مرگ عجيب صغري
«محمّدرضا» را رو به قبله خوابانده بودند. بيماري اش لاعلاج بود. اقوام و دوستان وقتي به عيادتش مي آمدند. نگاهي به بچّه هاي قّد و نيم قّد او ميكردند و آه ميكشيدند! و گاهي پچ پچهاي كوتاهي بينشان رد و بدل ميشد!
ـ معلوم نيست بعد از مرگش، تكليف اين بچه هاي بي مادر چي ميشه؟! اون از بي بي خانم خدا بيامرز... اون از شهربانوي نوجوان...!
صغري زن سوّم محمدرضا بود، زن اوّلش بي بي خانم مريض شد و ميرزا بي مادر ماند، شهربانو زن دوّمش موقع زايمان پسر سوّمش سرزا رفت...! حالا هم خودش...!
صغري مضطرب و غمزده بود...!
حال محمدرضا را كه مي پرسيدند، گريه ميكرد و ميگفت: شما ميگين تكليف اين بچّه ها چيه؟!
«غلامعلي» سه ساله بود و صغري نوزاد خدا بيامرز شهربانو را مثل يك گل، تر و خشك ميكرد. او هر چهار پسر را، مثل بچّه خودش دوست داشت. و مهرباني او زبان زد بود. بعد از آن همه مصيبت، واقعاً محمدرضا شانس آورده بود.
يك شب كه بچّه ها كنار رختخواب پدرشان نشسته بودند. صغري بلند شد، رفت وضو گرفت، روي سجاده نشست و رو به آسمان كرد:
ـ خدايا به اين بچه هاي بي مادر رحم كن، اگر اين مرد بميره بچه ها بيسرپرست ميشن، يا ارحم الرحمين! و صداي گريه اش بلند شد و تمام خانه را پر كرد. بچّه ها به طرفش دويدند، او را در آغوش كشيدند، خودشان را روي دامنش انداختند!
ـ نه، نه...، خدا نكنه...، نه تو بميري...
ـ ما نمي خواهيم بي مادر بشيم...
ـ دعا كن هر دو زنده بمانيد...
امّا صغري با خدا معامله كرد، چون مرگ شوهرش اجتناب ناپذير بود. 10 روز بعد صغري بدون هيچ درد بيماري از دنيا رفت، محمدرضا باز هم ازدواج كرد. «امّ نسا» زني لاغر اندام قدبلند، كج خلق و بدعنق بود اگر خطايي از بچّه ها سرميزد با ضربه هاي چوب او طرف صحبت بودند.
غلامعلي هشت ساله بود كه با 7 تا بچّه هاي دِه، به چوپاني رفتند، هر20 گاو را يكي ميبرد مي چراند و بابت هر گاو ماهانه 5 ريال مزد ميگرفت كه ماهي 10 تومان ميشد اينطوري هم پول در مي آورد، هم از شر اخم و تَخم ام نسا راحت ميشد. بعضي وقتها سرزمين ميرفت و به پدرش كمك ميكرد. پدرش رعيّت بود و روي زمينهاي كدخدا «سيدرضا شكرايي» زراعت ميكرد سيّد مرد خوبي بود و هواي كشاورزان را داشت.
ـ بالاخره طاقت پدرم سر آمد سال 1329 ام نسا را طلاق داد و با خديجه كه زن مطلقّه اي از روستاي آب باريك بود ازدواج كرد، او زني مؤمنه و خوش خلق وخو بود من همان سال كه 18 ساله بودم به سربازي رفتم. بعد از پايان خدمت، با «عذرا» خواهرزن برادرم ميرزاحسين ازدواج كردم، خواهر كوچكترش هم براي زنِ برادر كوچكم شد و سه برادر باجناق هم شديم.
حاصل اين ازدواج 4 دختر و 4 پسر بود. «حسين» و «حسن» و «علي اكبر» براي مدرسه رفتن مجبور شدند به روستاي «ايجدانك» بروند. زندگي به سختي ميگذشت.
ـ بخاطر تحصيل بچّه ها و افزايش درآمد، كشاورزي را رها كردم و به ورامين مهاجرت نمودم. در آنجا به كار قصّابي پرداختم و در كنار قصّابي به عنوان كارگر براي كشاورزان كار ميكردم.
سال 1342 غلامعلي طبق معلول، روي زمين مشغول درو كردن گندم بود كه صداي فرياد مردم را از دور شنيد، گروهي سفيدپوش را در جاده ديد كه به سمت تهران ميرفتند. داسش را به زمين انداخت و به سرعت خودش را به جاده رساند همچنان كه به سمت جمعيت ميرفت با خود فكر ميكرد، شايد بزرگي در روستا از دنيا رفته؟
پس چرا سفيدپوشيده اند ؟!
چرا با صداي بلند فرياد ميزند؟!
خود را به جمعيت رساند متوجه شد تعداد كمي از آنها كشاورزان و اهالي دِه هستند و بيشتر كارگراني بودند كه از نقاط مختلف براي فصل درو به آنجا مي آمدند...، همه كفن پوشيده و از جان گذشته به سمت تهران ميرفتند.
ـ قضيه را يكي از دوستان برايش شرح داد:
اينا به تبعيد آقايخميني اعتراض دارن...
اهالي پيشوا و امامزاده جعفر و «باقرآباد» بودند. آنها به راهشان ادامه دادند؛ همان روز با نيروهاي ژاندارمري و ارتش روبهرو شدند و ناجوانمردانه همه را به رگبار بستند. اين حادثه تلخ باعث آگاهي بيشتر مردم ورامين و حومه شد خبر كشتار در سراسر كشور پيچيد و مردم همين منطقه به انتقام خون شهداي آن روز و در ادامه اهداف آنها، در روزهاي انقلاب از فعالترين مردم در صحنههاي تظاهرات عليه شاه بودند.
حسين، داوود، حسن و علي اكبر از به فعالترين جوانان در انقلاب اسلامي بودند به شمار ميآمدند در پخش اعلاميّه و شركت در تظاهرات شاهنشاهي در صنايع دفاع كار ميكردند به عضويّت سپاه در آمدند.
علي اكبر سال1360 در عمليات (طريق القدس) كه به منظور آزادسازي بستان انجام گرفت و از سوي امام (ره) فتح الفتوح ناميده شد در 18 سالگي به شهادت رسيد و هنوز مفقودالاثر است.
حسين بزرگترين پسر غلامعلي ازدواج كرد و 2 فرزند داشت تاريخ 18/1/66 در عمليات كربلاي8 در شلمچه شهيد شد و در 29 بهمن همان سال داوود در بيت المقدس2 شربت شهادت نوشيد.
پدر شهيدان در حالي كه هشتاد سالگي را سپري ميكند. و عليرغم پا دردي كه به دليل تصادف قبل از انقلاب داشته و هنوز از آن رنج ميكشد، هرگز در اعتقادات خود دچار ترديد نشده است، او در باورهايش محكم و استوار است.
ـ پس شهادت فرزندانم، يكبار هم احساس پشيماني و ناراحتي از رفتنشان نداشتم، خدا را شاكريم كه به من و همسرم لياقت داد كه سه فرزند رشيد خود را در راه اسلام هديه كنيم، امروز مشكلي كه منو رنج ميده اينه كه مسئلهي امر به معروف در جامعه خيلي كم رنگ شده، در واقع ما فراموش كرديم كه به چه قيمتي اين سرزمين به صلح و آرامش رسيد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده