چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۲۷

شيوه هاي شخصيت پردازي

خليلي در داستان هايش دو شيوه ي مستقيم و غيرمستقيم را به كار مي برد، اما اغلب شخصيت ها به صورت غيرمستقيم معرفي مي شوند. او در توصيف و پرداخت شخصيت هاي داستاني، متناسب باشرايط، حالات و روحيات شخصيت ها عمل مي كند.
از آن جا كه داستان هاي كوتاه « كارون پر ازكلاه» رئـاليستي- واقع گرا- مي باشند، بنابراين شخصيت هاي آنان براي خواننده واقعي، زنده و ملموس مي باشند. خليلي در اين داستان ها با موشكافي و نكته سنجي و دقت فراوان به بيان روحيات و حالات شخصيت هاي داستاني پيرامون مسأله ي جنگ مي پردازد.
شيوه ي شخصيت پردازي خليلي بيشتر از طريق گفتار و رفتار شخصيت ها، به صورت غير مستقيم و مي باشد و شخصيت ها را به اين روش به خواننده معرفي مي كند، اما به توصيف قيافه ي ظاهري افراد كمتر اشاره مي كند.

1- گفت وگو
خليلي براي پيش برد داستان و پرداخت شخصيت ها از عنصر گفت وگو به خوبي استفاده مي كند. او در گفت و گوي اشخاص داستان و گفتارهاي آن ها، مهارت و تبحر فراواني دارد.
در « كارون پر از كلاه» گفتار شخصيت هاي داستاني – چه در واگويه ها و چه درگفت وگوي افراد منطبق و هماهنگ با روحيات، ويژگي هاي فردي و باورهاي اعتقادي آن عمل مي كند. واگويه هاي غلامحسين با خودش در ابتداي داستان و همچنين گفت و گوي بين غلامحسين و مراد همگي بيانگر روحيه ي قوي و اراده ي قطعي پيرمرد است. در پرداخت شخصيت اصلي داستان، غلامحسين به عنوان پيرمردي با ايمان و معتقد به حضور و ظهور امام زمان ( ع)، در برابر تجاوز دشمن، نقشي شكست ناپذير و بااراده دارد.
« پيرمرد لب كارون ايستاده بود وبا خودش مي گفت:
هروقت يأجوج و مأجوج حمله كنن، از شلمچه ميان. گمرك و بازار سيف رو غارت مي كنن، زن و
بچه ها رو مي كشن. پيرمرد ها رو به اسارت ميبرن.و سيدي كه شاه رو بيرون كرد، اونارو از خرمشهر ميندازه بيرون.»
گفتار غلامحسين كاملاً مطابق با خصوصيات روحي و ميزان اعتقاداتش به مسايل و امور ديني استك
« چهل سال، نون خشك سق زدم. غذام، حلال شده كه چشام مي بينه. همه كس باورش نميشه. تو اين هشتاد ساله دل هيچ تنابنده اي رو نشكسته م. يه قذه مال مردمو نخوردم. با همين تسبيح فروشي تو " بازار سيف" از خدا گرفتم. هرشب، تا دم دماي صبح نمازم ترك نشده و با خدا راز ونياز كردم. بيست سال پيش همين كنار بازار سيف كه بساط داشتم، آقايي رو ديدم كه عينهو همين " آقا خميني" بود. از صورت مباركشون مي باريد. شال سبزي به دور گردنشون بود. همه جا از بوي عطر آقا پر شده بود. " اللهم صلي علي محمد و آل محمد". چشاي مباركشون عينهو جد مباركشون. محمد رسول الله صل الله عليه و آله بود اومدن جلو. خودشان بودن. آقاجان من. امام زمون(ع).»
نويسنده ويژگي هاي شخصيتي افراد ديگر داستان را نيز با استفاده از گفت و گوهايشان به خواننده معرفي مي كند؛ آقاي حافظي، امام جمعه ي مسجد خرمشهر، به پاكي و صداقت گفتار غلامحسين باور و اطمينان دارد اما سعي مي كند غلامحسين را در ترك كردن خرمشهر قانع و راضي كند.« آقاي حافظي، امام جمعه ي مسجد خرمشهر، گفت:
غلامحسين، دلت خيلي صافه. تو صداقت داري. به تو گفته بودم كه اين حرفا رو براكسي نزن، كسي باورش نميشه. دل صاف ميخواد. نيت پاك. من باورم مياد. اما حالا كه شهر داره اشغال ميشه، همه بايد از اين شهر بريم. ميريم شهر ديگه. همونجا روضه ي حضرت زينبو(س) برپا كن. ميريم دزفول، ميريم اهواز پيش بچه هات. اونجا روضه ي حضرت زينبو(س) بخون.»و درجايي ديگر از داستان به گفتار بچه ها اشاره مي شود:« بچه ها روي زمين دراز كشيدند و فرياد زدند:عمو، بخواب. الان عراقيا مارو مي كشن.»
شيوه ي بيان داستان « فتح الفتوح» روايت اول شخص مفرد است. راوي به صورت يادداشت هاي روزانه يا همان شيوه ي « دفتر خاطرات» حرف ها و مسايل دروني خود و ساير شخصيت هاي ديگر را بيان مي كند. اين گفت و گوها باعث برقراري ارتباط بين خواننده و شخصيت ها مي شود و حرف هاي آن ها را دلنشين و به يادماندني مي نمايد و گفتار هر شخصيت نيز مي تواند نشان دهنده ي خصوصيات اخلاقي و اجتماعي آنان باشد، راوي از همان ابتداي داستان با تفنگ خود گفت و گو مي كند، تفنگي كه به كمك آن به آرمان هاي خود يعني شكست دشمن و شهادت نايل مي شود.
« تفنگ من، قلب دشمن را نشانه بگير. همان قلبي كه درآن كينه ي اسلام است. همان قلبي كه دشمن خميني است. همان خميني كه روح من است و در كالبد من فرياد " الله اكبر" سر مي دهد. من مي خواهم بميرم ولي: نه براي خودم. نه براي خميني. مي خواهم براي خدا بميرم.»
حرف هاي « احمد» شخصيت اصلي داستان با همسرش كه با خود واگويه مي كند، نشان از فراهم آوردن مقدمات شهادت خود در قبال عهدي است كه با خدا بسته است.
« من مي روم كه شهيد شوم. خودش قبول كرد. اول گفت:
تو كه مي خواهي شهيد شوي چرا پس مرا مي خواهي؟
گفتم: ازدواج امر خداست.
گفت: چطور؟ امر است كه بامن عروسي كني و بعد هم شهيد شوي؟
گفتم: عهدي ست كه با خدا دارم. اگر دلم را صاف نكنم و به غير خدا، هوايي در وجودم باشد. شهادتم قبول نيست.
گفت: تو خود خواهي!
سرخ شدم. گفتم: اين حرف را نزن! براي خودم كه نيست. اطاعت از رسول خدا است. من مي خواهم متأهل شهيد شوم.
گفت: نمي تواني مجرد شهيد شوي؟
گفتم: نه، فكر مي كنم در نيتم ناخالصي پيدا شود. تو مي تواني قبول نكني. ولي اگر قبول كني دراين امر، با من شريك مي شوي. اگر قبول كني، در شهادت...»
از ويژگي هاي ديگر گفتار احمد، به كار بردن كلمات ركيكي است كه نسبت به عراقي ها بر زبان
مي راند:
« اين عراقي ها كثيف هستند. جاي خوابشان با جاي شاششان يكي است. حتي براي شاشيدن به بيرون از سنگرها نمي روند. اين قدر ترسو هستند كه همان جا توي شلوارشان مي شاشن.»
گفتار جعفر،- پدراحمد – در داستان « فتح الفتوح» علاقه، عشق و دوستي او را به پسرش بيان
مي كند كه دركنار ساير اعضاي خانواده بي صبرانه انتظار بازگشت او و حتي دريافت نامه اي از طرف پسرش را دارد:
« جگر گوشه ي بابا! دلم برايت تنگ شده است. چرا يك نامه نمي دهي؛ من و مادرت و همسر جوانت در انتظار نامه هاي تو روزشماري مي كنيم. از بسيج سراغت را مي گيرم، مي گويند كه تو زنده و سالم هستي.
جگرگوشه ام! به خاطر بابا حتماً جواب نامه ام را بده. من همه ي پول قسط فرش تو را از طريق فروش مغازه ي باطري سازي ات داده ام. بيست و پنج هزار تومان ديگر باقي مانده است. آن را هم به بانك ملت گذشته ام كه هر هروقت برگشتي، دست و بالت خالي نباشد. مادرت خيلي نگران تو است، حتماً براي ما نامه بنويس و سعي كن اگر مي تواني به مرخصي بيايي كه خيلي مشتاق ديدارت هستيم...
يادت نرود. حتماً براي ما نامه بنويس. خدا نگهدارت.
پدرت: جعفر»
گفتار امير شخصيت ديگر در « فتح الفتوح» نشان دهنده ي روحيه ي شهادت طلبانه ي اوست. امير معتقد است كه موقع شهادت حتماً امام زمان(ع) را مي بيند، از اين رو به احمد مي گويد:« وقتي كاملاً كنده شدي، آن وقت شهيد مي شوي.
ودر لحظه اي كه امير زير گلويش تركش مي خورد احمد بالاي سرش مي رود؛ نگاهي به من انداخت و فقط يك كلمه حرف زد. داد زدم: امير، چه مي خواهي بگويي؟ بگو!
لبش را براي اولين مرتبه با خنده باز كرد و در حالي كه ازكنار آن خون مي چكيد، گفت: « ديدم... او را ديدم... او را ...!و بعد مظلومانه شهيد شد.»
خليلي در « طلايه» از طريق گفت وگو سعي مي كند كه خواننده به شناخت شخصيت هاي
داستاني اش پي ببرد. داستان « طلايه» در برگيرنده ي گفتار افراد مختلف مي باشد؛ هاجر مادر احمد، حاجي- حاج حسين و فرمانده ي جبهه و گفتار هر كدام نشان دهنده ي افكار و انديشه هايي است كه آن ها را در سر دارند. راوي داستان – احمد – هنگامي كه به فكر رفته است، به ياد حرف هاي مادرش مي افتد و ما از گفتاري كه نقل مي كند مي فهميم كه پيرزني باايمان و بردبار است كه از مسايل ديني اسلام، شهادت، روز محشر و پل صراط چيزهايي مي داند و پسرش را قرباني اي در راه خدا مي داند.
« به مادرش نگاه كرد. مثل ابر بهار اشك مي ريخت. دلش براي مادرش صد پاره شد. گفت: عزيز، شايد شهيد نشم، شايد برگردم.
ان شاءالله كه برگردي. اگر برنگردي...؟ تو رو به خدا مي سپرم. هرچي خدا بخواد. اگه قبولت كنه. منم مادر اسماعيل ميشم. دست و پاتو حنا گذاشتم. سرت رو هم شونه مي كنم، لباس تو تنت مي كنم. مي فرستم بري براي خدا شهيد بشي. ميري پيش خدا، منم ميام بهشت. روز محشر داد مي زنم:
آهاي، خدا! هديه ي منو قبول كردي؟ اين هديه ي هاجر خانم رختشوره. با يتيمي و نداري بزرگش كردم. بزرگش كردم كه برام نون آور بشه. حالا ميدمش واسه ي اسلام. ميخوام اسلام سرافراز و فيروز بشه.
يادت باشه مادر! ببين برا كي شهيد ميشي؟ واسه ي خدا. واسه ي اسلام. يه وقت فكر نكني كه شهيد ميشي نو از پل صراط بگذروني؟ من كه عمر خودمو كردم. جواب خودمو، خودم ميدم. تو بايد جواب خودتو بدي. نمي خواد واسه ي من پل بشي تا من از اون بگذرم و برم تو بهشت...»
گفتار احمد با حاجي، كاملاً مطابق با خصوصيات روحي و عقايد اوست و علاقه اش را پيرامون شهادت نشان مي دهد:« حاجي به حالت پدرانه اي فرياد زد: چرا ماتت برده؟ شامتو بخور؛ بايد حركت كنيم.
احمد گفت: مي خوام از شما يه چيزي بپرسم. اما، روم نميشه. حاجي لقمه اي را كه گرفته بود، وسط بشقاب نگهداشت و با تعجب گفت:
روم نميشه هم شد حرف؟ بگو ببينم، نكنه ميخواي بگي كه ترسيدي؟
احمد گفت: نه، نترسيدم، ميخوام سؤال كنم. چطوري غسل شهادت مي كنن؟ حاجي، دلش گرفت و كاسه ي چشمش از اشك پر شد. از روي مهرباني خنده اي كرد و گفت: تو هنوز خيلي جووني پسر! دلم نميخواد به اين زودي شهيد بشي، ولي خب. اين چيزها رو هم بايد بدوني. من يادت ميدم: غسل شهادت با غسل هاي ديگه فرق نميكنه. نيت ها فرق مي كنه. اول سر و گردن. بعد شانه ي سمت راست، بعد شانه ي سمت چپ. اول نيت مي كني: غسل مي كنم، غسل شهادت، قربة الي الله.»
نويسنده ويژگي هاي شخصيتي افراد ديگر داستان را با استفاده از گفت وگو به خواننده معرفي مي كند. گفت وگوي احمد با حاجي، گفت وگوي فرمانده با بچه هاي رزمنده و گفت و گوي احمد با بچه ها، همگي براي معرفي شخصيت هاي مثبت و انسان هاي پاك، با ايمان، قوي، معتقد به مسايل ديني و حاضر به دفاع از وطن و سرزمين در داستان گنجانده است.
حاجي در جواب احمد درباره ي حنا بستن مي گويد:
« واسه ي گوسفندهاي قربوني بستم. احمد مكثي كرد و دوباره از حاجي پرسيد: داريم كجا ميريم؟
حاجي جواب داد: منم مثل تو، نميدونم. همينقدر ميدونم كه داريم ميريم سوار بلم بشيم.
احمد گفت: حنا چيز خوبيه حاجي! دستاي آدم خنك ميشه. موهاي آدم نرم ميشه. اينطور نيس؟
حاجي گفت: آره، حنا چيز خوبيه.
احمد سؤال كرد: حاجي! چرا گوسفندارو حنا ميبندن؟
حاجي جواب داد: واسه ي اينكه ميخوان در راه خدا قربوني بشن. رسمه. نمي دونم. شايد واسه ي علامت و نشون باشه. احمد باز هم سؤال كرد: حيووني! وقتي مي كشيدش، دردش نمياد؟
حاجي گفت: چرا دردش نمياد؟ خيلي خوبم دردش مياد. اما بستگي به تيزي چاقو هم داره. اگه چاقو تيز باشه. حيووني هيچي حاليش نميشه. من كه نميزارم چيزي بفهمه. فوري راحتش مي كنم.
احمد پرسيد: حاجي! آدمم همين طوري كشته ميشه؟
حاجي گفت: سؤالاي عجيبي مي كني بچه؟!»
ودرجايي ديگر، گفتار فرمانده عقايدش را نشان مي دهد:
« بچه ها! اميدوارم كه همه تون ازاين مأموريت زنده و سالم برگردين. البته اين ديگه با خداس. ممكنه هيچكدوم از ما زنده برنگرديم. ني زارهايي كه اون پايين انتظار ما رو ميكشن، پر از تله هاي مرگ و سنگراي محكم دشمنه. ما داريم ميريم تو شكم دشمن. راه برگشت نيس. ما بايد براي سربازاني كه از پشت سر ما حركت مي كنن، پل بشيم. بدن هاي پاك و مقدس شما برادرا، پل پيروزيه. ما بايد به اين فكر كنيم كه براي سرافرازي اسلام كشته ميشيم. براي حكومت خدا و حاكميت قانون اسلام اگه كسي خودش را حاضر نكرده و يا اين كه وقتي براي تصميم گيري ميخواد، ميتونه از همين جا برگرده. من چيز ديگه اي ندارم بگم. جز اين كه همگي روبه خدا ميسپرم.»
گفت وگوي حاجي- حاج حسين- در طول داستان نيز عقايدش را به خواننده نشان مي دهد:
« حاجي گفت: ارتباط با خدا رو حفظ كنين. به زودي به شط فرات ميرسيم. اگه خدا بخواهد، نماز ظهر را با آب فرات وضو مي گيريم. بچه ها! حالا موقع حاجت خواهيه. هرچي از خدا ميخوايد آرزو كنين.»
در « موشك باران» نيز شيوه ي بيان داستان روايت اول شخص مفرد است. راوي به گفت و گوي تلفني با آدم هاي داستان مي پردازد و حرف ها و ماهيت دروني آن ها را بيان مي كند. از اشخاص داستان غير از گفت و گو حرف كه بين آن ها رد وبدل مي شود هيچ گونه حركت و كنشي صورت نمي گيرد؛ و از طرفي، خواننده به كمك همين گفتار شخصيت هاست كه با آن ها ارتباط برقرار كرده و با آن ها آشنا مي شود و خصوصيات اخلاقي و اجتماعي آن ها را مي شناسد:
« هنوز چند دقيقه اي از وقوع حادثه نگذشته بود كه صداي زنگ تلفن مرا به خود آورد.
- الو، الو، اكبر آقا شماييد؟
- بله. بفرماييد.
- كجارو زدن؟
- ببخشين، شما؟
- منو نمي شناسين؟
- اقدس خانوم شماييد؟ سلام
- سلام اكبر آقا! كجارو زدن؟
- مگه نمي دونين؟ گفتن پاي تلفن نگين كجارو زدن؛ گرا ميفته دس دشمن.
- گرا چيه، اكبر آقا؟
- گرا، يعني: اطلاعات، يعني اين كه محل اصابت موشكو به دشمن بديم.
- اي واي اكبر آقا! اين حرفا چيه مي زنين؟ منكه دشمن نيستم.
شنيدم شيشه هاي خونه تون شيكسته؟
- بله، اقدس خانوم. موشك نزديكاي خونه مون خورده الان هم اعظم داره پنجره هارو نايلون
مي چسبونه. همين نزديكيا خورد.»
درجايي ديگر نويسنده از طريق گفتار، شخصيت اكبر آقا را به خواننده معرفي مي كند:
« نه، اقدس خانوم، ما خونه مي مونيم. دوس ندارم بچه ها رو جايي بفرستم. هر طور خودمون شديم، بچه ها هم ميشن! اگه قسمت باشه بمونيم، هيچ طورمون نميشه. هرچي خدا بخواد. توكلمون به خداس.»
اكبر آقا در ادامه ي صحبت هايش با اقدس خانم درباره ي صدام اين چنين اظهار نظر مي كند:
« ببين اكبرآقا! ميگم بيا با ما بريم... به خاطر شما ميريم مشهد.... ميگن صدام مشهدو نميزنه.
- دروغ ميگه... به حضرت عباس دروغ ميگه آبجي. صدام گور پدرش مي خنده كه ميگه مشهد و نميزنم. دروغ ميگه. چطور حضرت معصومه، خواهر حضرتو ميزنه؟ اين بي شرف دين و ايمون نداره. مارو داره دس ميندازه. توي بميري... ميگه شابدوالعظيمو نميزنه. چون روايتي پيدا شده كه پسرخاله شه! تف به گور پدرت... ببخشين، معذرت مي خوام...»
نويسنده در داستان « موشك باران» با جملاتي شيرين و فضاي عاطفي قابل توجهي، ترس و اضطراب كودكان را بيان مي كند و تا اندازه اي به شخصيت پردازي كودكان پرداخته است:
« طفلي مريم، چطو دساشو انداخته گردن عليرضا؟ گوشه ي تخت كز كردن. آدم دلش آتيش
مي گيره.
- داداشي ما ميميليم؟
- نه مريم جون! هرچي خدا بخواد. عمر همه مون دس خداس.
- من مي تلسم. چرا بابا مارو شمال نميبله؟
لا اله الا الله. زن اين طور نكن. بچه ها بدتر مي ترسن. توكل به خدا كن. خدا با ماست. بايد قوي باشيم. مريم جون. نترس بابا.
- من نمي تلسم. حالم يه طوليه!
- حالت هيچ طوريش نيست بابا . دختر خيلي خوب و شجاعي هستي. ببين بابا! عليرضا اصلاً ككش نمگيزه. بارك الله پسر شجاع خودم!
مريم هنوز مي لرزيد. عليرضا گفت:
- بابا، پاهام يخ كرده، يه كمي پاهامو بگير تو دستت فشار بده.
- بيا تو بغلم. چيزي نيست. مال هيجانه. مگه نگفتم توكل به خدا داشته باش؟
- چرا بابا! دارم. آخه دس خودم نيس. اما توكل دارم.
- بارك الله، پسرم.»
« اعظم خانم، زن اكبر آقا، با تعارفات و حرف هاي اقدس خانم، زن برادرش، مخالف است و در غياب او حرف هايش را رك مي گويد:
- فهميدم، ميخواد ويلاشونو به رخمون بكشه. زن برادرته، باشه. اما خيلي افاده دارن. حالا برم اونجا دس نشونده ي خانوم بشم؟، هي به بچه هام بگه: بشين، نشين. بكن، نكن. ما آبمون با اونا تو يه جوب نميره. بعد ميدوني چي كار ميكنه؟ همون شب اول با اصغر آقا شروع ميكنه . به جر و بحث كردن. ميزنن تو كاسه كوزه ي همديگه. كه چي؟ مازود بلن شيم و دك شيم. حالا هم تلفن ميزنه كه نگيم مارو خبر كرده گذاشته رفته. هي اونجا ميخواد قمپوز در كنه: پاسيورو ديدي؟ چه شومينه اي؟ بايد هي تعريف كنيم: اقدس جون! درختاي پرتقالتون تو تموم شمال بي نظيره . مث اينه كه خوب بهش ميرسين؟
- واه چي بگم اعظم جون؟ پدرم در مياد. اصغر وكه نگو. اگه كسي نگاه چپ به اين پرتقالا بكنه، ميخواد چشاشو از كاسه در آره. بهش ميگم بفروش بريم. اين جا شده هتل شاه عباس؟ هنوز تقي نرفته، نقي با زن و بچه هاش پيداشون ميشه. مگه يه شب- دو شبه. ميان اين جا كنگر ميخورن. لنگر ميندازن. مگه ميرن؟ همچين كه يه خورده تعارف كني، زودي پيازشون كونه ميگيره. با جرثقيلم نميتوني تكونشون بدي.
- نه بيخود كرده تعارف ميكنه. تو زير بار نري آ.»
اكبر آقا ، شخصيت اصلي داستان « موشك باران» در جايي كه مشغول گفت وگوي تلفني با دايي اش مي باشد جنگ را بلايي مي داند كه مسبب اصلي آن را خودمان قلمداد مي كند:
« انصاف چيه دايي جون! اگه انصاف داشتيم كه اين بلاها به سرمون نميومد. همه ي اين بلاها به خاطر اينه كه همديگه رحم نمي كنيم.»
نويسنده درهمين داستان، از قول اعظم، زن اكبر آقا ديدگاه بدبينانه ي ناراضي هاي حكومت اسلامي و جنگ را از نظر عباس، دايي اكبر آقا بيان مي كند. ناراضي هايي كه اهل دود و دم و ترياكند و حتي زنانشان نيز درهمين راه همراه مردان و دركنار آن ها مي باشند:
« حتماً مارو دعوت كرده بوديم قزوين. تو باغ بزرگش. دوروور رفيقاش مارو چك به سر بنشونن. هي چرت وپرت بگن. همه ي ترياكيا مي شينين پاي منقل. مي شن متخصص. متخصص موشك. متخصص هواپيما. كارشناس نظامي. بعد بر و بر تو چشاي زنـاي همديگه نيگا ميكنن. اونقد مسلمون ميشن كه انگار ما كه ميگيم: لااله الا الله، كافر حربي هستيم. قرآنو از بر ميدونن! يكي شونم با يه تسبيح كه دور انگشتاش ميگردونه. مجتهد اعلم ميشه. با پوزخند تورو مسخره ميكنه:
- آقاي اكبر آقا! چقدر به شما گفتيم؟ حالا رسيدين به حرف ما! اين كساني كه ازشون دفاع مي كني، چه به زور تو و زن و بچه هات آوردن؟ ببين! چطور شماهارو آواره كردن؟ حالا هي دفاع كنين؟»
اكبر آقا در ( موشك باران) وقتي صحبت از صدام به ميان مي آيد فحش ها و دشنام هاي زشت او به او مي دهد:
« صدام گور پدرش مي خنده كه ميگه مشهدو نميزنم. اين بي شرف دين و ايمون نداره. تف به گور پدرت...»
گفتار اعظم خانم، در داستان نسبت به مزاحمت هاي تلفني فحش و بددهني است:
«- خجالت بكش مرتيكه! به تو چه مربوطه؟!
- خفه شو! بي تربيت!
- مرتيكه ي الاغ- براي من نرخ طويله رو ميگه.
- به تو چه مرتيكه! خودت قطع كن مردم آزار!»

2- رفتار
يكي ديگر از مهم ترين شيوه ها و عناصر در شناسايي شخصيت و ويژگي هاي افراد در داستان بيان حالات و رفتارهاي افراد در يك موقعيت زماني در داستان است. خليلي نيز با استفاده از عنصر رفتار در شخصيت پردازي افراد داستان خصوصاً شخصيت اصلي داستان، غلامحسين، به خوبي عمل مي كند و رفتاري هماهنگ و متناسب با ويژگي هاي روحي و دروني هريك از شخصيت ها را بيان نموده است.
در « كارون پر از كلاه» غلامحسين پيرمردي است با خصوصيات و ويژگي هاي خارق العاده كه رفتارهاي او با ديگران فرق دارد، پيرمردي است با ايمان راسخ و عقيده اي محكم، ودرعين حال اعتقاداتي عجيب و غريب، كه در وضعيت بحراني جنگ، تنها آرزويش آمدن امام زمان( ع) مي باشد:
« پيرمرد براي وضو آستين دست هايش را بالا زد و به طرف كارون برگشت، آن گاه روبه مراد كرد و گفت:
- تا وقتي كارون پر از كلاه نشده و تموم شطو خون نگرفته، من اين جا مي مونم و با آب اين رودخونه وضو مي گيرم. مي مونم تا آقام بياد. بايد منتظرش باشم.
پيرمرد با آب شط وضو گرفت و درپياده روي وسيع خيابان كنار شط به نماز ايستاد.»
نويسنده درجايي ديگر به رفتار مراد، شخصيت ديگر داستان اشاره مي كند:
« مراد عقب عقب رفت و خودش را به كناري كشيد و در حالي كه كوله پشتي اش را به سرعت از زمين برمي داشت، پا به فرار گذاشت.
عراقي ها هر جنبده اي را كه مي ديدند، به رگبار مي بستند. مسلسل هاي خود را به چپ و راست
مي چرخاندند و شليك مي كردند.»
در « فتح الفتوح» احمد تصميم مي گيرد كه هر طور شده به شهادت برسد. او تمام كارهايي كه انجام مي دهد به خاطر فراهم كردن مقدمات شهادت است. احمد، هدفش از ازدواج با معصومه براي همين منظور است. وقتي كه با رزمنده اي به نام امير، آشنا مي شود تحت تأثير رفتار او قرار مي گيرد:
« نان تافتون را بدون پنير گرفت و رفت در يك گوشه. نانش را خورد و به نماز ايستاد. نمازش طولاني شد. رفتم كنارش ايستادم و به قرائتش گوش دادم. با چه خضوعي نماز مي خواند. آرزو كردم مثل او باشم. وضو گرفتم. پشت سرش ايستادم و نماز ظهر و عصر را خواندم. سرش را برگرداند. مثل اين بود كه چند سالي است كه مي شناسمش. به من سلام كرد و " تقبل الله..." گفت.»
نويسنده در ادامه ي داستان به رفتار امير اشاره مي كند كه راوي سعي مي نمايد با انجام دادن رفتار و اعمالش ، مثل او شود:
« ديشب سحري را با امير خوردم. يك نفر سرباز منتقضي هم با او بود. من ياد گرفته ام كه با نان خشك و نمك روزه بگيرم. خيلي دلم مي خواهد مثل امير باشم ولي نمي توانم.من آن همه ايمان و اعتقاد او را ندارم.»
در « طلايه» خواننده با شناخت ويژگي ها و رفتارهاي راوي داستان آشنا مي شود. نويسنده سعي دارد با فضاسازي و بيان كنش ها و رفتار راوي- احمد- به عنوان شخصيت اصلي داستان به شخصيت پردازي بپردازد، چرا كه در طول داستان، به اندازه ي كافي با افكار و احساسات احمد، عشق و علاقه ي او به شهادت، پرسش هاي او و حتي واكنش هاي عاطفي او را نسبت به مادرش نشان مي دهد:
« نماز عشا را كه خواند، خبر حمله آمد. احمد فانسقه اش را به كمرش محكم بست و گشادي شلوارش را زير آن پنهان كرد. صداي تلاوت قرآن گاهي قطع مي شد و راديو خبرهاي حمله را پخش مي كرد. بچه ها خوشحال از خبر حمله به جنب و جوش عجيبي افتاده بودند؛ احمد تفنگ سنگينش را به دوش كشيده بود و درميان بچه ها دنبال " حاجي" مي گشت.»
از ويژگي هاي ديگري كه در داستان « طلايه » نظر خواننده را جلب مي كند، بيان حالات و رفتار هاجر، مادر احمد، است.
« يك تشت كوچك وسط اتاق گذاشته بودند. مادرش انگشت هاي دست و پاي او را حنا بسته بود. كف دستش رنگ گرفته بود. حالت عجيبي داشت. به مادرش نگاه كرد. پيرزن زير لب دعا مي خواند و با شوق زيادي دست و پاي احمد را داخل لگن مسي مي شست. وقتي شست و شو تمام شد، پيرزن با يك حوله ي آبي رنگ سر پسرش را پيچيد و به سينه اش فشار داد. احمد دردش آمد و گفت:
- عزيز ! چيكار مي كني؟!
- هيچي ، پسرم!»
در « طلايه» خليلي به تواضع و مهرباني رزمندگان در جبهه اشاره مي كند و سعي مي نمايد خصوصيات روحي، اخلاقي و رفتاري آن ها را تشريح نمايد. « حاجي » در لحظه اي كه با احمد
روبه رو مي شود حالات روحي و رفتاري او نشان داده مي شود.
« شيطنت هاي احمد هميشه او را از ته دل مي خنداند. هيچ وقت از چشم هاي شاد و شيطنت بار او در امان نبود. اما امروز خنده و شادي احمد طور ديگري بود. حاجي به محض اين كه با احمد روبه رو شد، مثل هميشه با او برخورد كرد و به حالت يك آدم دست و پا چلفتي فرياد زد: ده... پسر ... اين بشقابو از دستم بگير!
احمد تفنگش را به زمين گذاشت و روبه روي حاجي نشست. حاجي بدون اين كه به او نگاهي بيندازد، انگشتانش را قاشق كرده بود و با دست غذا مي خورد، فشاري كه روي بشقاب مي آورد، موكت زير پايشان را تكان مي داد.»
نويسنده در « موشك باران» با توجه به وضعيت حاكم بر شهر تهران به دليل جنگ شهرها و حملات موشكي دشمن سعي مي كند رفتارهاي روحي و رواني اشخاص داستاني را متناسب با ظرفيت شخصيت ها و روحيات آن ها در داستان بياورد. اكبر آقا شخصيت اصلي و محوري داستان كه در جوابگويي به تلفن ها سعي مي كند جانب احتياط را حفظ نمايد تا گرا – اطلاعات- به دست دشمن نيفتد، دراين باره روي حرف خود مي ماند و به كسي درخصوص محل دقيق اصابت موشك جوابي نمي دهد.
- « سلام اكبر آقا! كجارو زدن؟
- مگه نمي دونين؟ گفتن پاي تلفن نگين كجارو زدن؛ گرا ميفته دس دشمن.
- من به حرف ديگرون كاري ندارم اما خوب نيس، درست نيس كه دشمن بدونه... و از طرفي اكبر آقا بنابر اعتقادات و باورهاي ديني خود شهر را ترك نمي كند و فقط توكلش به خداوند است.
- نه، اقدس خانوم، ما خونه مي مونيم. دوس ندارم بچه ها رو جايي بفرستم. هر طور خودمون شديم، بچه ها هم ميشن! اگه قسمت باشه بمونيم، هيچ طورمون نميشه. هرچي خدا بخواد. توكلمون به خداس. ناگهان آژير خطر از تلويزيون پخش شد.
- واي خدا! زود باشين بچه ها! برين اتاق عقبي. دساتونو بذارين روگوشاتون. و جللنا بخونين. عليرضا! بخون! بذار مريمم بخونه.
- و ج... عل... نا ... من ... من ....
- و... ج ... نا ....
- و جلل نا من بين ...
- درست بخون عزيز دلم. وجعلنا من بين ايديهم سدا، و من خلفهم سداً... واغشينا....
بوم ... بوم...
- دوتا زدن.
مريم شروع كرد به گريه كردن و لرزين. مادرش گفت:
- يا قمر بني هاشم! يا امام زمون! مواظب باشين زير پاتون شيشه خورده س.
- خيلي خب. بچه ها بچسبين به هم.
- لااله الا الله. زن اين طور نكن. بچه ها بدتر مي ترسن توكل به خدا كن . خدابا ماست . بايد قوي باشيم.»
3- قيافه ي ظاهري
خليلي در بيان قيافه ي ظاهري افراد داستان، چندان استفاده اي نمي كند و در داستان هاي خود به صورت جزيي به قيافه ي اشخاص داستان اشاره مي كند. درحالي كه او مي توانست به حالت هاي مختلف قيافه ي شخصيت هاي داستان هاي خود ونحوه ي لباس پوشيدنشان نيز اشاره مي شود و به توصيف حالت هاي چهره در پرداخت شخصيت ها توجه بيشتري مي كرد.
نويسنده در « كارون پر ازكلاه» به قيافه ي ظاهري و خصوصيات چهره در پرداخت شخصيت ها استفاده نمي كند ولي گاه از تشبيهاتي براي توصيف قيافه ي ظاهري استفاده مي كند:
« آقايي رو ديدم كه عينهو همين " آقا خميني" بود. نور از صورت مباركشون مي باريد. شال سبزي به دور گردنشون بود. همه جا از بوي عطر آقا پر شده بود. چشاي مباركشون عينهو جد مباركشون- محمد رسول الله (ص)- بود اومدن جلو. خودشان بودن، آقاجان من. امام زمون(ع).
در « فتح الفتوح» فقط دريك مورد در توصيف قيافه ي ظاهري امير مي گويد:« چهره اي نوراني دارد.»
در « طلايه» نيز در چند مورد به قيافه ي ظاهري افراد توجه شده است:
« حاجي هر وقت خنده هاي احمد را مي ديد، قند تو دلش آب مي كرد و صورت گرد و قلمبه اش، با آن ريش سفيد و توپي به لرزه در مي آمد و از پس دندان هاي زرد رنگش صداي خنده هاي پدرانه اش بيرون مي زد.»
« حاجي با ريش توپي و سفيدش همه اش مي خنديد. صورتش گل انداخته بود. روي نوار سبزرنگي كه به پيشاني اش بسته بود. عبارت « يا صاحب الزمان» با خط درشت قرمز به چشم مي خورد.»
نويسنده در « موشك باران» از قيافه ي ظاهري افراد در داستان استفاده نكرده است و دربيان قيافه ي شخصيت هاي داستاني فقط مي توان به مورد زير اشاره كرد:« عليرضا چيزي نمي گفت. رنگ به رو نداشت.»
اما درهمين داستان در چندين مورد از تشبيهاتي براي توصيف قيافه ي ظاهري استفاده مي كند:
« من نميتونم مث گربه بچه هامو دندان بگيرم، از اين شهر به اون شهر فرار كنم.
بابا چقدر ناز ميكني؟ بهت ميگن بيا، مث يه بچه ي خوب گوش بده ديگه. بچه ها چه كار ميكنن؟... حيوونا چه كار كنن؟ مث موش ترسو يه گوشه كز كردن، نشسته ن تا حالا كه برق نبود.»

4- نام
خليلي در داستان هاي خود به نام ها اهميت مي دهد. در « كارون پر از كلاه» شايد بتوان گفت در انتخاب نام شخصيت اصلي داستان- غلامحسين- و پسرش علي اكبر، به نوعي قصد داشته، ذهن خواننده را معطوف به حادثه ي عاشوراي امام حسين و فرزندش علي اكبر(ع) نمايد.
نويسنده در « فتح الفتوح» نيز از نام هاي مذهبي جهت پرداخت و شناخت شخصيت ها به خواننده استفاده مي كند. نام هايي از قبيل: احمد، جعفر، علي، حاجي محمد بقال و معصومه.
خليلي همان طور كه گفته شد دراين داستان مانند ديگر داستان هاي خود، نام شخصيت ها را معمولاً از ميان اسامي مذهبي انتخاب مي كند. او سعي مي كند براي اشخاص داستاني خود، نام هاي يك كلمه اي بياورد. البته گاهي نام ها را با صفت به كار مي برد: « حاجي محمد بقال» و از بعضي از افراد هم نام برده نمي شوند، بلكه با اطرافيانشان شناخته مي شوند. مثل كودكاني كه در « كارون پر از كلاه» حضور دارند و يا مادر احمد در « فتوح الفتوح» از اين قبيل مي باشند.
در« طلايه» مثل داستان هاي ديگر معمولاً نويسنده جهت شخصيت پردازي رزمندگان افراد بسيجي از نام هاي ديني و مذهبي استفاده مي كند و مي خواهد به طريقي وانمود كند كه اسامي ، دلالت بر باطن و روحيات افراد دارند. مثلاً در داستان « طلايه» دقيقاً جهت انتخاب نام هاجر به عنوان مادر احمد، به هاجر مادر حضرت اسماعيل اشاره مي كند، كه مي خواست فرزندش اسماعيل را در راه خدا قرباني كند. دراين جا نيز هاجر مي خواهد فرزندش، احمد را اسماعيل گونه در راه خدا قرباني كند:
« تورو به خدا مي سپرم. هرچي خدا بخواد، اگه قبولت كنه. منم مادر اسماعيل ميشم.»
« آهاي، خدا! هديه ي منو قبول كردي؟ اين هديه ي هاجر خانم رختشوره.»
در « موشك باران» نيز نويسنده از همان نام هاي مذهبي و يك كلمه اي براي افراد داستانش استفاده مي نمايد. نام هاي اين داستان به عباراتي از جهت تلفظ و حتي ميزان مسؤوليتي كه درداستان برعهده دارند هم وزن و دقيق به كار رفته اند:اعظم و اكبر، اقدس و اصغر، مريم و عليرضا.

منبع:
خليلي/اكبر/مجموعه داستان كارون پر از كلاه/ص55 ،60 و63
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده