يکشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۰۹:۰۲

رفت و آمد وقت و بي وقت فراندهان به چادر و محل استقرار نيروها، خصوصاً شب نشيني ها و گپ و گفت و گو و خوش و بش كردنشان با بچه ها باعث مي شد برادران جديد مدتها بعد از ورودشان به گردان مسئول خود را نشناسند. يعني تشخيص اينكه چه كسي فرمانده است و چه كسي نيروي عادي و ساده ، كار بسيار مشكلي بود، تا موفع عمليات و سازمان دهي كه فرمانده با آن چهرۀ مصمم و با صلابت ، درميان خيل خداجويان خودش را نشان مي داد و آنها كه ايشان را نمي شناختن و احياناً خطاب و عتابي هم در حقشان روا داشته بودند، كلي پيش خود شرمنده مي شدند، اين كه مثلاً فرمانده گرداني – با آن سر و وضع لابد- در نظرشان برادر راننده اي آمده و احياناً از او پرسيده بودند كه: " شما در ترابري هستيد؟" حق هم داشتند، چون تا چشم باز كرده بودند در منطقه فرماندهان را ديده بودند كه دوشا دوش خود آنها پاس بخش مي شدند، نگهباني مي دادند، در صف غذا مي ايستادند و حتي بعضي وقتها مثل همه غذا به ايشان نمي رسيد و يك بشقاب غذا را بايد چهار نفري مي خوردند و مسئولاني كه اغلب در صبحگاه و موقع دويدن خودشان داخل ستون مي شدند و از برادري مي خواستند كه بيرون برود و به جاي آنها فرمان يك ، دو ، سه بدهد و به اين وسيله نمي خواستند در نظر ساير اعضاي گردان و ديگر گردان ها كه همزمان با آنها مشغول دويدن و شعار دادن بودند جلوه بكنند و به چشم بيايند، و اگر در حين دويدن از مقام مربي تاكتيك به بچه ها مي گفتند كه يك نفر را بر دوش خود بگيرند و بدوند و بعد او را پايين بياورند و ايشان را به دوش بگيرند خودشان نيز بلافاصله زير دو خم كسي مي رفتند و اورا بلند كرده و بر دوش خود سوار مي كردند. در ساير شرايط چون ساختن سوله برپاكردن چادرهاي حسينيه ي گردان و آماده سازي ميدان صبحگاهه ي مثل همه آستين ها را بالا مي زدند و سخت به جنب و جوش مي افتادند و هرگز دست روي دست نمي گذاشتند و به فرماندهي و مسئوليت خاصي كه داشتند بسنده نمي كردند.
شواهد مثال :
• مراد رحمانيان معاون اطلاعات عمليات تيپ مقبوليت خاصي در منطقه داشت. نيروهاي منصوب به او هر كجا كارشان گره مي خورد خود را زير مجموعه ي ايشان معرفي مي كردند و از مخمصه نجات پيدا
مي كردند. خصوصاً حين عبور و مرور از دژباني و جالب اين كه گاهي به خود او اجـازه ي ورود و خـروج از همان دژبـاني را نمي دادند.
• فرمانده تيپ 56 حضرت يونس حاج غلام علي سپهري بود. او با وجود اين سمت و چند پاسدار وظيفه اي كه در اختيار داشت، نوبت شهرداريش كه مي شد مثل بقيه ظرف مي شست و اگر از مأموريت دير وقت به سنگر مي رسيد و غذا تمام شده بود نان خشك و هندوانه مي خورد .
• در جبهه ي ايلام واحد خمپاره بچه ها تا مدت ها نمي دانستند فرمانده چه كسي است . يك روز كه پرس و جو كردند لري گفت:" همان كه اوركت دارد. سفره ي غذا را جمع مي كند. چايي دست رزمندگان مي دهد با كمك ديگران ظروف غذا را مي شويد". منظورش برادر شهپر بود كه مثل همه بود.
• محمود كاوه فرمانده لشكر ويژه ي شهدا به قدري با همه خودماني بود و با صميميت برخورد مي كرد كه وقتي پوتين هايش گم مي شد يا از فرط علاقه بعضي آنرا تك مي زدند! پاي برهنه به انبارمراجعه مي كرد و از اين كه پوتين دست دوم سوم به او بدهند ابايي نداشت.
• حاج مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا پا به پاي بقيه مثل يك دانش آموز واقعي براي ادامه تحصيل به مجتمع سيار مستقر در منطقه مي رفت و خود ش را در معرض برخورد مربيان و مسئولان آموزش قرار مي داد.
• جانشين گردان 425 حسين برزگر تا وقتي همه ي بچه هاي گردان كفش نداشتند در مقر لشكر پا برهنه رفت و آمد مي كرد.
• وقتي براي صبحانه خوردن به سالن غذاخوري رفتيم ، فرمانده لشكر 5 نسر آقاي اسماعيل قاناني را ديديم كه جارو دست گرفته بود و محوطۀ پادگان را جارو مي كرد.
• عاصي زاده، فرماده تيپ الغدير در حالي كه ذكر مي گفت براي ساختن سنگر به بچه ها در پر كردن گوني 4 كمك مي كرد و همه جا دنبال آنها بود.
• حسن حسين زاده فرمانده ي گروهان مادامي كه غذا به همه ي دسته هاي گروهان نرسيده بود اجازه نمي داد غذا را به چادر فرماندهي ببرند و مواقعي كه غذا به اندازه ي كافي نبود از سهم خود صرف نظر مي كرد.
• با فرمانده گروهان محمد امين محمدي در سنگر نشسته بوديم . جاي من خيلي مناسب نبود به من گفت جايت را با من عوض كن قبول نكردم. اصرار كرد باز هم من نپذيرفتم دست آخر گفت دستور را بايد اجرا كني و من مجبور شدم از او فرمان ببرم .
• روز اولي بود كه به منطقه رفته بودم . هنوز كفش و لباس تحويل نگرفته بودم. يكي از فرماندهان گردان به نام برادر مولوي وضع مرا كه ديد پوتين خود را درآورد و به من داد.
• فرمانده اي لر داشتيم به نام برادر توحيدي كه هميشه موقع كار و زحمت جزو اولين ها بود و موقع غذا خوردن و استراحت و خوابيدن جزو آخرين افراد.
• برادر بهشتي كه بعدها شهيد شد فرمانده گردان ما بود. هر وقت با او با تويوتا به خط مي رفتيم خودش پشت مي نشست و برادران مشمول را جلو سوار مي كرد.
• مهدي باكري فرمانده لشگر عاشورا يكي از هم رزمان را كه خواب آلود بود و سر پست نگهباني در حال چرت زدن به چادر آورده و خودش به جاي او نگهباني داده بود.
• داوود دانايي فرمانده گروهان ما بود سپيده دم قبل از اين كه بچه ها از خواب برخيزند به چادرها مي رفت و بخاري ها را مي برد نفت مي كرد و برميگرداند .
• حاج منصور خادم صادق فرمانده گردان زرهي لشكر 19 بجر به قدري با ما صميمي بود كه اسم تك تك بچه ها را مي دانست و ما را به نام صدا مي زد.
• حسين طالبي تاج فرمانده دسته ما بود. قبل از عمليات كربلاي 4 پشت رودخانه ي بهمن شير وقتي در روستايي خالي از سكنه مستقر شديم براي رفع مشكل دست شويي بدون آن كه از ديگران كمك بخواهد با بيل توالت را كه بسيار كثيف بود تميز و آماده كرد. كاري كه بعضي از بچه ها كراهت داشتند بكنند.
• آقاي بوشهاب معاون لشكر ما بود شبي روي زمين خوابيده بودم و جا به اندازه ي كافي نبود و همه روي سر و شكم هم مي غلطيدند. وقتي از خواب برخاستم و چشم باز كردم سر خود را روي پاي ايشان ديدم. او هيچ واكنش از خود نشان نداد.
• عمليات بيت المقدس 7 بود و عراقي ها به ما خيلي نزديك شده بودند. فرمانده گروهان بچه ها را يكي يكي صدا زده و عقب برده بود جز من كه خيلي خوش خواب بودم . چون نتوانسته بود مرا از خواب بيدار كند كول گرفته و چيزي حدود دو كيلومتر دويده بود.
• روز نظافت بود. مسئول تيپ برادر قاآني و معاون او كارها را بين بچه ها تقسيم كردند. تميز كردن دست شويي ها باقي ماند كه آن را ايشان و معاونش به عهده گرفتند .
• اولين دفعه اي بود كه به جبهه رفته بودم. از نظر سن و قد و قيافه آن قدر كوچك بود كه شب موقع مراسم دعاي كميل خوابم برد. صبح كه چشم هايم را باز كردم خود را در سنگر يافتم. پرسيدم چه كسي شب مرا به سنگر آورده گفتند فرمانده.
• در صف دست شويي بسيار معمول بود نفر جلويي آفتابه ي نفر پشت سر خود را آب كند مرتضي جاويدي آفتابه همه ي بچه ها را آب مي كرد اما اجازه نمي داد كسي آفتابه ي خودش را آب كند.
• عمليات والفجر 8 براي آموزش و آمادگي به ميناب رفته بوديم. در تمام اردوگاه فقط ده دست شويي وجود داشت. شب وقتي بچه هاي گردان خواب بودند من خودم ديدم كه فرماندمان حاج احمد اميني با آفتابه آب مي آورد و يكي يكي دست شويي ها را تميز مي كرد.
• در گردان 416 حسين نادري فرمانده ما بود. شبي براي رزم شبانه بيرون رفته بوديم. در طول مسير به نقطه اي رسيديم كه بايد از آن محل بالا مي رفتيم، او براي كمك به نيروهايي كه خودشان نمي توانستند صعود كنند زانو زد و بچه هاي گردان از روي پايش بالا رفتن. بعضي در تاريكي پا روي شانه ي او مي گذاشتند.
• بعد از عمليات كربلاي 4 متوجه شديم كاظم نصرالله پور فرمانده گروهان درحين شهادت براي اين كه روحيۀ بچه ها تضعيف نشود از برادري خواسته بودند كه رويش را بپوشاند تا كسي ايشان را با آن وضعيت نبيند
• ما همراه فرمانده سپاه ميان دو آب حاج حسن باقري و برادران مسئول ديگر بوديم. حاجي چند لحظه بيرون رفت و آمد. در اين فاصله، دستش تركش خورده بود اما وقتي برگشت چيزي نگفت تا اين كه ما خودمان متوجه شديم زخمي شده است
• وقتي مي خواستيم به خط برويم فرمانده محور دستور داد بچه ها موهاي سرشان را كوتاه كنند. چون هر لحظه امكان داشت شيميايي بزنند. بعضي كراهت نشان دادند تا اين كه حاجي خودش موهايش را كوتاه كرد و بعد از او بقيه از هم سبقت گرفتند
• در حين آموزش برادر فنايي به يكي از رزمندگان گفت كه از داخل آب گل آلود سينه خيز برود اما او تعلل كرد. بعد فنايي خودش با همان لباس فرم شيك در همان محل سينه خيز رفت و درحالي كه جلوي بدنش حسابي گلي شده بود به درس ادامه داد.
• در پادگان آموزشي حر سر مربي تخريب بودم . دو نفر از بچه ها مرتب سركلاس مي خوابيدند. تذكر هم سودي نداشت. بالاخره روزي تصميم گرفتم آنها را متنبه كنم هر دو را بلند كردم. گفتم جوراب ها و بلوزتان را بيرون بياوريد. خودم هم لباسم را درآوردم و جلو افتادم. روي برف ها مقداري دويديم بعد دوش آب سرد گرفتيم و همه خيس شديم . بعد از آن ديگر موقع درس چرت نزدند.
• سعيدي فرمانده گردان بود. او هر شب مثل بسياري از فرماندهان دريك چاله به نوبت پيش بسيجي مي خوابيد و با آنها درد دل مي كرد. بعضي ها هر روز يك نوبت غذا را با برادران مي خوردند و به اين ترتيب ميهمان بچه ها مي شدند.
• حاج حسين خرازي فرمانده لشكر امام حسين از خط آمده بود پادگان شهيد رواني پور، دژبان او را نشناخته بود. حاج حسين هم كارت شناسايي همراه نداشت. دژبان همراهانش را سينه خيز مي برد و او را چون يك دست نداشت با تخفيف كلاغ پر برد. در همين اثنا، مسئول دژباني رسيد و سيلي محكمي به گوش دژبان زد اما حاج حسين دژبان را كه به وظيفه اش عمل كرده بود تشويق و مسئولش را تنبيه كرد.
• شبي از شب هايي كه مأمور پدافند قلۀ گامو نزديك گرده رش بودم با برادري در سنگر صحبت مي كردم كه مرد ميان سالي با لباس بسيجي نامربت و قيافه اي شبيه آشپزها وارد سنگر شد. فرمانده و معاون گردان او را خيلي تكريم كردند. او با من كه اصلاً نمي دانستم چه كسي شروع كرد به صحبت كردن و با محبت از وضع خانوادۀ ما پرسيد و مرا بسيار تشويق كرد. وقتي رفت، فهميدم ايشان فرمانده لشكر 57 حضرت ابوالفضل بودند.
• مجيد بقايي مسئول قرارگاه كربلا بود. روزي تعدادي از برادران را براي شناسايي خواسته بود اما آنها چون او را نمي شناختند قبول نكردند. بقايي هميشه خود رابسيجي معرفي مي كرد.
• مرتضي جاويدي فرمانده شهيد گردان را حتي كساني كه شش ماه در گردان بودند هم نمي شناختند. حتماً بايد يك نفر پيدا مي شد كه او را بشناسد و معرفي كند. او گاهي خودش را چوپان معرفي مي كرد مثل فرمانده گردان كه همۀ نيروها تا مدتها ايشان را شركت نفتي مي دانستند.
• آشنايي ندادن ها باعث مي شد در شرايطي بسيجيان به فرماندهان خود عتاب و خطا كنند. چنان كه درعمليات والفجر 8 برادري به حاج آقا اسدي فرمانده لشكر كه گلولۀ آر.پي .جي. حمل مي كرد چندين مرتبه نهيب زد كه يا الله بجنب، زود باشيد دير شد و از اين حرفها كه تا مدتها ورد زبان ها بود و داستانش دهان به دهان مي گشت.
• علي عرب از اهالي روستاي روح آباد كرمانبود. درعمليات كربلاي 1 هنگام عبور از معبر ميدان مين كولۀ آر.پي.جي.اش آتش گرفت. فرمانده به او گفت اگر فرياد بزند معبر او مي رود. او هم تا اخر سوخت دم برنياورد. و به روايت ديگر از فرمانده اش خواست چفيه اش را در دهانش قرار دهد تا وقتي طاقتش تمام
مي شود. بي اختيار فرياد نزد.
• برادر صادقي ، فرمانده گردان رعد، از بچه هاي كاشمر در لشكر 21 امام رضا بود. روزي براي آوردن بسيجي شهيدي از سر قله برادرش را فرستاد كه او هم به شهادت رسيد. در حالي كه ديگران هم داوطلب بودند اما ايشان برادرش را براي اين كار ترجيح داد.
• پاشنل جوراب تمام بچه ها از بين رفته بود. اما كسي صدايش را در نمي اورد تا اين كه روزي معاون فرمانده لشكر به چادر آمد. همه بدون اين كه چيزي بگوييم طوري نشيتيم كه پارگي جورابمان به چشم بيايد . ايشان هم متوجه شدند و چيزي نگفتند و روز بعد براي ما جوراب فرستادند.
• وقتي شنيديم فرمانده گردان حاج محمد اسلام نسب قرار است به پادگان بيايد به شهر رفتيم و مقدمات پذيرايي، از جمله چند هندوانه، را تدارك ديديم. ايشان آمدند و با ديدن هندوانه ها گفتند:" به به،به لشكر هندوانه
داده اند؟" گفتيم نه ما براي شما خريده ايم . حاجي ناراحت شد و گفت : ما در همه كار با بسيجي ها شريكيم نمي توانيم اين طور فرق بگذاريم.
• مدت كوتاهي بود كه تسويه گرفته و از جبهه رفته بودم. در اين فاصله نامه اي از فرمانده ام رسيد كه درآن نامه مرا به اهميت نماز ، روزه و زيارت سفارش كرده بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده