مبارزه تا آخر
ـ «ناصر»...! ناصرجون...! پسرم....! كجايي...؟! بيا كارت دارم...
ـ جونم بابا....! من در خدمتم....
ـ «صادق»... اين داداش كوچولوي ما.... حتماً طبق معمول داره تو كوچه بازي مي كنه...
ـ باباجون...! اعلاميه هاي جديد آقا ـ امام خميني (ره) ـ رسيده، تكثير شون كرديم، دوستان يه جمله هم زير هر اعلاميهاي اضافه كردن (امام را در يابيد...) اينا رو با صادق مثل هميشه ببرين بندازين تو خونه ها...
ـ چشم باباجون... حتماً....، صادق...! صادق...!
و ناصر كه پر از انرژي جواني بود، صادق كوچولو را برداشت و در تاريكي شب، به پخش اعلاميه ها پرداختند.
اعلاميه ها، نوارها و روشنگريهاي امام خميني(ره) كار خود را كرده بود. امواج خروشان ملت، عليه حكومت ستم شاهي، در خيابانها به راه افتاده بود و جريان نهضت به پيروزي نزديك ميشد...
ششم بهمن سال 57 فرودگاه براي ممانعت از بازگشت امام امت به ميهن اسلامي بسته شد، مردم در دانشگاه تهران، اعتصاب كردند و اين خبر به «علياكبر صديقي» كه در وطن خود ـ دماوند ـ بسر ميبرد رسيد؛ او بيدرنگ، بچه ها و همسرش را به راه انداخت و به جمع اعتصابيون دانشگاه پيوست.
ساعت 5/1 بعد از ظهر، علياكبر كه آن زمان 57 ساله بود، احساس خستگي ميكرد، رو به بچه ها كرد و گفت:
بريم خونه يكي از آشناها و يه چيزي بخوريم، كمي استراحت كنيم، گلويي تازه كنيم... بعد برگرديم. همان لحظه، جمعيت ديگري به دانشگاه وارد شدند، پرشور و پر قدرت حركت ميكردند و شعار ميدادند.
لهجه آنها با ديگران متفاوت بود،
ـ آذربايجان اوياخدي، خمينينه داياخدي.
ـ شما برين، من با اينا همراه ميشم، دوست دارم همينجا بمونم...
ـ اين شماره تلفن رو، تو جبيبت بذار كه هر وقت خواستي بياي پيش ما، زنگ بزني و آدرس رو بگيري...
علي اكبر و خانوادهاش، رفتند و ناصر در دانشگاه ماند. ساعت 5/2 بعد از ظهر، تلفن به صدا در آمد، علياكبر دچار دلشوره شده بود، به سرعت گوشي را برداشت. خانمي با صداي لرزان گفت:
آقا ببخشيد...! اين شماره تو جيب يه جووني بود...
ـ خودش كو...؟! كجاس....؟! چرا خودش زنگ نزد....؟!
ـ متأسفانه خودش كشته شده، الان جسدش تو بيمارستان «حسن احمدي» گذاشته شده....
علي اكبر گوشي را گذاشت و به سرعت حركت كرد....، وارد بيمارستان شد، اوضاع بسيار دردناك بود، آنقدر كه او براي لحظاتي، ناصر را فراموش كرد، ميني بوس پر از اجساد شهيد و مجروح وارد شد، صدائي در فضا پيچيده بود...، به گروه خوني.... نياز داريم....
به دليل شلوغي اوضاع، تحويل جسد با يك روز تأخير انجام شد، پيكر ناصر را تحويل گرفتند و پس از انتقال، در دماوند به خاك سپردند.
علياكبر، در گوشهاي از اتاق نشسته و به فكر فرو رفته بود، صادق از مادرش «زينب» پرسيد:
مادر...! چرا بابا حرف نميزنه...؟! چرا اينقدر ساكته...؟!
ـ حتماً داره به گذشته ها فكر ميكنه....؟! به اينكه او خودش سرنوشت ناصر رو به اينجا كشوند...
ـ چي جوري مادر....؟! ميشه از گذشتههاي بابا برام بگي...؟!
ـ آره پسرم...! بابات تو خانوادهاي به دنيا اومد و بزرگ شد كه 7 برادر و 6 خواهر داشت پدرش آقا «محمد» نانوا بود و گاهي هم كارگري ميكرد، مادرش «صديقه» خانم هم از زنهاي زحمتكش روستا بود، در عين سادگي، بچه هاش رو به درس خوندن تشويق ميكرد، بابات كه بچه يازدهم اونا بود از هفت سالگي مدرسه رفت و تا ششم ابتدائي درس خوند. اون طور كه خودش ميگه، مجبور ميشه كار بكنه...!
ـ چه كار ميكنه...؟
ـ اون از سال 1314 به كار خياطي رو ميآره...يادم مي آد اون زمان، كدخدايي داشتيم به اسم «سيداسماعيل افتخاري»، رأيگيري بود و بايد براي دوره بعد، به رأي مردم كدخدا انتخاب ميشد، سيداسماعيل رأي ما رو خريد، ما سه رأي داشتيم، كدخدا 30 تومان داد و سه رأي گرفت، به همين خاطر هم، تو ماجراي سربازي به بهانه كهولت سن پدرم، منو از خدمت معاف كرد!
ـ چه جالب...! يعني كدخداها اينقدر نفوذ داشتند؟!
ـ آره پسرم...! بيخود نبود كه براي هر رأي 10 تومان ميداد، چون بعداً جبران ميشد...!
سكوت او شكست و گفتگو بين پدر و پسر ادامه يافت...
ـآره بابا، من همون موقعي كه براي استادم «آقا سيد محمد خياط» كار ميكردم و براي هر پيراهني 3 قران ميگرفتم، به واسطه يكي از آشناها وارد شهرداري شدم و صبحها تو شهرداري كار ميكردم و ماهي 90 تومان ميگرفتم، بعد از ظهرها هم ميرفتم سركار خياطي....
ـ خب، چطوري وارد كارهاي سياسي شدين...؟!
ـ سال 1332 بحث ملي شدن نفت، مطرح شد، اون موقع من از مصدق طرفداري ميكردم، چند بار دستگير شدم و مورد اذيت و آزار مأموراي دولت قرار گرفتم، با تودهايها زياد درگير ميشديم. يه بار تو همين درگيريها كه تودهايها سرمو شكسته بودن، منو دستگير كردن و مدتي باز داشت بودم.
ـ شما نميتونستين تشكيلاتي حركت كنين؟!
ـ چرا همينطوري بود، مغازهي من محل تعيين جلسات و برنامه هاي مبارزاتي بود، ما هم براي خودمون تشكيلاتي داشتيم، حتي تو مجلس نماينده داشتيم، آقاي«وكيلي» طرفدار نماينده ما بود و ما از طريق «ناصردرويشان» و «محمد شريعتمداري» برنامه هامون رو به ايشون انتقال ميداديم.
ـ يعني نماينده دماوند و فيروزكوه بود؟!
ـ نه، فيروزكوه هم نماينده داشت، آقاي «موسوي» مورد نظر ما بود ولي تو انتخابات عوامل رقيب ايشون كه «مسعودي» بود، با همكاري عوامل حكومت نذاشتن ما به نتيجه برسيم، يادمه من پاي صندوق بودم، دو نفر ناشناس بعد از پايان رأي گيري اومدن، دست و پاي منو بستن و صندوق رو بردن. بعدش هم منو به جرم بي لياقتي زندوني كردن...
ـ بابا، جريان انقلاب چه جوري بود؟!
ـ من سال 1342 با اهداف و عقايد امام آشنا شدم و از همون زمان جريانات نهضت رو دنبال كردم.
ـ چه طوري آشنا شدين؟!
ـ انجمني بود بنام «كاوشهاي علمي» كه در دماوند جلسه برگزار ميكرد، محل جلسه ها باغ آقاي «توسلي» بود كه يه زير زمين داشت، تو اونجا جلسه ها تشكيل ميشد، يه روز زمستون منو و چند تا از دوستانم رو گرفتن بردن تهران، و بهانه كرده بودن كه شما شايعه كردين به شاه تيراندازي شده...! بعد هم به عنوان اخلالگر، شروع كردن به كتك زدن، با تركه درختآلبالو محكم به بدن ما ميزدن...!
بالاخره انقلاب به پيروزي رسيد و مردم اين پيروزي را جشن گرفتند، بعد از پيروزي، علي اكبر به همراه زينب براي ديدار امام(ره) راهي قم شدند، ضمن ديدار، زينب همه طلاهاي خود را جمع كرده بود كه براي كمك به فلسطين، در اختيار امام بگذارد، عكس ناصر را به امام(ره) نشان داد.
ـ اين عكس پسرم ناصره....! پارسال شهيد شد، خيلي آرزوي ديدار شما رو داشت ولي قسمتش نشد.
و امام(ره) بسيار تشكر كرد.
جنگ كه شروع شد، علياكبر خدمات تداركات به جبهه را عهده دار شد، زمستان سال 61 را در جبهه هاي كردستان حضور داشت، در ارتفاعات مشرف بر «شانه دري» و «سيدصادق» سرماي شديد را به همراه ديگر رزمندگان سلحشور، تحمل كرد و انجام وظيفه نمود.
«صادق» كه زمان شهادت ناصر 11 سال داشت، پس از انقلاب، به كابينت سازي ـ همان شغل ناصر ـ پرداخت، اما با شروع جنگ، رضايت پدر و مادر را جلب نمود و سنش كم بود، شناسنامه اش را دستكاري كرد تا بتواند به جبهه برود. او نيز در تحقق آرزويش كوشيد تا اينكه در منطقه عملياتي «كربلاي5» در تاريخ بهمن ماه 1365 به شهادت رسيد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده