مزرعهي آباد
گوشه گوشه كشتزار چغندر، زنها در حال وجين بودند. هوا داشت كمكم رو به گرمي ميرفت. چهارمين روز ارديبهشت 1339 كار وجين، «اصلي خانمِ» جوان را خسته كرده بود، يك دستش روي كمر و با دست ديگر، يك بغل برگ چغندر گرفته بود تا داخل گوني گذاشته و براي علوفه دام به خانه ببرد.
همه زنها خسته بودند و يكي يكي داشتند از كار دست ميكشيدند، خاله اصلي نزديك شد و گفت:
ـ بسه ديگه عزيزم، خيلي خسته شدي! حتي اگه خود تو بكشي، ارباب چيزي بيشتر از بقيه به تو نميده! برو مادر، امروز فرداست كه مسافرت به دنيا بياد، انشاءالله يه پسر كاكل زري....
ـ انشاءالله... خدا از دهانت بشنوه خاله...
ـ انشاءالله... صحيح و سالم باشه...
ـ شوهرت كجاست؟ چه كار ميكنه؟
ـ اون تو مزرعه جو و گندمه...
ـ برو مادر برو خداحافظ...
اصلي، به سختي راه ميرفت و درد گاه و بيگاه مي آمد و ميرفت. اين اوّلين تجربه او بود، شب هنگام انتظار به سر آمد و همان پسركاكل زري متولد شد و خانه كوچك اصلي و محمود را غرق شادي كرد. اقوام و دوستان، يكييكي ميآمدند و تبريك ميگفتند. اسمش را ابراهيم گذاشتند.
ـ قدمش مباركه...
ـ انشاءالله زير سايه پدر و مادر بزرگ بشه...
ـ انشاءالله سرنوشت اين بچه مثل ما نباشه... انشاءالله... انشاءالله
و اصليِ جوان، با شنيدن اين جملات، به فكر فرو ميرفت كه با اين شرايط، چه عاملي ممكن است باعث شود سرنوشت اي كودك، شباهتي به پدر يا پدربزرگش نداشته باشه؟!
سه سال بود كه ازدواج كرده بود و از مال دنيا، يه خانه گِليِ خالي از اثاثيه داشت. او و محمود، روي زمينهاي ارباب كار ميكردند و تنها يك دهم از حاصل محصول را صاحب ميشدند. كه براي زنده ماندن هم كافي نبود.
مدّتها بود كه فكر مهاجرت، شب و روز را از محمود گرفته بود؛ تصميمش را با اصلي در ميان گذاشت، وقتي اشتياق همسرش را ديد، بيدرنگ به روستاي «شفي آباد» رفت و زمينهي انتقال را فراهم كرد.
سه سال، سخت در شفي آباد كار كردند. همه زور و اميد خود را بكار بستند، اما حاصل همه دسترنجشان به يغما رفت، با دلي پر درد و دستي خالي، به قوهه برگشتند.
سال 1342، درست همزمان با اصلاحات ارضي، مدت زيادي از باز گشت آنها به «قوهه» نميگذشت كه سوّمين فزرندشان «محمد» به دنيا آمد. خان منطقه، محيط را براي روستائيان ناامن كرد تا جايي كه حتي سهم يكدهم آنان را نيز نميداد، اين چنين عرصه بر دهقانان تنگتر شد و همگي ناچار به كوچ و مهاجرت شدند. محمود با خانواده به شهر كرج مهاجرت كرد. آن زمان بافت كرج، نه شهري بود و نه روستايي، منطقهاي سرسبز، با باغها و زمينهاي آباد، محمود مدتي به كار ساختماني پرداخت و اصلي در مزارع سيفي كاري مشغول به كار شد. در محله قلمستان، اطاقي اجاره كردند و به سختي زندگي را ميگذراندند، پس از مدّتي محمود در مؤسسه اصلاح بذر، مشغول به كار شد و اصلي نيز در همان مؤسسه به صورت روز مزد به كار اشتغال ورزيد.
غروب يكي از روزهاي پاييز، محمود خسته به خانه آمد. اصلي پرسيد:
شاد به نظر نميآيي؟!
ـ شاد...؟!
ـ آره! هميشه وقتي مي آمدي، با تمام خستگي و بيحالي، باز هم با بچه ها بازي ميكردي! چي شده؟
ـ هيچ...
ـ هيچ يعني چي؟!
ـ گفتن زمستان كاري نيست. تا بهار كاري براي كارگرها نيست! حقوقي هم نيست!
اصلي با شنيدن اين خبر، بياختيار و با بيحالي به زمين نشست، يعني چي؟!
ـ يعني همين كه شنيدي! كار نيست، نميدانم سرما و گرسنگي رو چطور ميشه گذراند؟! پول زغال، نان، غذا، كرايه خانه...!
چند هفته گذشت، تمام پس انداز و ذخيرهي غذايشان تمام شد. اصلي نااميد نبود و فكر ميكرد كه چه ميتواند بكند؛ ناگهان به فكر پيشنهاد زن همسايه افتاد؛ او پرسيده بود، با توجّه به اينكه اصلي زن روستا است مي تواند نان بپزد؟!
تا ظهر منتظر ماند، وقتي محمود به خانه آمد، گفت:
محمود: زن همسايه از من خواسته است برايش نان بپزم، تو موافقي؟!
ـ نه!
ـ نه!؟ حق تو كارگري براي زن هاي ديگر نيست!
ـ تو هم حيفي! بچّه ها هم حيفند؛ كار كه عار نيست، فكر كن اين زمستان سياه، بدون غذا، بدون نان، بدون زغال... بچّه ها از گرسنگي ميميرند.
يكي دو روز گذشت تا محمود توانست خودش را راضي كند، و در نهايت رضايت داد.
اصلي هر روز، با آسياب دستي (دستار) گندمها را آسياب ميكرد، خمير ميكرد و در منازل همسايه ها نان ميپخت و از هر 10 نان، يكي را بعنوان دستمزد بر ميداشت. آخر كار هم، ماندهي سوخت تنور را، در ظرفي ميريخت و به خانه ميآورد و در منقل كرسي ميريخت، به اينصورت هم خانه گرم بود هم سفره پر. چهار سال به اين منوال گذشت. صدرالله هفت ساله شده و به مدرسه ميرفت، ا وضاع كمي بهتر شده بود. محمود توانست در محله دولت آباد كرج يكصدمتر زمين بخرد و خانه اي گِلي بسازد، اينچنين در خانه شخصي خود ساكن شدند. اصلي سخت كار ميكرد و صاحب فرزند شده بود.
يك روزكه ابراهيم از مدرسه برگشت، باز با نبود مادرش در خانه مواجه شد، سخت دلش گرفت، دلش ميخواست، هر وقت به خانه ميآيد، مادرش را در خانه ببيند، همان روز، دمبهدم به كوچه سرك ميكشيد تا شايد مادرش را ببيند، زماني كه ديد او از دور مي آيد به سمت مادر دويد، وسايلي كه در دست داشت از او گرفت و مادر را همراهي كرد؛ در راه گلايه وار به مادر گفت:
چرا هيچوقت در خانه نيستي؟! خيلي دوست دارم وقتي كه از مدرسه بر ميگردم تو را در خانه ببينم، نبودنت منو آزار ميده! بدون شما خانه سرد و خالي است!
ـ تمام ميشه مادر! همهي اين سختيها تمام ميشده!
ـ كي؟!
ـ به زودي! وقتي تو بزرگتر بشي! دَرسِت تمام شده باشه! آقا مهندس شده باشي؛ مثل همون مهندسايي كه بابات براشون كار ميكنه! اونوقت من ميشينم تو خونه و تو با دست پر از راه ميرسي، اونوقت من هميشه تو خونه منتظر تو هستم.
ـ آخه چرا اينقدر كار ميكني؟!
ـ براي اينكه تو و خواهر و برادرات، نان حلال بخوريد، براي اينكه از فقر و نداري، به خودكار و وسايل همكلاسيهات طمع نكني! براي اينكه از زندگي نترسي و هميشه احساس غرور و سربلندي بكني، تا آخر عمرت، بهتره آدم تنش در عذاب و رنج باشه امّا روحش خرسند و آزاد...
ـ الان كه روح من در عذابه! هيچوقت به اندازهي كافي مادرم را نميبينم؛ تو هميشه خسته اي، با اين دستهاي كوچولو؛ اين بدن لاغر، چطوري ميتوني اينهمه كار كني؟! هيچوقت به اندازهي كافي نميخوابي؛ هيچوقت لباس نو و قشنگ نميپوشي!
ـ ميپوشم مادر...! ميپوشم...
ـ كي؟! كي ميپوشي؟!
ـ وقتي تو مهندس بشي! محمّد دكتر بشه! صدرالله استاد دانشگاه بشه! خواهرات معلم...
سالها گذشته بود، خانه گِلي و كوچك آنها، بازسازي شده بود، خانه به اندازه كافي بزرگ و راحت بود؛ امّا مشكلات همچنان باقي بود، ابراهيم دوره راهنمايي را كه به پايان رساند، نتوانست نسبت به مشكلات اقتصادي خانواده بي تفاوت بماند، به ناچار ترك تحصيل كرد و به كارگري پرداخت.
صدرالله دورهي راهنمايي را ميگذراند كه زمزمه هاي آزادي خواهي، در سخنرانيهاي محرم 57 به گوش ميرسيد. ابراهيم بيشتر اوقات خود را در مساجد و تكايا ميگذراند، عكس امام را به خانه ميآورد و اطلاعات جديدي كه آموخته بود به خانواده و دوستانش انتقال ميداد. كينهاي كه از خوانين و شاه در دل داشت و خاطرات تلخ كودكي؛ رنج مادر و پدر، او را براي مبارزه بيشتر ترغيب ميكرد، در نهايت با سيل خروشان انقلاب به حركت درآمد و تا پيروزي انقلاب از پا ننشست، در تمام صحنه ها حضور داشت؛ در زمان جنگ، با وجود دو فرزند به جبهه رفت و در تاريخ 5/12/64 در عمليات والفجر8 به شهادت رسيد.
در تمام اين سالها محمّد برادر كوچكترش تحت تعليمات او بود و در پي همين تعليمات، به عضويت سپاه در آمد و او نيز در تاريخ 1/11/66 در منطقه عملياتي ماووت عراق (عمليات بيتالمقدس2)، به خيل شهيدان پيوست.
محمود قبل از شهادت فرزندانشان و به دليل نارسايي قلبي فوت كرد، اصلي تجربهي شهادت پسرانش را در شرايطي تحمل ميكند كه حتي همسرش در كنارش نبوده تا او را دلداري دهد!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده