دار وندارما ز دعاي مادرا ست
سال 1308 ، در گوشمغان سمنان به دنيا آمد.
پدرش حيدرعلي كشاورزي بود كه از همسر اولش دو پسر و يك دختر داشت و به دليل فوت همسر با سيده زينب بگم ميرحسيني ازدواج كرد و او نيز برايش چهار پسر و دو دختر آورد. علي فرزند همسر دوم پدر بود. او از هشت سالگي در راه آهن گرداب مشغول به كار شد.
آن زمان مي خواستند راه آهن گرداب به سمنان را بسازند.
من كوچكتر كه بودم، به عنوان نگهبان وسايل مشغول به كار شدم. در آن زمان ماشين آلات نبود. كارگرها با دست كار مي كردند و ريل مي ساختند و روي زمين، به هم وصل مي كردند. تا پانزده سالگي كار كردم. سه سال بعد از آن هم سبزوار كار كردم رفتم. يك ماه آنجا بودم كه روس ها به ايران حمله كردند. كار ما تعطيل شد و از آنجا پياده ظرف مدت سه روز آمدم سمت سمنان. چند نفر بوديم، شب ها مي خوابيديم و روزها مي آمديم تا رسيديم به سمنان.
»حاج علي« از فرار رضا شاه كه سال 1320 اتفاق افتاد تعريف مي كند:
بعد از آن در كارخانه ريسمان ريسي مشغول به كار شدم. سيزده سال، روزي هشت ساعت در آن كارخانه كار مي كردم. هر پانزده روز، سي ريال حقوق مي گرفتم. در آن زمان كشاورزي هم مي كردم، حقوق كارگري كفايت نمي كرد. پدرم از كار افتاده بود و ما خانواده پرجمعيتي بوديم، بيشتر حقوقم را به پدر مي دادم. برادرم كه در تهران ازدواج كرده بود. زياد در قيد و بند مخارج همسرش نبود و من بخش زيادي از حقوقم را براي او و خانواده خرج مي كردم.
بعد از فوت پدر، خواهرانم را به سر و سامان رساندم. برايشان جهيزيه تهيه كردم و آنها را با سربلندي و روسفيدي به خانه بخت فرستادم.
»علي« در 1333 به تهران رفت و در بهداري وزارت راه مشغول به كار شد و تا 1360 در آنجا مشغول به كار بود و پس از آن بازنشسته وزارت راه شد. در همان بيست و هفت سال و حتي پس از ازدواجش نيز مسئوليت پذيري و انديشه رسيدگي به خانواده پدري را از ياد نبرد. آخر هر هفته، به سمنان برمي گشت و به مادرش خرجي مي داد.
مادرم هميشه مرا دعا مي كرد. الان هم هر چه دارم، از دعاي مادرم است. ايشان سيده و عفيفة مورد احترامي بودند. كه من براي صلاح و مشورت در كارهايم از جدايشان ياري مي گرفتم. الان هم هر وقت با خدا ارتباط برقرار مي كنم، جدّ مادرم را واسطه قرار مي دهم. خدا را قسم مي دهم به جدّ مادرم و كارم درست مي شود. علي پس از بازنشستگي در تعاوني محل مشغول به كار شد. سخت كوشي و تلاش مداوم براي حل مشكلات خانواده خود و خانواده پدري، فرزندانش را نيز به مرداني سخت كوش و با مسئوليت تبديل كرده بود.
او در 1336 «گوهر امين» با كه چهارده سال از او كوچكتر بود، ازدواج كرد. همسرش از آشنايان شوهر خواهرش بود.
شوهر خواهر من رفته بود خانه پدر همسرم »آقاي امين» آنجا گوهر خانم را ديده بود. ايشان دختر چهارده ساله اي بودند. پدرشان »كربلايي رضا« كشاورزي مي كردند. شوهر خواهرم سالها با شوهرخواهر همسرم دوست بود. از محسّنات خانواده ايشان گفت و ما به خواستگاري رفتيم و به مهريه يكهزار و هفتصد و پنجاه تومان، گوهر خانم را عقد كرديم.
علي و گوهر پس از ازدواج به تهران آمدند و در خانه برادر علي اتاقي كرايه كرده و سر و سامان گرفتند.
اوايل به برادرم بيست تومان بابت اجاره مي دادم. كم كم كرايه را بالا برد و من اواخر پنجاه تومان به ايشان مي پرداختم. يكسال بعد از ازدواجمان، در محله ي تهران نو، خانه قسطي خريدم. آن زمان لوله كشي آب نبود. برق كشي وجود نداشت و آب از جوي مي گذشت و مي ريخت توي آب انبار. ما تلمبه مي زديم و آن را براي مصرف مي كشيديم. آب آشاميدني را هم با اسب مي آوردند جلو در خانه ها به نام »آب شاه « مي فروختند
به مردم.
دو سال پس از ازدواجشان خدا به آنها دختري داد. علي سال 1338 را مرور مي كند.
همسرم هفت ماهه بود كه برايش سيسموني آوردند و او را به گرمسار بردند تا مدتي در منزل خواهرش استراحت كند و ماههاي آخر بارداري را به راحتي پشت سر بگذارد. اما بعد از رسيدن به گرمسار، بلافاصله درد زايمان شروع شده و قابله خانگي آمده بود و همسرم زايمان كرده بود. يك هفته بعد از تولد نوزاد، همسر خواهر گوهر به تهران آمد و به »علي« كه آن زمان كارمند بهداري بود، خبر تولد دخترش را داد و علي
از شوق، سر از پا نمي شناخت. او را شهين ناميد و البته او بعد ها طيبه را به جاي شهين براي خود برگزيد.
فرزند دوم خانواده حيدر بود كه در نوجواني خواب امام زمان(عج) را ديد و نام خود را به » مهدي« تغيير داد. شبانه، دبيرستان درس مي خواند و روزها دروس حوزوي مي خواند تا اينكه يه پا عالم شد و به لباس مقدس روحانيت در آمد.
و حميد كه 1347 به دنيا آمد شش سال از برادرش كوچكتر بود. اما در همه كارها از او الگو مي گرفت. حتي در انتخاب رشته تحصيلي. كوچكترين فرزند خانواده و دردانه پدر و مادر بود، عضو بسيج شده بود و ساز رفتن و عزيمت به جبهه را مي زد.
پدر و مادر، هر دو مي دانستند كه نمي توانند سد راه او باشند و او رفت، همانطور كه دامادش غلامرضا رفته بود و همان طور كه حيدر در جبهه بود. هم براي تبليغ و امور فرهنگي و هم براي رزم.
طيبه و چهار فرزندش محمدهادي، مهدي، الهه و فاطمه انتظار بازگشت غلامرضا را مي كشيدند كه خبر شهادتش را آوردند. غلامرضا سالار، خواهرزاده و داماد حاج علي بود كه درعمليات والفجر هشت در منطقه فاو به شهادت رسيد. حيدر نيز ازدواج كرده بود و پسرش محمدرضا به دنيا آمده و همسرش فرزند دوم را باردار بود كه او بار ديگر به شلمچه رفت و چهارم دي سال 1365 در عمليات كربلاي چهار به شهادت رسيد. دخترش مدتي پس از شهادت پدر به دنيا آمد و او را »زهرا « ناميدند. »علي « به ياد حميد كه كوچكترين فرزندش بوده، آه مي كشد و آلبوم عكسي را كه از او مانده، ورق مي زند و به تصاوير حميد نوجوانش نگاه مي كند.
هر دو پسرم هم در راه خدا رفتند. حالا فقط دو دختر برايم مانده با دو فرزند شهيد حيدر كه محمدرضا و زهرا نام دارند. زهرا هم با يك فرزند شهيد ازدواج كرده و زندگي خوبي دارد.
دخترم طيبه هم فرزندان خواهرزاده شهيدم را بزرگ كرده است. خدا را شكر مي كنم كه بچه هايم راه درست را انتخاب كردند و من و مادرشان را رو سفيد كردند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده