شماره پوتينش 42 بود
از پله هاي كوچه هاي تنگ محله امامزاده قاسم تهران بالا ميروم، نفس زنان، آدرس خانه را پيدا ميكنم. زنگ كه ميزنم، مردي حدوداً 60 ساله در را باز ميكند، نوراني، آرام. با گشاده رويي دعوتم ميكند به داخل، ميروم مينشينم مقابل حاج خانم، روي ميز تلوزيون عكس دو شهيدشان را گذاشته اند.
با هم كه صحبت ميكنيم، از هر لحظه اي فرصت را غنيمت مي شمارد و لحظاتي را به عكسها خيره ميشود، گاهي آه و گاهي سكوت.
متولد سال 1327 است در همين محله، ميگويد آن زمان اينجا روستا بود و كوچه هايش خاكي، پدر و مادرش از قزوين مهاجرت كرده و آمده بودند امامزاده قاسم، و در شهرداري استخدام شده بود. خدا به آنها 17 بچه داد كه فقط يك برادر براي ابراهيم ماند. باسواد است، تا كلاس 9 قديم درس خوانده، بعد هم در يك تعميرگاه مشغول به كار شده در ميدان فلسطين، هفت سال آنجا كار كرد. خودش ميگويد 2001 روز.
ـ صاحب كارم با اينكه حقوق كمي به من ميداد ولي خيلي دستم را گرفت، وضع اقتصادي خوبي نداشتيم ولي قناعت ميكرديم.
نگاهش را به چشمان حاج خانم ميدوزد، با رضايت لبخندي ميزند و از همراه و همسرش تشكر ميكند.
ـ هجده ساله بودم كه دايي و خانواده اش كه شهرري ساكن بودند آمدند خانه ما، امامزاده قاسم. مادرم كه دختر نداشت،دختردايي را خيلي دوست ميداشت و با اصرار سه ماه تابستان او را نگه داشت.
پدرم هم خيلي به طوبي علاقه داشت،از دايي اجازه گرفت و بخاطر اينكه راحت باشد، بين ما صيغه محرميت خواند و بعد هم رفت، پيش روحاني امامزاده قاسم عقدمان كرد. به همين سادگي، عروسي ساده و كم خرجي داشتيم. و در يكي از اتاق هاي خانه پدر زندگي را شروع كرديم. طوبي 17 ساله بود. خيلي مؤمن و قانع.
از تعميرگاه كه آمدم بيرون در شركت توانير تهران استخدام شدم، سربازيم را هم چون ازدواج كرده بودم معاف شدم، دو بچه ام در همان خانه پدري به دنيا آمدند، بعد از پدرم يك قطعه زمين گرفتم و براي خودمان دو اتاق ساختم، آنجا بوديم تا سال 1379 كه بازنشست شدم. بعد هم طبقه بالاي خانه پدري را ساختم و سهم برادرم را از او خريدم.
رضا سال 1346 به دنيا آمد، جنگ كه شروع شد 13 سالش تمام شده بود،سوم راهنمايي بود كه رفت بسيج،از آنجا رفت پادگان امام حسين و سه ماه آموزش ديد.
ـ نگران روزه هايش بود، هواي گرم و آموزشهاي سخت، دوره عمومي را كه ديد، دوماه هم رفت پادگان وليعصر و اعزام شد گيلان غرب، چند باري مرخصي آمد، اما زود برميگشت، رفته بود لشكر محمدرسول الله، دوماه جبهه بود كه در عمليات والفجر1 در شمال فكه، و در تاريخ 21/1/62 مفقودالاثر شد.
سال 73 دوستانش به او اطلاع دادند، كه روي يكي از تابوتهاي شهدا كه براي وداع به مراسم دعاي كميل مسجد ارگ آورده بودند، اسم پسر او را نوشته بود، رفت بنياد شهيد، تا تابوت را باز كرده بودند گفته بود،اين جنازه پسر من نيست، پوتين را نگاه كرده بود،«شماره پاي پسر من 42 بود» شماره پلاك هم فرق ميكرد،رضا شماره پلاكش در خانه نوشته بود.
فردايش رفته بود و متوجه شده بودند كه تابلوي تابوتها جابجا شده، تابوت رضا را كه باز ميكنند، مفاتيح خوني و پوتينش كه شماره 42 بود، عكس خودش و برادرش هم رنگ و رو رفته توي جيبش.
ـ «علي سينايي» گفته بود كه شب عمليات زنجير پلاكش پاره شد و زنجير نداشت، من به او زنجير دادم... پلاكش را داخل جيبش پيدا كرديم، همان شماره كه برايمان نوشته بود.
با حضور مردم و تشييع با شكوه در امامزاده علي اكبر چيذر كنار شهدا آرام گرفت.
احمد اول دبيرستان بود كه رفت سقز و بعد گيلان غرب آن جا ديده بان بود.
مدتها بود جنوب عمليات نبود، رمز عمليات بيت المقدس7 خبر از حوادث مهمي ميداد، درگيري شديد با دشمن، عراقيها از رخنهاي نفود كردند و آمدند تا جاده اهواز ـ خرمشهر، جنگ تن به تن بود.
لشكر محمدرسول الله مأمور شد كه پيشروي دشمن را سّد كند، موفق شدند و تا مرز عراقيها را عقب راندند.
ـ سوم خرداد سال 67 در منطقه شلمچه،نزديك مرز عراق احمد شهيد شد، اول فكر ميكرديم كه اسير شده، منتظرش بوديم، دوستانش گفته بودند كه از ماشين افتاد، ما منتظر بوديم كه بيايد...
دخترش طيبه با دوستش رفته بود تشييع جنازه شهدا، عدهاي از شهدا مفقود بودند و چند شهيد هم شناسايي شده بودند، ديده بود كه سه شهيد از محله امامزاده قاسم است.
روي تابوتها را خوانده بود، اسم احمد بود. خبر داد.
رفته بودند مصلي، تا جنازه جگرگوشه شان را ببينند، اماجميعت براي وداع با شهدا آمده بودند،رهبر معظم انقلاب هم رفته بود تا با شهدايش پيمان ببندد.
صبر كردند تا معراج شهدا ـ تابوت را كه باز كرده بودند، بعد از 13 سال احمد را ديده بودند، لباسها، پوتين و پلاكش، كه شماره اش را پشت كارنامهاش نوشته بود درست مثل رضا.
نگاهي به هم مياندازند، يك دنيا حرف براي گفتن مانده، از دو دسته گلي كه هديه كردهاند به حضرت صديقه طاهره و...
ـ مهريه حاج خانم 2000 تومان بود كه دوران جنگ از من گرفت و به جبهه ها داد، ميگفت اين تنها كاري است كه ميتوانم انجام بدهم.
ماندهاند با سه دختر كه حاصل زندگي زيباي دنياي آنها هستند، و دو دسته گل كه شفيع فرداي آنها.
حاج ابراهيم هم مدتي را در جبهه ها بوده سال 66 ماه رمضان.
راضي به رضاي خدا، آرام و صبور و حاجيه طوبي كه دامنش معراج دو دسته گل بود، هديه به آستان مقدس حضرت دوست، خانه اش را محل تجمع زنان و دختران كرده براي آموزش قرآن.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده