در آرزوي ديدار
زين العابدين هشتاد و شش سال قبل در روستاي زرگر آباد دامغان به دنيا آمد. فرزند بزرگ خانواده بود و پس از او چهار برادر و دو خواهرش به دنيا آمدند.
پدرش «عباسقلي» كشاورزي زحمتكش بود كه در زمين هاي اربابي زراعت مي كرد. زميني از خود نداشت تا حاصل كاشت، داشت و برداشت را بفروشد و به ناني برسد. همه فصول كار مي كرد. سود زراعت از آن ارباب بود و او سهمي ناچيز از بابت فروش محصول برمي داشت.
آن قدر كه كفاف امرار معاش همسر و فرزندانش را نمي داد.
بي سوادي يك معضل است. كسي كه خواندن و نوشتن نمي داند، حتي راه و رسم زندگي كردن را هم به اشتباه مي رود، چه رسد به آنكه بخواهد پول در بياورد. پدر و مادرم بي سواد بودند. آن هم كار براي ارباب مي كردند و هيچ حاصلي نداشت. من پيش يكي از بستگان، خواندن و نوشتن ياد گرفتم. آن قدر كشاورزي پر رنج و بي ثمر پدرم را ديده بودم كه هيچ وقت به سمت زراعت نرفتم. كارگر ساختماني بودم. از بچگي هم كار مي كردم.
«زين العابدين» سي و پنج ساله بود كه يكي از اقوام« نرجس خاتون» را به او معرفي كرد. به خواستگاري دختري رفت كه بيست ساله بود و پدر همسرش از اينكه »زين العابدين « كارگري پر تلاش بود و عرضه نان در آوردن داشت، به او پاسخ مثبت داد.
حاج خانم با مهريه دو هزار تومان به عقدم درآمد و زندگيمان را در خانه اجاره اي شروع كرديم. خيلي زحمت مي كشيدم. هيچ وقت بيكار نبودم. اگر كار در ساختمان نبود، سرايداري مي كردم.
مدتي در بهداري فيروزآبادي تهران(شهرري) مشغول به كار شدم. در پارچه بافي كارگر بودم، اما هيچ وقت، كار دائم نداشتم. مدتها در بهزيستي كار كردم و الان سالهاست من و همسرم حقوق بگير آن سازمان هستيم.
نرجس خاتون سواد خواندن و نوشتن را در مكتب آموخته بود، او دو برادر دارد و تك دختر بود.
وقتي به دوران جواني و زمان خواستگاري همسرش مي انديشد، لبش به خنده مي نشيند.
حاج آقا مردي زحمتكش بود، وقتي آمد خواستگاري پدرم گفت: اگر مردي اهل كار و زندگي باشد، چرا دختر بهش ندهم، مرد آن است كه وقتي مي زني پشتش، خاك از لا به لاي انگشت ها بيرون بزند !
زندگي خوبي داشتيم صاحب سه فرزند شديم، دو پسر و يك دختر محمدرضا سال 1337 ؛ خديجه 1342 و عليرضا در1344 به دنيا آ مدند. من و پدرشان خيلي مراقب بچه ها بوديم تا راه را از چاه تشخيص بدهند، خدا را شكر كه آنها خوبتربيت شدند.
ايام قديم در خاطر نرجس تداعي مي شود. آن روز محمدرضا با همه عشقي كه داشت، همه پول تو جيبي هايش را جمع كرده و مد تها چشم بر خوراكي هاي بين راه مدرسه بسته بود تا پولش كفاف خريد راديو را بدهد. آن را خريده و با شور وصف ناپذير به خانه آورده و روشن كرده بود. ساعتي بعد توي حياط و زيرنگاه شگفت زده مادر، بنا كرده بود به شكستن راديو.
چرا راديو را خرد مي كني؟ مگر همين امروز نخريدي؟!
لگدي به آن زده و خود تكيه داده بود به ديوار.
همه اش ترانه پخش مي كند.
و نرجس سر تكان داده و به خورده ريزه هاي راديو كه بزرگترين تكه آنها سيم و شاسي هاي آن بود، خيره مانده بود.
خب... لااقل مي بخشيدي به كسي، مثلاً به يكي از دوستان يا همكلاسي هات.
اخمي ميان ابروهاي سياه و پرپشت محمدرضا دويد و گفت: نه. آن وقت ترانه گوش مي دادند و گناهش مي افتاد گردن من.
او در رشته مكانيك درس مي خواند. بعد از انقلاب به عضويت جهادسازندگي درآمد و با شروع جنگ از سوي جهاد عازم منطقه شد. رانندگي بولدوزر را به عهده داشت و هر از گاه براي مرخصي به خانه مي آمد و سري به پدر و مادر مي زد.
عليرضا دانش آموز سال دوم دبيرستان بود. رشته راه و ساختمان را مي خواند. با ديدن برادر و ماجراهايي كه او از جبهه و همرزمانش تعريف مي كرد، عطش عزيمت به منطقه در او شدت مي يافت و مادر هربار او را پند مي داد به ماندن و درس خواندن.
برادرت ديپلم گرفته، كار مي كند و از طرف جهاد رفته مأموريت، تو هم درست را بخوان و بعد از ديپلم برو.
عليرضا سر به سكوت و تسليم، فروافكند، اما به عضويت بسيج درآمد و با كاروان بسيجيان دانش آموز به جبهه رفت. او شانزده ساله بود كه محمدرضا در دارخوين در روز بيست و دوم تير1360 به شهادت رسيد. اقوام براي خاكسپاري كه آمدند، نشستند به نصيحت او.
ديگر نرو جبهه. بمان پيش پدر و مادرت، آنها كه غير از تو و خواهرت خديجه كسي را ندارند، بمان و دست پدر و مادرت را بگير.
گفت: كه بعد از چهار بار به جبهه رفتن، بي سيم چي شده و نمي تواند نرود. مادر كه هنوز از داغ فرزند ارشدش مي سوخت، مرغ سركنده اي را مي مانست كه سرتاسر خانه را مي گشت و راهي براي پايبند كردن پسر نمي يافت، يادش آمد ماهها قبل علي رضا از او خواسته بود برايش موتور بخرد و او كه ترس از تصادف و از دست دادن پسر را داشت، هربار طفره رفته بود.
گمان برد كه با اين ترفند بتواند پسر را از رفتنش باز بدارد.
عليرضا جان! نرو جان مادر. بمان تا برات موتور بخرم. لبخند محوي بر چهره عليرضا نشست. نگاه از چشمان مادر دزديد و به دور دست ها نگريست.
موتور هميشه هست مادر، ولي جنگ نه. رزمنده ها امروز به حضور ما نياز دارند. بايد بروم تا شرمنده آنها نباشم. اصلاً مي داني چيه ؟ من بايد بروم و راه برادرم را ادامه بدهم.
بغض فرو خفته در گلوي نرجس سرباز كرد و به ياد فرزند شهيدش گريست. عليرضا توي بطري آب فرات آورده بود، ريخت توي ليوان و داد دستش. اين را بخوريد. شفا مي دهد.
و نرجس خاتون جرعه جرعه نوشيد و قرار گرفت به ياد شهداي عاشورا، دلش را سپرد نزد حضرت زينب(س) سپرد و صبر خواست.
گفت: پس لااقل صبر كن پدرت بيايد با ايشان هم خداحافظي كن.
عليرضا ساكش را روي شانه انداخت.
از روي آقاجان خجالت مي كشم. نمي توانم داغداري و تنهايي ايشان را ببينم و بروم، اما چاره ندارم از طرف من از آقا خداحافظي كن مادر. رو برگرداند تا قطره اشكي را كه تو نگاهش مي جوشيد، از ديد مادر پنهان بماند.
زين العابدين به گذشته ها نقبي مي زند.
از سر كار آمدم خانه. ديدم عليرضا نيست. سراغش را گرفتم. گفتند رفته تهران كه از آنجا برود جبهه. ترس از اينكه ديدارمان به قيامت بماند، سرتاسر وجودم را لرزاند و گفتم چرا نيامد از من خداحافظي كند؟
حاج خانم تعريف كرد كه عليرضا رو نداشته مرا داغدار و تنها رها كند و برود. نخواسته با من رو در رو شود. زين العابدين دستمال گلدوزي شده سفيدي را كه تو مشتش است، باز مي كند و اشك هاي روي گونه را برمي چيند. گونه هاي لاغر و تكيده اش گل مي اندازد.
رفتيم تهران. وقتي رسيديم، گفتند نيم ساعت پيش حركت كرده اند و رفته اند منطقه. پسرم را نديديم و رفت. او بيست و چهارم اسفند 1363 در عمليات بدر و در هورالعظيم مفقود الاثر شد. پيكرش را ده سال بعد در يكم اسفند 73 به ما تحويل دادند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده