آخرين پسر ليلا
مي خواست خودش آقاي خودش باشد. به همين خاطر، هيچ وقت رعيتي نكرد. 3 پسر و يك دختر داشت كه مي بايست، شكمشان را سير كند. از «مهاباد» حركت كرد و آمد در راه آهن فيروز كوه كار ميكرد؛ امّا دستمزد ناچيز كارگري راه آهن، كفاف خرجشان را نميداد.
يه روز فكري به سرش زد! «نوابه» همسرش را صدا كرد و گفت:
خانم! در اين منطقه حمام هم مورد نياز مردمه؛ من ميخوام، دو فرسنگي مهاباد، حمام بسازم و خودم رو از اين كارگري نجات بدم! شما هم بايد كمكم كنين!
ـ آقا «تقي» از دست من، چه كاري بر ميآد؟!
ـ همه بايد كار كنيم و هر كدام يك بخش از كار را قبول كنيم، بعدش تو حمام زنانه را اداره كن و من هم حمام مردانه، جعفر و بچه ها هم از صحرا هيزم مييارند.
و جنب و جوش واقعي زندگي جعفر،از اينجا شروع شد. سرماي زمستان، اشك را در چشمان او و برادران كوچكترش، خشك ميكرد؛ ولي از آنها مردان محكمي ميساخت. حمام هم پاسخگوي مشكلات اقتصادي آنها نشد.
جعفر، كه قد بلند، با استخوان بندي درشت و هيكلي ورزيده داشت، 16 سالگي، مردي جا افتاده و زحمتكش نشان ميداد؛ حالا او بجاي پدرش، در راه آهن، مشغول كار شده بود؛ گاهي كيسه هاي 100 كيلويي خاك را جابجا ميكرد.
پدرش، پير و از كار افتاده شده و جعفر نان آور خانه بود...
سال 1328 هيجده ساله شده و رفت سربازي به گرگان اعزام شد. او به خاطر هيكل درشت و ورزيده و هوش و زيركي كه داشت، در ميان ديگر سربازان خوش ميدرخشيد.
گروهبان رستمي، چشمش به جعفر افتاد، انگار گرهِ كارش باز شد.
ـ وظيفه سراج...!
ـ بله قربان...!
ـ زود بيا فرماندهي...!
جعفر ضمن اينكه با سرعت به طرف فرماندهي ميرفت، هزار و يك جور فكر وخيال از ذهنش خطور كرد...! چيشده...؟ نكنه براي خانوادهام اتفاقي افتاده...؟! به دستور گروهبان، خودش را مرتب كرد و هر دو وارد فرماندهي شدند. پس از اداي احترام نظامي و راحت باش...
ـ قربان...! اين جعفر سراج...
فرمانده از سر تا پاي جعفر را ورانداز كرد
ـ بهبه...! اين همونيه كه من ميخوام! ورزيده و زبده...
ـ در خدمتم قربان...!
ـ يه سرباز چموش داريم كه فرار كرده. گرفتنش، بازم فرار كرده... حالا هم پيداش نميكنن! ميري و از زير سنگ هم شده پيداش ميكني و ميآريش اينجا...
ـ بله قربان...!
گروهبان، به دستور فرماندهي، چند سرباز ديگر همراهش كرد و حركت كردند. جعفر تمام مسيرها را بررسي كرد و بالاخره او را در «فريدون كنارِ» محمودآباد رديابي كرد. خانه اي كه در آن پنهان شده بود را محاصره كردند و او را از زير بسته هاي علوفه در انبار، پيدا و با خود به گرگان آوردند و تحويل دادند.
ـ بعنوان پاداش، به اين سرباز 12 روز مرخصي بدين...!
ـ بله قربان...! چشم...!
بعد از پايان خدمت، مادر آستين بالا زده « سيّده ليلا حسيني» را برايش خواستگاري كرد و پسرش را سر و سامان داد. جعفر دوباره در راه آهن مشغول به كار شد. پس از چند سال، خداوند جعفر و ليلا را صاحب 5 پسر كرد؛ حسن،حسين،اصغر، محمدتقي و محمدمهدي.
كار در راه آهن، با همهي سختياش، گاهي تعطيل ميشد؛ كارگرهاي آوارهي اين طرف و آنطرف ميشدند. دولت در گردنه «گدوك» راهسازي ميكرد. جعفر همراه چند كارگر رفتند و در گدوك، مشغول به كار شدند؛ سرما بيداد ميكرد؛ بدنشان كرخت ميشد و خوابشان ميگرفت؛ براي اينكه خوابشان نبرد، زير پلكهاي خود گِل ميگذاشتند تا خشك شده و مانع بسته شدن چشمش شود.
دستش از سرما خشك شده، ترك ميخورد و خون ميآمد؛ جنگ با طبيعت خشن پايان نداشت؛ امّا «هدفِسخت» راحتي و رفاه بچهها بود.
محمدمهدي سه ساله بود كه، مادرش مريض شد. جعفر آوارهي تهران شد؛ ليلا را از اين بيمارستان به آن بيمارستان؛ از اين دكتر به آن دكتر برد؛ امّا نتيجه اي نگرفت. بعد از 2 سال تحمّل بيماري، ليلا با سرطان، از پاي در آمد و همه را تنها گذاشت.
بزرگ كردن بچّه ها سخت بود؛پخت و پز؛ شستشو؛... كار در راه سازي و بيرن از خانه.... غير ممكن بود! ناگزير دوباره ازدواج كرد. «صديقه» دختر كم سن و سالي بود و فاصلهي سني زيادي با جعفر داشت، امّا با بچّه ها رابطه اش دوستانه و مادرانه بود.
ساده و صميمي بود و محبّت و عشق را خوب مي فهميد و خوب هم نثار ميكرد!!
جعفر، حسن را ديد كه ناراحت و عصباني است...
ـ حسن جان...! چيزي شده كه ناراحتي...؟! كسي چيزي گفته...؟!
ـ دايي با طعنه ميگه: با نامادريت چطوري...؟!
ـ نامادري...؟!
ـ منم گفتم: مگر مادر كسيه كه فقط آدم رو به دنيا مي آره؟! اوني كه آدم رو با محبّت و عشق بزرگ ميكنه...! مادرنيس؟! بد گفتم بابا...؟! ها...! بد گفتم...؟!
ـ نه پسرم...! درست گفتي...! صديقه نعمت بزرگيه كه خدا به ما داد؛ حتماً بخاطر دعاهاي مادرته كه اين فرشته به خونه ما اومد!
پسرها بزرگ شدند و مثل بيشتر جوانان ديگر اين مرز و بوم، در راهپيماييها، تظاهرات، پخش و اعلاميّه هاي حضرت امام (ره) زحمات زيادي كشيدند، تا اينكه انقلاب پيروز شد و پس از مدّتي جنگ آغاز گرديد.
همزمان با آغاز جنگ، اوّلين فرزند صديقه به دنيا آمد و حسن، نام خواهرش را «سمانه» گذاشت. همان سال به جبهه رفت و درست، در بيست سالگي شانزدهم ديماه سال 1361 در منطقه «شياكوه» شربت شهادت نوشيد.
بعد از شهادت او، برادر كوچكش، متولّد شد و به خاطر حفظ خاطرهي او، نامش را «حسن» گذاشتند.
جعفر، پس از شهادت فرزندش حسن، بيتاب شده و براي ديدن آموزش و سپس اعزام به جبهه، راهي پادگان آموزشي شد. تقدير آن بود كه به دليل موج گرفتگي در حين آموزش، گوش او دچار آسيب شده و گرفتار سر دردهاي شديد شود، در نتيجه از رفتن به جبهه محروم گردد! لذا پس از آن،به جمع آوري كمك پرداخته و از طريق تداركات، به انجام خدمت همت گمارد.
محمدمهدي، شناسنامه اش را، دستكاري كرد و بدون اطلّاع خانواده توانست به منطقه اعزام گردد. او در مردادماه سال 1365 تنها با 15 سال سن، و در خرمشهر مقاوم به برادر و ديگر شهيدان پيوست.
يكسال پس از شهادت آخرين پسر ليلا، آخرين پسر صديقه به دنيا آمد و محمدجواد نام گرفت.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده