امام(ره) دنبال مي كردند، نه تنها پيگيري نمي كردند،بلكه وضعيت داشت برعكس هم مي شد.در مسائل مربوط به فدائيان اسلام و شهيد نواب صفوي و مبارزه با رژيم و امثال اينها، امام(ره) مي ديدند كه ايشان خيلي وارد نمي شوند، البته احترام آيت الله بروجردي، همچنان از جانب امام(ره)، قوياً مراعات مي شد. همين وضعيت هم در عراق براي آقاي صدر پيش آمد.ابتدا خيلي به آقاي خوئي اميدوار بودند. نمي دانم چقدر در مورد تاريخچه آقاي خوئي اطلاع داريد. ايشان از لحاظ شخصي و صرفنظر از اطرافيانشان،مرجع بسيار آزاده و خوشفكري بودند. در پانزده خرداد، آقاي خوئي فعال ترين مرجع نجف بودند. التسليحات الخطيره را نوشتند و شاه را تكفير كردند. حكم كفر شاه را صادر كردند.ايشان بود كه نيمه هاي شب به سراغ آقاي حكيم رفت و گفت آقاي خميني را گرفته اند و ممكن است اعدام كنند. در آن موقع آقاي خوئي مرجع نبودند و مثل خود امام(ره)، در حوزه استاد بودند و شأن بالايي داشتند و فضلاي زيادي در درسشان حاضر مي شدند. ايشان در آن وقت نسبت به مراجع قبل هم انتقاد داشتند و مي گفتند براي خدمت به اسلام و پيشبرد اهداف اسلامي مي شود از مرجعيت استفاده هاي بسياري برد و حتي به شكلي تحقق منويات كلان اسلامي و اجراي احكام اسلامي را مطرح مي كردند. فتاواي ايشان در بسياري از مسائل به اين شكل است. ايشان فتاواي حكومتي خوبي هم دارند، علت هم همين آزادي فكر ايشان است.انديشه آقاي خوئي قبل از اينكه به مرجعيت برسند؛ در اين عرصه ها خيلي باز بود. هر كس با ايشان صحبت مي كرد؛ به اين نتيجه مي رسيد كه ايشان اطلاعات حقوقيش خيلي زياد است، مسائل مفهومي اسلامي را خيلي كامل مي دانستند، اسلام را به عنوان يك نظام، قبول داشتند . مثلاً ايشا نتمام حكومتهاي غير اسلامي را نامشروع مي دانستند و فتوايشان اين بود كه از نظر اموال هم، آنها را مالك نمي دانستند و لذا كارمنداني كه حقوق مي گرفتند، دچار مشكل مي شدند، چون حقوق آنها را مشروع نمي دانستند و مي گفتند تا حكومت اسلامي نباشد و مشروعيت آن از طرف شارع امضا نشود، مشروع نيست. تمام مقلدين ايشان مشكل پيدا كرده بودند، چون ايشان مي گفتند اين حكومتها شرعي نيستند. در حالي كه امام(ره) كه بحث حكومت اسلامي را بيشتر هم مطرح كرده بودند، اين حكومتها را مالك مي دانستند، ولي آقاي خوئي مالك نمي دانستند و فتاواي آقاي خوئي در اين قسمت، خيلي عجيب است. در اين قسمتها افكارشان بلند بود. مطالعات عموميشان هم خيلي خوب بود. حافظه خيلي خوبي هم داشتند و آقاي صدر هم كه سالها شاگرد ايشان بودند؛ گمان مي كنم اين بحثها هم بينشان ردوبدل مي شد و خيلي به آقاي خوئي خوش بين بودند و به خصوص بعد از دوران آخر مرجعيت آقاي حكيم كه چالش با حكومت زياد شده بود، آقاي صدر تصور مي كردند آقاي خوئي مي توانند همان راه آقاي حكيم را ادامه بدهند و با اين اميد بر رجوع به ايشان تأكيد كردند و با خود ايشان هم در ابتداي كار قول و قراري گذاشته بودند. اين آقاي حكمي كه بعداً به اينجا آمد و در ديوان عدالت اداري قاضي شد و فوت كرد، خدا رحمتش كند؛ايشان داماد آقاي خوئي بود و آن وقت كار فرهنگي مي كرد. قبل از مرجعيت آقاي خوئي در دانشكده كليه الفقه در نجف كه متعلق به آقاي مظفر بود، درس مي داد. بعد از مرجعيت آقاي خوئي، تدريس را رها كرد و در بيروني آقاي خوئي بود. ايشان هم آدم فرهنگي، امروزي، مطلع و خوش قلمي بود. خود ايشان قول و قرارهايي با آقاي صدر و با ما داشت مبني بر اينكه سعي شود وكلاي آقاي حكيم كه مبارز و با صدام مخالف هستند، تأييد شوند و كساني كه با دولتند و يا آدمهاي مشكوكي هستند، وكالت به آنها داده نشود. قول و قرارها هم محكم و استوار گذاشته شده بودند و لذا آقاي صدر خيلي اميد داشتند.آقاي صدر بعد از مدتي ديدند كه اين كار انجام نمي شود يا عكس آن انجام مي شود و حتي به كساني وكالت داده شده كه سابقه كمونيستي داشتند، سابقه ضد ديني داشتند و يا در بصره و امثالهم،شهرتهاي خاصي داشتند. ايشان هم خيلي ناراحت شدند. دستگاه آقاي خوئي به تدريج از كنترل ايشان خارج شد و كاملاً مشخص شد كه افق فكري باز يك مسئله است و مديريت يك مسئله ديگر و ايشان نتوانستند اطرافيان خود را مديريت كنند. آقاي صدر از اين جهت به تدريج مأيوس شدند و لذا با بيت ايشان قطع رابطه كردند، ولي با خود ايشان بعضي وقتها سلام و عليكي داشتند. بيت آقاي خوئي هم ديگر رابطه شان با ايشان قوي نبود و اميد ايشان تبديل به يأس و افسردگي شد. دو سال طول نكشيد كه يكدفعه وضع به اين شكل عوض شد. حتي خود آقاي حكمي را هم كه آدم خوشفكري بود، پسران آقاي خوئي از جمله آسيد عباس آمدند و بيرونش كردند كه به ايران آمد.اصل ايشان شوشتري بود و با برخورد بدي هم ايشان را بيرون كردند. بيت آقاي خوئي به دست كساني افتاد كه واقعاً خيلي معتقد به مسائل مبارزاتي و اجتماعي نبودند، بلكه برعكس. و لذا اين به نظر من يك علت بود. عامل ديگر هم فشار مردم به آقاي صدر براي تصدي مرجعيت بود.ايشان از نظر فكري،بحثهاي سياسي و اجتماعي در كل عراق بي نظير و در جهان اسلام كم نظير بودند. كتابها و مقالات و صحبتهاي ايشان عمق عجيبي داشتند. چه از داخل چه از خارج عراق، ارتباطات زيادي با ايشان برقرار مي شد. ايرانيهايي كه در خارج بودند به آنجا زياد رفت و آمد مي كردند. مبارزاني بودند كه بعضي از آنها قوم و خويش ايشان هم هستند، مثل آقاي صادق طباطبايي و اعضاي انجمنهاي اسلامي كه مي آمدند و مي رفتند. آقاي يزدي و امثال اينها، هم به لبنان و نزد آقا موسي صدر مي رفتند و هم در نجف نزد ايشان مي آمدند و جذب افكار و آراي علمي و سياسي ايشان مي شدند. آقاي صدر در همه بخشها امتيازات فوق العاده اي داشتند، بي نظير بودند. در هر جلسه اي هر كسي سئوالي داشت، به محض اينكه ايشان لب به سخن مي گشودند، مخاطب مجذوب ايشان مي شد. خيلي فوق العاده بودند. ايشان به هر حال درس اصول گفته بودند، فقه گفته بودند و شاگرداني را تربيت كرده بودند كه در كشورهاي عربي، مخصوصاً داخل عراق و لبنان رفت و آمد داشتند و اينها به تدريج اصرار داشتند كه از ايشان تقليد كنند.


همينها مثلاً حاشيه اي را كه ايشان بر عروه و يا منهاج الصالحين نوشته بودند، در صدها نسخه استنساخ مي كردند. نزد خيليها اعلميت ايشان ثابت شده بود و مي خواستند از ايشان تقليد كنند و آن روحيه و شرايط انقلابي و عشق و علاقه هم مزيد بر علت مي شد.اين موج، مخصوصاً در جوانها به شدت به راه افتاده بود و در بعضي از علما، مخصوصاً علماي بزرگ در استانهاي عراق هم ديده مي شد، از جمله آسيد مير محمد قزويني در بصره كه از فضلا و مجتهدين بودند و دفاتر بحث فقه ما و امثال اينها را خواسته بودند،اينها را خوانده بودند و بحثهاي فقهي را با بحثهاي كتابي آقاي خوئي كه خيليهايشان از جمله التحقيق چاپ شده بود؛تطبيق مي دادند و همين طور مستمسك آقاي حكيم، ولي چون زمان حيات آقاي حكيم بود و اعتقاد به اعلميت آقاي حكيم پيدا كرده بودند، مي گفتند از لحاظ شرعي مكلفيم و نمي توانيم به كسي غير از ايشان ارجاع بدهيم، اما آقاي آسيد محمد قزويني، دو سه بار پسرهايشان و عشاير بصره را نزد آقاي صدر فرستادند و اين نمايانگر تمايل عميق آنها به آقاي صدر بود.

بعد از فوت آقاي حكيم، بعثيها با ايشان برخورد كردند و چون ايشان شناسنامه كويتي داشتند، به آنجا فرار و همان جا هم فوت كردند. الان هم يكي از پسرانشان در آنجا قاضي هستند و امامت جماعت مسجد را به عهده دارند. به هر حال، ايشان بارها پسرهايشان را نزد آقاي صدر فرستادند و هر چه هم ايشان مي گفتند كه من متصدي نيستم و آنها را به بقيه مراجع، از جمله آقاي خوئي ارجاع مي دادند، قبول نمي كردند.آنها از جلسه كه بيرون مي آمدند،دوباره مطالب ايشان را مي گرفتند و استنساخ مي كردند و يا استفتا مي كردند و ايشان مجبور مي شدند جواب بدهند. اين دو عامل دست به دست هم داده بودند و واقعاً خواست عمومي مردم عراق بود، مخصوصاً جوانها و طلبه ها و كساني كه از مراتب علمي ايشان اطلاع پيدا كرده بودند كه تعدادشان كم هم نبود. اين شرايط و وضعيت بيت آقاي خوئي،سبب شدند كه ايشان مرجعيت را بپذيرند؛ولي فوق العاده با احتياط اين كار را كردند.ايشان مثلاً اجازه ندادند حاشيه شان بر منهاج الصالحين را در عراق چاپ كنيم.

من به لبنان رفته بودم و اولين كتاب تقريرات اصول ايشان را چاپ كردم. اولين كتاب اصول را كه در واقع جلد آخر تعارض الادله است؛ در سال 1392 هجري قمري در لبنان چاپ كردم. آقاي آقا موسي آنجا بودند و خيلي هم به ما كمك كردند كه بتوانيم آن را در دارالكتاب البناني چاپ كنيم كه از انتشارات بسيار معتبر لبنان بود و كتابهاي مدرسه و دانشگاهها را چاپ مي كرد و كتابهاي ديگر را قبول نمي كرد، ولي مسئول آنجا كه آقايي بود به نام حسن الزين، از مريدان آقا موسي صدر و به بيت صدر علاقه داشت.آقا موسي سفارش كردند و او هم كتاب را به شكلي بسيار شكيل چاپ كرد. در آقاي صدر درلبنان هم شاگردان زيادي داشتند.از همان جا برايشان نوشتم كه در اينجا شاگردان شما دارند حواشي شما را استنساخ مي كنند؛ بنابراين اجازه بدهيد اينها را چاپ كنيم. باز هم ايشان يك جواب مثبتي ندادند، ولي بالاخره ما آنجا با طلبه هاي لبناني و يك آقايي به نام شمس الدين جمع شديم و اين را چاپ كرديم. اولين حاشيه ايشان بر منهاج الصالحين را در انتشارات دارالتعارف كه متعلق به آقاي عزيزي بود و حالا هم هست، چاپ كرديم. من اين را چاپ كردم و در انبار آنجا گذاشتم و به نجف آمدم و به ايشان گفتم، "بالاخره اين كتاب چاپ شده، شما صريحاً نگفتيد چاپ نكنيد و ما هم فضولتاً چاپ كرديم. اگر نمي خواهيد همان جا در انبار باشد، هر وقت تصميم گرفتيد پخش شوند و به تدريج به كتابخانه ها بيايند، پخش مي كنيم." بعد گفتم كه هر كسي آمد مجاني به او مي دهيم و نمي فروشيم. مي خواهم عرض كنم كه به اين شكل و با كمال ب يرغبتي پذيرفتند. شرط هم كرده بودند كه روي كتاب هيچ لقبي برايشان نگذاريم و فقط بنويسيم، "سيد محمدباقر صدر". ابداً القاب حجت الاسلام و آيت الله را نپذيرفتند. عين همان حالتهاي جواني امام(ره). امام(ره) هم قبول نمي كردند كه رساله شان چاپ شود تا آقاي مشكيني چاپ كردند و بعد هم دستور داده بودند كه القاب روي جلد را سياه كنند. هنوز هم آن نسخه ها هستند. به هرحال، چون نياز به تدريج زياد شد و از نظر بحثهاي سياسي و اجتماعي مبارزاتي، فاصله ايشان با آقاي خوئي زياد شد و ميان مردم مورد توجه قرار گرفتند، اين اتفاق افتاد و ايشان به رغم ميل خود و با احتياط بسيار زياد، مرجعيت را پذيرفتند.

آقای صدر هم به هر مناسبتی دیدن امام (ره) می رفتند. بارها در خدمت ایشان به دیدن امام (ره) رفتیم و امام (ره) هم خیلی به ایشان احترام می کردند، مخصوصا اواخر که امام (ره) را در منزل، محصور کردند، تنها کسی که به دیدن امام (ره) رفت، آقای صدر بودند. هیچ کس نرفت. می ترسیدند.


تحليل برخي از شاگردان و نزديكان ايشان اين است كه مرجعيت ايشان عمدتاً از سوي جوانان دانشگاهي و طلبه هاي جوان، به ويژه طلبه هاي لبناني و عشاير عراق مورد استقبال قرار گرفت، اما از طرف حوزه علميه نجف بنا بر دلايلي از جمله به گفته برخي از آگاهان، به دليل حسدهايي كه وجود داشت، چندان مورد اقبال واقع نشد، نظر شما چيست؟

بيشتر طلبه هاي عرب و لبناني از مرجعيت ايشان استقبال كردند. البته عده اي از طلبه هاي ايراني هم كه در اخراجها به ايران آمدند،به ايشان معتقد بودند. ايشان تا قبل از تصدي مرجعيت، از نظر علمي مورد قبول همه بودند و اكثر شاگردان ايشان هم ايراني بودند. آنهايي هم كه نمي آمدند، حسرت درس ايشان را مي خوردند، ولي مي گفتند ما مي ترسيم بياييم، چون رژيم بعث نسبت به ايشان حساس بود. مثل مرحوم آقاي حكيم كه به ضديت با رژيم شهرت داشتند. بحث حزب الدعوه و مسائل حزبي هم بود. اينها يك مقدار حالت توقف در طلبه ها ايجاد مي كرد، ولي همان طور كه عرض كردم اغلب شاگردان ايشان طلبه هاي ايراني بودند و فضلاي اصلي پيرامون ايشان هم ايراني بودند. در ميان طلبه هاي لبناني كسي به فضل طلبه هاي ايراني نبود. خود ايشان هم توجهشان بيشتر متوجه ايرانيها بود.سپس موضوع تصديگري و بحث رساله به ميان آمد. بعد هم كه بين تشكيلات آقاي خوئي و تشكيلات امام)ره(، درگيري خيلي شديد شد. تعداد زيادي از طلبه هاي ايراني اعلميت آقاي خوئي را نسبت به امام)ره( قبول نداشتند و اين خودش اولين جدايي بود كه شكل گرفت. آقاي صدر سعي كردند اين جدايي را با رفت و آمد خدمت امام(ره) و استقبال از بحث ولايت فقيه و سفارش كتاب ايشان به طلبه ها،حل كنند. ايشان اعتقاد داشتند كه اين كتاب نقطه عطفي در تاريخ مرجعيت است و خيلي از اين كتاب تجليل كردند. ايشان سعي مي كردند پيش آقاياني كه نزد ايشان مي آمدند، يك مقداري وضعيت را جبران كنند.

سخن گفتن از او آسان نيست ....

بعد هم بخش سنتي تشكيلات آقاي خوئي كه مبارزه به اين شكل را قبول نداشت، از ايشان جدا شد و حوزه به اين معنا از ايشان كناره گرفت.البته هر دو طرف، جنبه هاي علمي و فقهي و فكري ايشان را قبول داشتند، اما براي تشكيلات آقاي خوئي سؤال ايجاد شده بود كه چطور ايشان در ابتدا همه را به آنها ارجاع مي داد و حالا نمي دهد و لذا خيلي شديد برخورد مي كردند. همين آقاي فقيه ايماني، داماد آقاي خوئي كه الان كسالت دارند و كارهاي تشكيلات دست او بود، با آقاي صدر جلسه مفصلي داشت كه شما چطور آن روز آن طور عمل كرديد و حالا اين طور عمل مي كنيد؟ اينها قبلاً با هم رفيق بودند.آقاي فقيه ايماني اصفهاني است.برادرشان آقاي كمال وكيل امام(ره) بود و ايشان كه آقا جلال است، وكيل و داماد آقاي خوئي بود. آن موقع كه نجف درس مي خواند، با آقاي صدر رفيق بود و خيلي گلايه داشت كه با وجود علاقه اي كه به استاد داشتيد و آن سوابقي كه من مي دانم، چرا اين كار را كرديد؟ يك خاطره جالبي هم آقاي صدر براي ما نقل مي كردند. مي گفتند آن وقتي كه اين آقا جلال تازه از ايران آمده بود و هنوز ازدواج نكرده بود، درس مرحوم آشيخ حسين حلي مي رفت.آقاي حاج حسن آقاي سعيد و بعضي از طلبه هاي ايراني كه اينها درس آقاي خوئي مي رفتند،در درس ايشان هم شركت ميكردند.آقاي حاج شيخ حسين حلي هم از علماي زاهد، عابد و بي ادعاي درويش مسلك، ولي فاضل و از شاگردان مرحوم ميرزاي نائيني بود. قبل از آمدن امام(ره)، درس مهم بعد از درس آقاي خوئي،درس ايشان بود. بعد كه امام(ره) آمدند، درسشان،درس مفصلي شد، ولي تا آن وقت، درس آقاي حاج شيخ حسين از درسهاي مهم بود و طلبه هاي فاضلي داشت. ايرانيها هم خيلي علاقه داشتند و ايشان هم نزد مرحوم ميرزاي نائيني درس خوانده بود و مثل ايشان فارسي درس مي داد، طلبه هاي ايراني خيلي به درس ايشان مي رفتند. اوايل آقا جلال چند جلسه اي درس آقاي خوئي را مي رود و بعد ديگر نمي رود. آقاي صدر از او مي پرسند كه چرا ديگر درس آقاي خوئي نمي آيي؟ پاسخ مي دهد كه حاج شيخ حسين دقيق تر و بهتر است. آقاي صدر مي گويند خب حالا هر دو را برو. مي گويد كه نه، اين كافي است. مدتي از اين ماجرا گذشت تا بحث مصاهرتش با آقاي خوئي شروع شد و بعد هم انجام گرفت و به درس ايشان مي آمد. آقاي صدر مي گفتند يك بار به شوخي به او گفتم، ”معلوم شد يكي از ادله اعلميت، مصاهرت است. آن موقع، اين همه به تو مي گفتيم اين درس بيا نمي آمدي، حالا كه داماد شدي مي آيي؟" و درس حاح شيخ حسين را هم ترك كرد. خلاصه ايشان آمد عراق و خيلي حساس بود كه شما چرا اين كار را كردي و آقاي صدر هم پاسخ هايي به ايشان دادند. مقصودم اين است كه جريان حوزه با ايشان ، يك جريان سياسي بود ،وگرنه يك مبناي اصولي نداشت. طلبه هاي ايراني هم كه آنجا بودند؛ از اخراج مي ترسيدند و دو سه بار، همه را اخراج كردند. آقاي سلطاني آمده بودند مي خواستند بمانند. خانه هم گرفتند.مي دانيد كه باجناق آقاي صدر بودند. خود آقاي صدر چقدر زحمت كشيدند تا خانه اي براي ايشان تهيه كردند؛ولي همان شبش بعثيها شروع كردند بين كربلا و نجف عده اي را گرفتن و بعد هم آنها را به مرز فرستادند. من و آقاي صدر با هم در خانه جديد آقاي سلطاني به ديدنشان رفته بوديم. ايشان گفتند اينها وحشي هستند و من نمي توانم اينجا بمانم. شايد دو سه هفته اي بيشتر نبود كه خانه را گرفته و اثاث مرتب و خوبي درست كرده و خانواده شان را هم آورده بودند. گفتند فردا بچه مرا، خانواده مرا يا خودم را بگيرند بفرستند، خانواده ام اذيت مي شوند. اينها وحشي هستند. اينجا كسي نمي تواند بماند و لذا كوچ كردند و برگشتند. مقصودم اين است كه چنين شرايطي بود و اينها از اين ابزار اخراج، خيلي استفاده كردند، به اين شكل كه فلاني، درسش حساس است و اگر كسي آنجا برود، او را مي گيرند. يا بحث سياسي بودن آقاي صدر كه مي گفتند خيلي دقيق است، خيلي فاضل است، خيلي ملاست، ولي سياسي است. سياسي هم در آن جو سنتي نجف، به خصوص در ميان طلبه هاي ايراني، غير از آنهايي كه در اطراف امام(ره) بودند، چيز غريبي بود و خيلي از اين مسأله، وحشت داشتند و خلاف شأن حوزه مي دانستند كه فرد وارد بحثهاي سياسي شود.معتقد بودند دين از سياست جداست و مخصوصاً حوزه بايد از سياست جدا بماند. اين خيلي معمول بود و از اين اهرم، عليه ايشان خيلي استفاده مي شد. اين حالت در طلبه هاي لبنان اثر نمي كرد، چون اهل آنجا بودند و درگير بودند. جوانها هم كه اساساً مبنايشان مبارزه و اين صحبتهاست. آقاي صدر بالقوه پتانسيل بسيار بالايي براي مرجعيت داشتند، چون هم از نظر فقهي بسيار روشن بودند، هم از نظر مسائل فكري خيلي مسلط بودند. جامعيت خاصي هم داشتند.مثلا مرحوم مطهري كه خدا رحمتشان كند؛ در بحث فلسفه و جامعه نظرات خيلي خوبي دارند و آقاي صدر هم خيلي به ايشان علاقه داشتند، ولي در مبحث فقه نه كتابي دارند، نه شاگردي را تربيت كرده اند . مواريث فقهي شهيد صدر در حال حاضر هم محل مراجعه اهل دقت است.

الان طلبه هاي فاضل قم مي گويند در درس خارج تا كسي متعرض نظريات شهيد صدر نشود، مي گويند اين درس كاملي نيست. تقريرات چاپ شده و بحثهاي ايشان دارد حالت تسلط پيدا مي كند و مثلاً در مسائل اصولي و بحثهاي خارج فضلا واساتيد قم كه دارند جاي پيرمردها را مي گيرند،بحثهاي ايشان دارد سايه مي اندازد. شاگردان خوب آقاي آميرزا جوادآقا تبريزي كه حالا در قم درس خارج مي دهند، اگر متعرض نظريات شهيد صدر نشوند، شاگردها جمع نمي شوند و مي گويند اين حرفهاي جديد را هم بگوييد. شبيه بحثهاي خود آقاي خوئي در فقه و در رجال، چون در معجم و امثالهم در اين قسمت كار كرده و اگر كسي بخواهد بحث رجالي كند، اگر نظريات آقاي خوئي در معجم را نگويد، از او علت را مي پرسند. يا مثلاً شرح عروه آقاي خوئي، انصافاً هر كس از اساتيد كه بخواهد درس بدهد، يكي از اين كتاب زير بغلش است و نمي تواند نگويد. عين همين وضعيت درباره اصول آقاي صدر ايجاد شده، البته فقه را زياد بحث نكرده انذ، غير از همان سه چهار جلد طهارت كه چاپ شده، ولي اصول كامل است، چون ايشان دو دوره اصول گفتند و بعد هم چاپ شد. آقاي صدر يك حالت جامعيت خاصي داشتند. بالقوه اين آمادگي از نظر پذيرش حوزه ها در ايشان خيلي زياد بود، ولي جريانات سياسي، تقدير ايشان را جور ديگري رقم زد كه از جنبه هاي علمي واقعاً جاي تأسف دارد، ولي از جنبه جهاد و ايثار و شهادت، خداوند اين را براي ايشان تقدير كرده بود كه از مقامات خيلي عالي است.



شهيد صدر از لحاظ انديشه تصدي اجتماعي و سياسي، قاعدتاً از نظر فكري به امام(ره) نزديك تر بودند تا به اساتيد و رفقاي سابقشان.اين مسئله از اين جنبه مهم است كه ما در تحليل روابط،چندان به ورطه بررسي رابطه استاد و شاگردي افراد نسبت به يكديگر نيفتيم.از اولين گرايشات شخصي ايشان نسبت به امام(ره) چه خاطراتي داريد؟

من خيلي تمايل داشتم كه اين تقارب هر چه بيشتر بين اين دو نفر انجام شود. اين از اول به دل من افتاده بود كه اين نزديكي به نفع هر دو بزرگوار است، هم به نفع امام(ره) و هم به نفع ايشان در عراق. واقعاً وقتي ايشان به آقاي خوئي ارجاع دادند، از كساني كه به شدت مخالفت كرد، من بودم. با من مشورت نكردند. اگر مي كردند، من رأي مخالف مي دادم.

پس شما در جريان نبوديد؟

خير، يك نفر از لبنان آمد،اين ارجاع را گرفت و رفت. برادر اين آقاي شمس الدين.

اين سخن شما بسيار نكته مهمي بود.

بله، بعد كه منتشر شد، ديدم. به ايشان گفتم چرا اين را داديد؟ گفتند ايشان استاد ماست. بعد هم من ديدم وحدت كلمه در مناطق عربي اقتضا مي كند كه بيشتر به ايشان ارجاع داده شود.من همان وقت هم گفتم اين مصلحت نبود كه شما اين را داديد. هنوز مشخص هم نبود كه تشكيلات آقاي خوئي كارش به كجا بكشد. اطرافيانشان را عرض مي كنم. خود آقاي خوئي شخص بزرگواريي بودند. به خود مراجع ما خيلي عرضي نداريم. همان طور كه گفتيد آقاي صدر خيلي به امام(ره) نزديك بودند. امام(ره) در همان اوايل، در زمان آقاي حكيم، آقايان مبارزي كه از اروپا و جاهاي ديگر مي آمدند، به آقاي صدر ارجاع مي دادند. من يادم هست كه به اتفاق آقاي صادق طباطبايي كه مي آمد با آقاي صدر زياد گعده مي كرديم.ايشان از آلمان كه مي آمد، به خانه ايشان مي رفت، چون محرم خانواده ايشان بود و آقاي صدر شوهر خاله اش مي شد.يك وقتي ايشان به من گفت ما به امام(ره) گفتيم اين بحثهايي كه در مسائل اسلامي مطرح مي كنيم، تقريباً به ته كشيده است. مي خواهيم ادامه بدهيم. به چه كسي مراجعه كنيم؟ امام(ره) دو بار ما را به آقاي صدر ارجاع دادند و گفتند از افكار ايشان استفاده كنيد. امام(ره)به ايشان اميدوار بودند. جريانات بعد از وفات آقاي حكيم و ارجاع، اوضاع را به هم زد. آقا موسي هم در لبنان در طبقه بندي، امام(ره) را بعد از آقاي خوئي قرار دادند وآن حركت هم تأثير گذاشت. اين دو حركت بسياري از آقايان را ناراحت كرد. حق هم داشتند ناراحت شوند. اينها در حقيقت تا حدي تحت تأثير روابط استاد شاگردي و رفاقت عمل كردند. يك مقداري هم جنبه فكري باز آقاي خوئي در اينها ايجاد شبهه كرد. عرض كردم آقاي خوئي طوري بودند كه هر كس با ايشان مي نشست؛از نظر فكري مجذوبشان مي شد. مي گفتي حكومت اسلامي، مي گفتند بله حكومت اسلامي لازم است، مي گفتي اقامه حدود، مي گفتند بله لازم است. اصلاً فتوا داده بودند كه اقامه حدود، مختص به زمان امام معصوم نيست و از بديهيات اسلام است و در هر زماني بايد اقامه شود. فكر آقاي خوئي خيلي باز بود. هر كس كه اين فكر را مي ديد، خيال مي كرد ايشان به محض اينكه مرجع شوند، اين فكر را به منصه ظهور مي رسانند و اولين كارشان اين است كه حكومت اسلامي را برقرار كنند. مخصوصاً با آن تكفيري كه شاه را كردند و حكومتها را نامشروع و اموالشان را مجهول المالك دانستند و مالكيت آنها را شرعي نمي دانستند.كسي كه اين طور شفاف در فتاواي فقهي و شرعي مواضع خود را اعلام كند ،انتظار اين است كه اگر مرجع شود، قهراً يكي از طلايه داران برگزاري حكومت اسلامي مي شود، در حالي كه درست عكس اين شد و به آقاي صدر افسردگي دست داد. يك لطمه بزرگي خوردند. قضايا درست 180 درجه عكس شد.

حتي در حدي كه آقاي حكيم هم تصدي اجتماعي مي كردند؛آقاي خوئي انجام ندادند. بعد هم به خاطر ايراني بودن شاگردان ايشان و قضايايي كه در اطرافشان روي داد، قضايا عكس شد و خيلي لطمه خوردند و ديگر جبران اين مسائل، خيلي سخت بود. بعد هم كه پشت سر هم مسائل پر تنش ايجاد شدند. مسئله اخراج ايرانيها پيش آمد و آقاي خوئي رفتند به انگلستان كه آقاي صدر به شدت ناراحت شدند و تا بغداد خدمت ايشان رفتند كه آقا كجا داريد مي رويد؟ در دفتر شما در نجف مي گويند هر كه مي خواهد به ايران برگردد، برود. حوزه دارد از هم متلاشي مي شود. آقاي خوئي گفتند، "شما برويد از قول من بگوييد كه ايشان راضي نيست كسي برود." آقاي صدر آمدند به نجف و اين را گفتند و فرداي آن روز دفتر آقاي خوئي تكذيب كرد. آسيد جمال گفت كه پدر من اين را نگفته. و آ قاي خوئي رفتند انگلستان و اگر مقاومت امام(ره) و مقاومت مرحوم آيت الله شاهرودي نبود، حوزه از دست رفته بود. در عين حال خيليها به قم رفتند. فضلاي حوزه علميه نجف ايرانيها بودند. در ميان عربها كمتر طلبه فاضلي پيدا مي شد. لبنانيها هم محدود بودند. اجمالاً اينكه ماجراي اخراجها بود، تنشهاي حوزه هم بود.

وقتی آمدم ایران، شاید فروردین 58 بود؛ چون در انتخابات جمهوری اسلامی شرکت کردم. امام (ره) قم بودند. خدمت ایشان رفتمو خیلی تعجب کردند و من گفتم که جریان از چه قرار است و به ایشان گفتم که آقای صدر در وضعیت خطرناکی هستند و بعثی ها، ایشان را می کشند. امام (ره) نظرشان این بود که مرجع را نمی کشند. جنگ هم که هنوز شروع نشده بود و امام (ره) تصور نمی کردند صدام در این حد جنایتکار باشد



از ارتباطات مرحوم آيت الله صدر و حضرت امام(ره) خاطراتي را نقل كنيد.

ايشان از دو طريق با امام(ره) ارتباط داشتند. يكي از طريق مرحوم آسيد احمدآقا كه خودشان هم در درس آقاي صدر شركت مي كردند، يكي هم افرادي كه از خارج مي آمدند و همچنين طلبه هايي كه با آنها ارتباط داشتند. مثلاً آقاي دعائي خيلي نقش داشتند و با انجمنهاي اسلامي و خارج از كشور ارتباط داشتند و حقاً خيلي هم نقش برجسته اي داشتند. در بحثهاي سياسي و اجتماعي، ارتباط آنها به اين نحو بود. خود آقاي صدر هم به هر مناسبتي ديدن امام)ره( مي رفتند. بارها در خدمت ايشان به ديدن امام)ره( رفتيم و امام)ره( هم خيلي به ايشان احترام مي كردند، مخصوصاً اواخر كه امام(ره) را در منزل، محصور كردند، تنها كسي كه به ديدن امام(ره) رفت، آقاي صدر بودند. هيچ كس نرفت. مي ترسيدند. روز بعد هم كه امام(ره) رفتند مرز كويت و بعد به پاريس رفتند. در سه چهار روز آخر،تمام اطراف خانه امام را گرفته بودند و هيچ كس اعم از عرب و ديگران، به ديدن امام(ره) نرفت و فقط آقاي صدر مي رفتند. قبل از تصميم براي رفتن به كويت، امام يك هفته اي در منزل محصور بودند. قبلاً هم برخورد آقاي صدر همين طور بود. در وفات مرحوم حاج آقا مصطفي، ايشان سه چهار بار به ديدن امام(ره) رفتند. امام(ره( هم خيلي به ايشان اظهار لطف مي كردند. اواخر داشت خيلي چيزها جبران مي شد، ولي متأسفانه دير شده بود، يعني زمينه زيادي نمانده بود. امام(ره) دچار مسائل ايران و غلياني كه در كشور شده بود، شدند.در آنجا هم بحث بعثيها بود و برخوردهاي بدي كه كردند و كساني را اعدام كردند. مرحوم حاج آقا مصطفي، خدا رحمتشان كند، در ابتدا خيلي به آقاي صدر علاقه داشتند. بعد از اين جريان اعلام مرجعيت آقاي خوئي، يك مقداري دلگير شدند، هم از آقا موسي صدر و هم از ايشان كه اين را هم ما به تدريج با رفت و آمدها و با تبيين اينكه اين مربوط به تاريخ است و مرحله اش گذشته است، جبران كرديم، ولي حوادثي كه رخ دادند؛ انسان را به شدت پكر مي كردند.انسان تا مي خواست فكري بكند، حادثه اي رخ مي داد يا شاگردان ايشان و يا شاگردان امام(ره) اخراج مي شدند. همين آقاي آميرزا جواد آقاي تبريزي را در راه كربلا گرفتند. يك شبانه روز آنها در خاني به نام خان نيمه كه از خان هاي شاه عباسي و بين كربلا و نجف است، نگه داشتند. آنجا نه اتاقي دارد و نه چيز ديگري. فقط يك سايه بان دارد. آنها را آنجا نگه داشته و يك مشت خرماي خشك جلويشان ريخته بودند. واقعاً براي آميرزا جواد آقا و آميرزا كاظم تبريزي و آقاي كوكبي و ديگراني كه آمدند اين طرف، سنگين بود. خيلي از زعماي حوزه آمدند اين طرف و صدام به همين ترتيب، حوزه را از بين برد و آنجا را از فضلا و علما، خالي كرد.ايرانيها هم كه فقط تك و توكي ماندند. بقيه هم،آدمهاي درستشان، چه عرب، چه لبناني، همه رفتند يا به زندان افتادند. يك مشت بعثي ماندند. يعني صدام چنان ضربه اي به حوزه زد كه هنوز هم قد راست نكرده است. با اين كه چهار پنج سال است كه صدام رفته، ولي هنوز هم كه طلبه ها مي روند، مي گويند حوزه، حوزه نيست. يعني ريشه را درآورد.

يكي از جلوه هاي تصميم آقاي صدر براي ترميم اين رابطه، فرستادن حضرتعالي به ايران بود.

يك بعد قضيه نامه اي است كه ايشان به نوفل لوشاتو براي حضرت امام(ره) فرستادند. بسيار نامه جالب و در واقع توجيه عظمت اين انقلاب بود.

خاطره شخصي خود را از آمدن به ايران و صحبتهايي كه با ايشان داشتيد، در مقطعي كه به نمايندگي از آقاي صدر در ايران بوديد،بيان كنيد.

شب فرار شاه، آقاي صدر درس نگفتند و با حال و بيان عجيب و سحرآميز و لحن حماسي درس را شروع كردند.

ادبيات عجيبي داشتند.

خيلي عجيب بودند. هم قلم عجيبي داشتند، هم بيان خارق العاده اي. بعد از گفتن بسم الله گفتند، "اليوم تحقق آمال الانبياء" امروز آرزوها و خواب انبيا در تاريخ محقق شد. اين قدر ايشان خوش بين بودند. بحثها و تظاهرات شروع شدند و من به ايشان گفتم اين وضع قطعاً منشاء تحول بزرگي در منطقه مي شود و حالا كه صدام مي بيند كه رژيم شاه موفق نشده، شما را آسوده نخواهد گذاشت و هر جور كه هست شما بايد از عراق بيرون بياييد. ايشان گفتند فعلاً شما برو.


سخن گفتن از او آسان نيست ....


شما خودتان تصميم گرفتيد بياييد يا آقاي صدر گفتند؟

ايشان هم گفتند، من هم كه معتقد بودم كه كلاً بايستي رفت. چون من سه چهار سال قبل از آن، چهل روزي گرفتار بعثيها شده و به زندان آنها رفته بودم. در آن قضاياي اخراجها، يك اربعين يعني چهل روز در زندان صدام بودم.

در كجا؟

در بغداد. از نجف ما را گرفتند و بردند در بغداد و خلاصه يك چله را آنجا بوديم. آنجا من فهميدم كه اينها چه جرثومه هاي فسادي هستند. به همين دليل به آقاي صدر گفتم اينها شما را نمي گذارند و بالاخره آماج اصليشان، رأس اين جريانات، يعني خود شماست. و لذا به محض اينكه اين مسأله شروع شد، من سريع رفتم. خود ايشان هم گفتند سريع برو تا بعد با تماسهايي كه مي گيريم ببينيم چطور مي توانم بيايم. خود ايشان هم بي ميل نبودند، چون اوضاع واقعاً خطرناك بود.

پس خود ايشان هم مايل بودند بيايند؟

بله، اول اين ميل را داشتند. گفتند شما برويد و ارتباط را برقرار كنيد تا ببينم جريانات به كجا مي كشند. من هم شايد اگر يك هفته تأخير مي كردم، دستگير مي شدم. رفتم كويت و از آنجا آمدم ايران. شايد اول فروردين 58 بود؛چون در انتخابات جمهوري اسلامي شركت كردم. امام(ره) قم بودند. خدمت ايشان رفتم. خيلي تعجب كردند و من گفتم كه جريان از چه قرار است و به ايشان گفتم كه آقاي صدر در وضعيت خطرناكي هستند و بعثيها، ايشان را مي كشند. امام(ره) نظرشان اين بود كه مرجع را نمي كشند. جنگ هم كه هنوز شروع نشده بود و امام(ره) تصور نمي كردند صدام در اين حد جنايتكار باشد.گفتند بعيد است كه ايشان را بكشند.

نكته مهم اين است كه چه كسي به امام (ره) گفته بود كه آقاي صدر مي خواهند به ايران بيايند؟

ظاهرا اول خبرگزاري فارس بود كه اين را اعلام كرد و بعد هم چند تا از روزنامه ها نوشتند و اين موجب شيوع اين خبر شد.

چون مي گفتند آقاي صدر در ابتدا نمي خواستند بيايند.

بله،اوايل آمدنشان مطرح نبود. اين را اينجا لو دادند. من نمي دانم علتش چه بود. آقاي دعايي سفير ايران در بغداد بودند و با واسطه با آقاي صدر ارتباط داشتند. ايشان آمدند و به من گفتند عكس آقاي صدر را نداري؟ گفتم چرا، مي خواهيد چه كار كنيد؟ گفتند مي خواهم يك گذرنامه ايراني براي ايشان درست كنم؛شايد بشود ايشان را بياوريم. من عكس را دادم و ايشان هم اين كار را كردند. هر حركتي در عراق مي شد، به پاي آقاي صدر مي نوشتند. ايشان هم در تأييد انقلاب اسلامي ايران و نوشتن نامه هاي رسمي، از جمله نامه اعتراضي به خاقاني و فاتحه گرفتن براي شهيد مطهري و اين نوع حركتها، پيگير بودند. تنها مجلس فاتحه اي كه در نجف براي آقاي مطهري گرفته شد، توسط ايشان بود و خودشان هم در مسجد ايستادند. اين نوع كارها در نظر بعثيها، مقابله با آنها محسوب مي شد. دوستان ايشان از جمله خود ما متوجه اين قضايا بوديم و مي خواستيم به نوعي ايشان را از اين معركه بيرون بياوريم. اين زمينه در ذهن خواص بود. حالا چه طور شد كه اين سر از خبرگزاري و روزنامه درآورد، نمي دانم. اين كه درج شد، امام(ره) اين را ديدند و آن نامه را نوشتند. امام(ره) معتقد بودند كه ايشان را نمي كشند. وقتي اين خبر اعلام شد،حساسيت رژيم بعث نسبت به ايشان زياد شد. تصور مي شد كه اين حساسيت، ايشان را حفظ كند، در حالي كه بر عكس شد. بعد از شروع جنگ كاملاً مشخص شد كه صدام براي تثبيت خودش، حاضر است همه ملتش را هم بكشد.اين حور حسابها را قبول نداشت.

وقتي ايران بوديد، چقدر توانستيد رابطه تان را با ايشان برقرار كنيد؟

زياد، چون ما در منزل خودمان تلفني را گذاشته بوديم و يك كسي آنجا بود، مي رفت خبر مي داد. اين تلفن هم تلفن معروفي نبود. تلفن يك خانه معمولي در نجف بود. آنجا تلفن مي زديم و مستقيم حرف مي زديم. دو سه بار خانواده را فرستاديم. خانواده ما، قبل از شروع جنگ دو سه باري رفت نجف و نامه گرفت آورد. كارهاي پرخطري بودند، ولي انجام مي شدند. اما آن خط تلفن تا وقتي كه ايشان را محاصره كردند، فعال بود، ولي بعد رابطه قطع شد.

به عنوان سئوال آخر در باره نامه اي است كه ايشان براي آخرين بار براي شما نوشتند و منتشر هم نشده و شبه وصيتنامه است. در اين مورد نكاتي را ذكر بفرماييد.

وصيتنامه نيست. شبيه آن سه پيامي است كه در نوار براي ملت عراق داده اند. آن را براي عامه مردم گفته اند، اين نامه را براي خواص و شاگردانشان نوشته و گفته اند بعيد است اينها بگذارند من زنده بمانم و من هم تصميم به شهادت گرفته ام. ايشان سابقاً بحثهاي تاريخ كربلا را كه مي گفتند،نظريه شهيد جاويد را قبول نداشتند و رد مي كردند و نظريه ديگري غير از شهيد جاويد را قبول داشتند و عين همان را در مورد خودشان صادق مي ديدند و اين اواخر مي گفتند مثل اينكه من هم تكليفم دارد مثل او مي شود و همين طور هم شد و هم خودشان و هم خواهر مظلومه شان مثل آن مسائل شدند. خداوند، اين را برايشان قسمت كرد و بعد توصيه مي كنند و مي گويند كه مثلاً با چه كساني مدارا كنيد،از چه كساني استفاده كنيد و چه بكنيد. من هم ديدم اين نامه، بيشتر جنبه شخصي دارد و اگر بخواهم آن را اعلام كنم، صحيح نيست. من ابا دارم كه چيزهايي را كه در ارتباط با ايشان است، مطرح كنم، چون درست نمي دانم كه كسي اين گونه مطرح كند كه ما مي خواهيم از وجود ايشان استفاده شخصي كنيم. آن نامه، بيشتر اينگونه است. مثل اجازه اجتهاد ايشان براي بنده است. به تنها كسي كه ايشان خطي اجازه اجتهاد دادند، من بودم، ولي من اين را هيچ جا مطرح نكردم. يك نفري پنج سال پيش آمد و پنهاني آن را گرفت كه ببيند،بعد برده و داده بود به آقايان كنگره شهيد صدر و آنها منتشر كرده بودند. هفت هشت سال قبل هم آقاي حائري مي خواستند براي جلد اول كتاب اصول، مقدمه اي درباره آقاي صدر بنويسند. به من گفتند مي خواهم اين را ببينم. من نشانشان دادم و ديدم در پاورقي نوشته اند. من خوشم نمي آيد چيزي را مربوط به خودم است،در تبليغات بياورم و كار بعضي از افراد را كه حتي نامه هاي خصوصي را هم منتشر مي كنند، قبول ندارم.

هنگامي كه مي خواستند كتاب فلسفتنا را ترجمه كنند، از آقاي صدر كسب اجازه كرده بودند، ايشان تلفن شما را داده و گفته بودند شما تأييد كنيد، كافي است.

از اين مسائل زياد بود.از بس كه انسان از اين خسارت بزرگ،از فقدان ايشان محزون مي شود، دلش نمي آيد درباره ايشان چيزي بگويد.

منبع:مجله شاهد ياران/ويژه شهيد محمد باقر صدر
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده