من خسته نشدم!
پنج ساله بودم وقتي از خاله بازي كودكانه وارد منزل شدم، ديدم كه خانه شلوغ است و مادرم گريه ميكند، يكي از همسايه ها دست مرا گرفت و با خود بيرون برد، من كه دايره زنگي دستم بود، هاج وواج مانده بودم كه چي شده و بي خيال شروع كردم به دايرهزدن، كه يكي از زنان همسايه دايره را از دستم گرفت.
ـ دختر مگر حاليت نيست كه پدرت مرده!
ـ بعدها فهميدم كه پدرم در حال آبياري زمينهاي كشاورزيش از دنيا ميرود و روز بعد، اهالي روستا جنازه او را كنار جوي آب پيدا ميكنند.
ـ با فوت پدرم زندگي براي مادرم و پنج خواهر و برادر ديگرم سخت شد، مادرم مثل يك شيرزن براي سير كردن ما به هر دري ميزد، فصل برداشت محصول خوشه چيني ميكرد و بعدش هم كارهاي ديگر، براي يك زن تنها.
ـ هفده ساله كه شدم يكي از كارگرهاي حمام، «مجيدالدوله» تقي آباد ورامين كه خواهرم مديريت حمام را به عهده داشت از من خواستگاري كرد، علي اهل اصفهان بود و با مادرش زندگي ميكرد، خلاصه با اصرار خواهرم با علي كه سه سال از من بزرگتر بود ازدواج كردم، و با مراسمي ساده و بدون هيچ تشريفاتي راهي خانة بخت شدم.
پس از مدتي در حمام مجيدالدوله با خواهرم كار ميكردم، شوهرخواهرم استاد حسين، نمايندگي فروش گازوئيل داشت و به همه حمامها گازوئيل ميفروخت. بعد از مدتي همسرم هم با او شريك شد.
در علي آباد بوديم خدا به ما سه تا بچه داد، قدرت الله، زهرا و حجت الله و بعدها كه رفتيم امين آباد، جميله و اكبر و اقدس هم به جمع ما اضافه شدند.
وقتي از زندگي پر از رنج و دردش حرف ميزند، رنج سالهاي سخت را در چهرهاش ميتوان ديد، از بي وفايي همسر و ازدواجهاي او...
ـ تازه سر و ساماني به زندگي داده بوديم كه همسرم گفت ميخواهد، بخاطر كمك به همسر كارگرش كه تازه مرحوم شده بود، او را به تقي آباد بياورد و در حمام با ما كار كند، من پذيرفتم... بعد از مدتي متوجه شدم كه همسرم با او ازدواج كرده و از او صاحب پسري شده كه اسمش را اسماعيل گذاشتند و دو سال بعد هم ابراهيم.
ـ همسرم نسبت به ما كم توجه شده بود و كمتر به خانه مي آمد، من هم تحمل نكردم و با زن شوهرم دعوا كردم، او هم از علي آباد رفت و علي هم به دنبالش. چند سال بعد گوهر از علي جدا شد و ابراهيم را با خود برد و اسماعيل را به علي سپرد مدتي بعد علي با زن ديگري ازدواج كرد و وقتي ما فهميديم و با او برخورد كرديم، از پيش ما رفت حمام امين آباد را به ما سپرد.
بعد از مدتي من در بيمارستان روزبه امين آباد استخدام شدم با ماهي 15 هزار تومان حقوق در رختشوي خانه بيمارستان، كه كار سختي بود و مشغول به كار شدم. مديريت قسمت رختشوي خانه هم به ما سخت ميگرفت، حتي جمعه ها هم استراحت نداشتيم و اگر جمعه ها سركار نميرفتيم از حقوقمان كسر ميشد.
برادرم كه محل زندگي علي و همسر جديدش را پيدا كرده بود به من پيشنهاد داد كه از او شكايت كنم، شكايت كردم و رفتم بچه ها رو تحويل شوهرم دادم، به گمان اينكه او به سر زندگي برميگردد، ولي از او خبري نشد. از كار خودم پيشمان شده بودم. دلم براي بچه ها تنگ شده بود، از ناراحتي هر روز گريه ميكردم.
اقدس سه ماه بيشتر نداشت و اكبر هم دو ساله بود، اقدس را با وساطت كدخدا و پاسگاه از شوهرم گرفتم و اكبر را هم بعد از دو ماه توانستم از علي بگيرم، قدرت الله و داود هم از بقيه بزرگتر بودند و رفت و آمد ميكردند، پس از مدتي آنها هم پيش من ماندند. بقيه بچه ها را هم بالاخره با سختي زياد پيش خود آوردم.
بچه ها كمكم بزرگ شدند، هم درسشان را خوب ميخواندند و هم در كارهاي خانه به من كمك ميكردند، من هم تمام سعي خود را در تربيت و تحصيل آنها، بكار گرفتم، با شروع شدن انقلاب سال 56، بچه ها، قدرت، داوود و حجت الله تمام همتشان شده بود حضور در راهپيمايي و تظاهرات و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام.
با آمدن امام به اسران در روز 12 بهمن بچه ها در ستاد استقبال امام بودند.
چند روز پشت سر هم بچه ها را نديدم، من و زنهاي ديگر گاهي كارمان را تعطيل ميكرديم و ميرفتيم تظاهرات.
با شروع جنگ، اكبر و حجت به جبهه رفتند، بعد از 15 سال همسرم به خانه آمد و با عصبانيت گفت چرا اجازه دادي بچه ها به جبهه بروند، من هم گفتم بعد از اين همه سال آمدي و اين حرفها را ميزني؟! ميخواستي بماني اجازه رفتن به بچه ها ندي اونا بچه نسيتند، خيل بزرگتر از من و تو هستند، و همه چيزها را خوب ميفهمند و راه خودشان را انتخاب كرده اند.
او هم رفت و ديگر برنگشت تا اينكه سال 60 فوت كرد.
حجت كه دانش آموز سال آخر دبيرستان بود اوايل جنگ به جبهه رفت و در تاريخ 9 آذر سال 60 در عمليات «طريق القدس» و در فتح بستان به شهادت رسيد.
ـ وصيت كرده بود كه مرا روز جمعه تشييع كنند. كه بعد از شهادتش طبق وصيت خودش، پيكر پاك وي روز جمعه از دانشگاه تهران و با شكوه تمام تشييع شد.
با شهادت حجت، اكبر ديگر آرام و قرار نداشت با آنكه سعي ميكرد تا درسش را خوب بخواند سال آخر دبيرستان بود كه براي چندمين بار به جبهه اعزام شد و نهايتاً در عمليات «عاشواري3» در «فكه» و در 20 سالگي به شهادت رسيد و طبق وصيتش كه آرزو داشت هنگام اذان دفن شود، در قطعه 24 بهشت زهرا در كنار ديگر شهدا آرام گرفت.
خديجه كه اكنون حدود 80 سال از خدا عمر گرفته است و زندگي پر از درد و رنج را سپري كرده. فرزندان شهيدش را مزد زحماتش ميداند.
ـ تنها دلخوشيم شمايل زيبا و پرنور فرزندان شهيدم است كه از پشت اين قابهاي چوبي روي ديوار به من لبخند ميزنند و ميگويند مادر خسته نباشي، و من خسته نشدم، بچه ها را براي امام تربيت كردم، براي سربازي امام خميني.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده