تغيير سرنوشت
دكتر رو كرد به «يارعلي» و گفت:
ـ ببين پسر جان! پدرت عمر خودشو كرده، دردش هم پيريته. پيري، يعني فرسودگي اعضاي بدن. پس شانسي براي خوب شدنش نيست، اينقدر خودتو اذيّت نكن. مرگ يه حقيقته، يك حقيقت تلخ! و از اتاق خارج شد.
يارعلي به چهرهي رنجور و لاغر عبدالله مانده بود. پدرش داشت ميمرد، بدون اينكه توانسته باشد براي او كاري بكند.
از بچّگي آرزو داشت، كسب و كاري داشته باشد و پول كافي در بياورد و به داد پدرش و مادر برسد.
اين سرنوشت تمام رعيتهاي روستاي «مِهَن» بود، تا وقتي كدخدا مالك جان و مال مردم بود! شانسي هم وجود نداشت.
«كدخدا علي اصغر» در بيرحمي و ستمگري همتا نداشت، مردم از ترس او جرأت نداشتند حتّي يك كيلو گندم بفروشند و يا چيزي بخرند، زن و مرد، و حتّي بچّه ها كار ميكردند، امّا هرگز شكمشان سير نبود.
او دستش در دست «سپهبد نصيري» بود و از اعتبار نصيري سوء استفاده ميكرد و روستاييان را ميترساند.
يارعلي 25 ساله كه «بي بي خانم» به خواستگاري«خديجه» دختر عمويش رفت. عمو موافقت كرد و ازدواج سر گرفت، جشن عروسي در كار نبود، فقط خديجه را سوار اسب كردند و يارعلي افسار اسب را گرفت و راهي خانه بخت شدند.
قرار شد كه كدخداي جديد تعيين شود.
همه خوشحال بودند. شايد اگر كسي ديگر بيايد، مثل علي اصغر نباشد. امّا مطّلع شدند او پول زيادي خرج كرده و روستاييان را خريده!
رعيتها به رياست «احمدعليخان» به امامزاده عبدالله رفتند و اعتصاب كردند. امّا هيچ فايده اي نداشت؛ دست از پا درازتر به خانه هايشان برگشتند.
ـ چي شد؟! تونستين كاري بكنين؟!
ـ كي به حرف يه مشت رعيت گوش ميده؟!
خديجه سجّاده يارعلي را آورد، نمازش را كه تمام كرد، تسبيح را گرفت و استخاره كرد.
رو به خديجه كرد و گفت:
ـ ما از اينجا ميريم...
ـ كجا؟!
ـ يه جايي غير از اينجا؛ ميريم فيروزكوه...
وقتي در فيروزكوه مستقر شد، باز با آقاي احمدخاني ارتباط گرفت و به كمك «دهقانان» شورا تشكيل دادند و بالاخره كدخدا را مجبور كردند، استعفاء بدهد؛
پيروزمندانه به وطن باز گشت. 4 فرزند داشت يك دختر و سه پسر. خديجه سر حال نبود و از بيماري رنج ميبرد. او به سرطان مبتلا شده بود.
با اينكه اطّلاع نداشت به چه مرضي مبتلا است، امّا خوب ميدانست شانسي براي زنده ماندن ندارد. رو به يارعلي كرد و گفت:
ـ من از ديدن وضعيّت بد بچّه ها زجر ميكشم. خيلي دلم ميخواد بلند شم و كارهاشونو انجام بدم، ولي قدرتي توي بدنم نيست! زن بگير يارعلي! زن بگير...
ـ آخه...!
ـ آخه نداره من راضيم! نذار بچّه ها بيشتر از اين سختي بكشن...
يارعلي در حاليكه 39 سال داشت مجبور شد با «احترام» دختري از همان روستا، ازدواج كند. و يك ماه بعد خديجه از دنيا رفت.
«عليرضا» بزرگترين پسر يارعلي به خاطر تظاهرات و تعطيل كردن مدرسه، از طرفداران شاه كتك خورده بود. و اعلاميه هاي امام را از او گرفته بودند.
پس از پيروزي انقلاب يارعلي و بچه ها سر از پا نمي شناختند، در مسجد و بسيج فعاليت ميكردند.
با شروع جنگ، عليرضا وارد سپاه شد و به جبهه اعزام گرديد. او در تاريخ 12/12/60 در حالي كه هنوز 16 ساله نشده بود، در «كرخه نور» به شهادت رسيد.
عبدالرّضا سال 1361 به «سومار» اعزام شد و قبل از آنكه سنّ تكليفش برسد در «اسلام آباد غرب» شربت شهادت نوشيد.
يارعلي نتوانست بي تفاوت بنشيند. به جبهه رفت و 45 روز در «كرخه» آموزش ديد. با حدوداً 100 نفر در ميان نخلستانها مستقر شدند، و براي شركت در عمليّات والفجر8، به انتظار نشستند.
بعد از نماز مغرب و عشاء، باران سختي باريدن گرفت و عراقيها به داخل سنگرهايشان پناه بردند و رزمندگان اسلام، عمليّات را شروع كردند و فاو را تصرّف نمودند.
اين پير خسته دل 75 ساله، كه داغ 2 فرزند شهيد را بر سينه دارد، ميگويد:
ـ خداوند متّعال را شكر ميكنم كه مرا لايق دانست، پدر شهيد باشم، اگر چه سعادت يارم نبود تا در جنگ، كشته شوم، ولي اين سعادت نصيبم شد كه خداوند، از باغ زندگيم، بهترين گلها و ميوه ها را بچيند و اينچنين، مرا لايق اين فضل فضيلت، دانسته است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده