درجستجوي خوشبختي
احساس ميكردم ماندنش در اينجا كار درستي نيست، مادربزرگش پير و ناتوان بود و زحمت هر دوي آنها براي عمهاش سخت! سه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و بار تربيت و نگهداريش به دوش عمه و مادربزرگش افتاده. 16 سالش بود و زمان گفتن خدا نگهدار، فرا رسيده بود. عمهاش را تنگ در بغل گرفت و در دل خدا را شكر كرد كه در نبود مادرش اين آغوش گرم جاي او را پر كرده. و از محبّت مادرانه بينصيب نمانده بود.
براي چند لحظه سرش را روي شانه عمه گذاشت تا گرما و بوي تنش را بخاطر بسپارد. تا لحظه هاي سرد دلتنگيِ غربت، با خاطره اين لحظه گرم شود.
نزد مادربزرگش رفت، و او مخفيانه طوري كه ديگران نفهمند چيزي را در جيبش گذاشت. در حالي كه نمي توانست اشكهايش را مهار كند.
ـ آخه بچه جان كجا ميري؟! همين جا بمان! تا تو برگردي من ميميرم! مگر كشاورزي چه عيبي داره؟ آخه توي شهر چه خبره؟ نه پول! نه پناهي! نه كس و كاري! خداي نكرده زبانم لال اگر مريض بشي چي؟!
اما محمد مصمّم بود تا براي يافتن خوشبختي، قريه «تهم» را ترك كرده و به دنياي بزرگتري برود، در جستجوي خوشبختي!
آسمان صاف بود و آفتابي، امّا سوز سرماي آبانماه، بدنش را كِرخت كرده بود. از لاي درزهاي اتاق ميني بوس باد وارد ميشود و به ساق پاي لاغر و نحيف او ميخورد. از زنجان تا كرج 5 ساعت راه بود. دستش را در جيبش كرد و بسته كوچكي كه مادر بزرگ در جيبش گذاشته بود در آورد. به زحمت گره هاي كورش را باز كرد. مقداري پول و يك جفت گوشوارةفيروزه! اين تمام پسانداز سالهاي عمر او بود، كه بيدريغ به نوه اش بخشيده بود.
با پشت دستهاي يخ كردهاش اشكهاي گرمش را پاك كرد. براي يك لحظه دلش خواست به روستا بر گردد. امّا نه! او با جرأت به همه اعلام كرده بود كه مرد شده، و توان محافظت از خودش را دارد.
پرسانپرسان قهوه خانه شوهرخواهرش را پيدا كرد. بوي خوش ديزي و ريحان و گرماي بخار گرفته قهوه خانه، يخ تنش را آب كرده يكساعتي معطّلي اش طول كشيد كه شوهرخواهرش را با چند پاكت نخود و لوبيا و توتون و زغال در آستانه در ديد. بلند شد و سلام كرد و كيسه ها را از دستش گرفت.
ـ بهبه آقامحمد! خوش آمدي! خوش آمدي! صفا آوردي! ببين بابا چقدر دست تنهام؟!
استقبال گرمي از او شد. آبگوشت خوردند و چاي تازه دم. ساعت 2 بعد از ظهر بود. شوهرخواهرش در حالي كه دود قليان از دماغ و دهانش بيرون ميزد، از او سؤالاتي در مورد اقوام، در روستا ميكرد. و محّمد با ميل و رغبتي عجيب همه را پاسخ ميداد. انگار ياد آوري چهرة اقوام و نام، بيبي و عمّه، او را دل گرم ميكرد و ترس غربت را كاهش ميداد.
ـ خب حالا ميخواي چكار كني؟! كاري؟ چيزي در نظر داري؟!
ـ نه.
ـ كاري بلدي؟!
ـ نه، فقط كشاورزي!
ـ اينجام زمين و باغ زياده. حالا چرا زمين؟! همينجا پيش من بمان؛ هم جا براي خوابيدن هست و هم كار!
محمّد پيشنهاد شوهر خواهرش را پذيرفت. در آن موقعيت، اين بهترين پيشنهاد بود. غذا و جاي خواب فراهم بود و ميتوانست پسانداز هم بكند.
روزي 8 ريال حقوق ميگرفتم. كار و درآمدم خوب بود، امّا قهوه خانه نم داشت و باعث شد محمد به روماتسيم مبتلا شود. ـ استخوان و مفاصلم درد ميكرد. همه از راه رفتنم متوجه ميشدند كه بيمارم. دوا و درمان هم كمكي به من نكرد.
به صحن امامزاده حسن رفت. دخيل بست و نذر كرد كه اگر خوب بشه بلافاصله نذرش را ادا كند. بعدازظهر همان روز، يكي از مشتريها پرسيد:
ـ محمّدجان! چرا بد راه ميري بابا؟ طوري شده؟!
ـ پاهام درد ميكنه! دكترا ميگن روماتيسم گرفتم.
ـ چرا؟
ـ بخاطر رطوبت لامثب قهوه خانه!
ـ ها درسته...! درسته...!
فرداي همان روز همان مشتري، شيشه شربتي همراه خود آورده بود و گفت:
ـ بيا پسرم! هر روز 2 قاشق از اين شربت را با 2 عدد تخم مرغ و يك قاشق فلفل سياه مخلوط كن و بخور انشاءالله همين دواي دردت باشه.
ـ همين دارو دواي درد من تنها و غريب شد. و بلافاصله به امامزاده رفتم و نذرم را ادا كردم.
پس از 8 سال كار در قهوه خانه، جهت ازدواج و تشكيل زندگي پول كافي نداشت؛ درآمد او براي راضي كردن زن و بچّه كم بود. نزد شوهرخواهرش رفت و خواست تا تغييري در وضع حقوقش بدهد كه او عصباني شد و با هم دعوا كردند. محمّد رنجيد و قهر كرد.
با خود گفت كسب و كاري به راه مياندازم و خودم را بينياز ميكنم. نزد صاحب زمينهاي همان ناحيه رفت، قطعه زمين كوچكي به مساحت 18 متر را اجاره كرد و مغازه ايي با چوب و خشت در كنار همان قهوه خانه ساخت و با نخود و لوبيا و قند و شكر و مايحتاج مردم آن را پر كرد و خوار و بار فروشي راه انداخت.
4 سال بعد، در 28 سالگي با سيّده مهرانگيز مير، كه 6 سال درس خوانده و 14 سال از محمّد كوچكتر بود ازدواج كرد.
خداوند به آنها 4 پسر و 2 دختر عطا كرد. مهرانگيز خانم در آمدش خياطي اش را خرج لباس و كيف و كتاب بچه ها ميكرد.
اكبر اوّلين فرزندشان بود كه در سال 1340 بدنيا آمد. پسري پر جنب و جوش و فعّال!
به باشگاه جودو و كاراته ميرفت و قبل از انقلاب رياست انجمن اسلامي كارخانه قند كرج را داشت. در تظاهرات و راهپيمائيهايي كه برعليه رژيم ستم شاهي تشكيل ميشد شركت ميكرد. و اعتقاد ديني و مذهبي محكمي داشت.
ـ ما اكبر را بعد از شهادتش شناختيم.
بعد از شهادت بچّه ها مادرشان تصميم گرفت با اجراي سخنرانيها، فرهنگ شهادت را اشاعه دهد. روزي در حين سخنراني دعايي كرد كه:
ـ خدايا روزياي كه در بهشت به فرزندانم ميدهي، به من هم عطا كن؛ من فقط 6 كلاس سواد دارم و چيز زيادي نميدانم؛ زبانم را گويا كن و بگذار حرفهاي تو، از زبان من جاري شود. و همان روز سخنراني قرايي كرد و بعدها متوجّه شد كه ميتواند شعر بگويد.
دور افكن اين ني خاموش را
گوش كن فرياد نوشانوش را
گوش كن تا بشنوي كه واي حق
نغمه هاي لا اِلَه اِلاي حق
اكبر در ماههاي ابتدايي شروع جنگ تحميلي در كرخه نور به شهادت رسيد و در ادامه راه او، برادرانش سر از پا نشناختند، سعيد فروردين ماه 1361 در عمليات فتح المبين و مسعود در ديماه 1365 در كربلاي5 در بهشت خدا ميهمان برادر شدند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده