ايمان، صبر توكل و صبر
هشتاد سال قبل در سمنان به دنيا آمد. پدرش عباسقلي كشاورز بود و مادرش گل خاتون خانه داري بود كه در جواني همسرش را از دست داده بود. « صفر» كه بزرگترين فرزند خانواده بود و دو برادر كوچكتر از خود داشت، نه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت.
از همان وقت ها بود كه شدم سرپرست خانه، مادرم خيلي جوان بود، كاري نمي دانست. او خانه داري مي كرد و نگهداري از دو برادر كوچكترم را به عهده داشت و من هم در مكتب درس مي خواندم و هم توي معدني در نزديكي سمنان كار مي كردم تا رفتم سربازي.
« صفر» دوران سربازي را كه تمام كرد، به خدمت ارتش درآمد و وارد ژاندارمري شد. مادر و مادر بزرگ كه تصميم گرفته بودند به زندگي او سروساماني بدهند، او كسي را در نظر نداشت و مادر به اختيار خود، يكي از خويشاوندان را انتخاب كرد و به صفر گفت:.
مي خواهم بروم منزل احمد آقا براي دخترش زهرا.
و او سر فرو افكنده و خجلت زده از اتاق بيرون رفت. پدر زهرا از اقوام دور آنها و از حشم داران و گله داران بزرگ اصفهان بود كه دو پسر و دو دختر داشت. «صفر» و مادرش چند بار رفتند خواستگاري و هر بار با جواب نه برمي گشتند.
احمد از اينكه دخترش در ناز و نعمت بزرگ شده و مردي كه با حقوق بخور و نمير دولتي زندگي مي كند، به خواستگاري او آمده، دلخور بود. بيم آن داشت كه دختر نتواند سنگ صبور مردش باشد و با كم و كاستي او بسازد.
در ميان اقوام افرادي بودند كه از اين سو و آن سو سرك مي كشيدند.
اين جوان كه چيزي ندارد. چرا مي خواهيد عزيز كرده تان را به او بدهيد؟ دختر به مرد فقير دادن، غلط است.
مادر زهرا كه متوجه نجابت و كمرويي صفر شده بود، كه او مردي وفادار و مهربان است، هر بار در جواب همه مي گفت: مال و ثروت مرد، تو بازوهاش است. كار مي كند و پولدار مي شود. او جوان خوب و سالم و اهل كار است. يك روز آن قدر پولدار مي شود كه دخترم را غرق نعمت مي كند.
خبر رسيد كه بياييد درباره مهريه و زمان عقد و عروسي صحبت كنيم.
و گل خاتون سرمست و مغرور از اينكه به مرادش رسيده و عاقبت، پسرش را داماد خواهد كرد، اقوام را دعوت كرد و به خانه عروس رفتند. «صفر» به ياد گذشته ها مي خندد. چين هاي دور چشمش بيشتر و عميق تر مي شود.
براي حاج خانم مهريه سيصد تومان را در نظر گرفتند كه
رقم بالايي بود.
حاجيه زهرا اصفهاني(مادر شهيدان) درباره مراسم ازدواجشان مي گويد:« تا زمان ازدواج اصلاً حاج آقا را نديده بودم. ما فاميل و همشهري بوديم، ولي ارتباط چنداني نداشتيم. پدرم از گله داران بزرگ بود و مي خواست دخترش را به مردي بدهد كه دارايي و ثروت داشته باشد.
با اصرار مادرم ايشان راضي شدند. موقع عقد، چادر را كه رو سر من و حاج آقا انداختند. ايشان آن
قدر خجالتي بود كه نتوانست تو اتاق بماند. سريع رفت بيرون. همين حجب و حيايي كه داشت باعث مي شد، پدر و مادرم براي ايشان حرمت قائل شوند و حتي بچه هايم هم بعد ها از ايشان، حرمت نگهداشتن و شرم و حيا را ياد گرفتند.
بعد از عروسي مان حاج آقا به درخواست پدرم رفت. پيش پدرم مشغول به كار شد، ولي راضي نبود. يك هفته كار كرد و گفت: نمي توانم. كار دولتي را بيشتر دوست دارم.
زندگي را در خانه پدري «صفر» و در طبقه دوم شروع كردند. صفر دائم در مأموريت بود و نم يخواست همسر جوانش تنها بماند.
زهرا هفده ساله بود كه فرزند اولش متولد شد، اما خيلي زود نوزادش بيمار شد و از دنيا رفت و مهين پنج سال بعد از او و كيومرث كه بعد ها نام حسين را براي خود برگزيد، در 1341 به دنيا آمد. ايرج پس از او در 1344 متولد شد و قدري بزرگتر كه شد، نام ميثم را بر خود نهاد.
مرا ميثم صدا كنيد. دوست ندارم «ايرج» صدايم كنيد.
بعد از به دنيا آمدن فريده، مأموريتي براي حاج «صفر» پيش آمد و او به مدت هفت سال به تهران منتقل شد. فريبا در همين شهر به دنيا آمد و سال 1357 دوباره به سمنان برگشتند. زهرا خانم مي گويد:
-حاج آقا درخواست بازنشستگي پيش از موعد دادند و بازنشسته ژاندارمري شدند.
در تب و تاب انقلاب و مبارزات مردمي بود كه كيومرث و ايرج وارد جلسات مذهبي و سياسي شدند. كيومرث با دوستانش در ديوارنويسي شعار و پخش اعلاميه هاي امام خميني(ره) فعاليت مي كرد. با پيروزي انقلاب، كيومرث به عضويت سپاه پاسداران درآمد و ايرج پس از تشكيل سپاه از اولين افرادي بود كه به آن پيوست. محافظت از شهر و مبارزه با منافقين از كارهايي بود كه اوايل انقلاب انجام مي شد. با شروع جنگ، كيومرث عازم منطقه شد. همزمان در كنكور شركت كرد و در دانشگاه امام حسين(ع) پذيرفته شد. ايرج تازه مدرك پايان دوره راهنمايي را گرفته بود كه به منطقه جنگي رفت. از منطقه كه مي آمدند، اشتياق حضور آنها وجود پدر و مادر را مي گداخت.
مادر مي گفت: «لااقل يكي تان برود، يكي بماند ».
ايرج سر را به سكوت پايين مي انداخت و كيومرث كه تازه ديپلم رياضي فيزيك گرفته و در دانشگاه قبول شده بود، سر تكان مي داد و گفت:
تا كفر هست جبهه و جهاد هم هست.
زهرا خاطرات جواني اش را مرور مي كند، روزهاي انتظار براي ديدن فرزند و اضطراب از دست دادن جگرگوشه هايش را.
كيومرث مسئول گردان «موسي بن جعفر» شده بود. با برادرش در يك منطقه و در يك گردان بودند. وقتي ايرج زخمي مي شود، كيومرث سر او را تو بغل مي گيرد و سه بار او را صدا مي زند. همرزمان ايرج مي گفتند: شروع عمليات والفجر 3.
ايرج خيلي خسته بود. گفت: من كمي مي خوابم. يك ساعت بعد، صدايم كنيد.
خوابيد و يك دفعه پريد. گفتيم: طوري شده؟
گفت: خواب ديدم شهيد شده ام.
همان هم شد، در همان عمليات در كنار برادرش به شهادت رسيد.
كيومرث كه خود فرمانده گردان بود، به نيروها امر كرد پيكر برادر شهيدش را به عقب برگردانند. بعد از پايان عمليات، به ديدار برادر رفت و ساعتي با پيكر او خلوت كرد و سخن گفت. براي خاكسپاري برادر به زادگاهش برگشت. مراسم كه تمام شد و مهمان ها كه رفتند، دوباره ساك سفرش را آماده كرد.
مادر گفت: بس است. سهم ما بس است. ايرج هم شهيد شده. او گفت و نگاه نگرانش بر چهره پسر ماند. كيومرث سرفروافكنده بود. قدري سكوت و بعد توضيح داد كه هر كس در زندگي سهم خودش را مي پردازد. ايرج به سهم خودش رفته و من ... .
گفت كه كاري به هيچ كس ندارد و حتي اگر ده برادر بودند، هر يك بايد به سهم خود در جبهه حضور پيدا مي كردند.
درخت سيب توي حياط را آب داد و برگ هاي زرد گلدان شمعداني را جدا كرد. مواظب همسرم، اين گلدان و آن درخت باشيد. به همسرش نگاهي كرده و رفته بود.
اگر بچه مان پسر شد. اسمش را بگذاريد حسين و اگر دختر
شد، زينب.
او رفت و مادر همسر او را و درخت سيب توي حياط را چون جان شيرين مراقبت مي كرد. بيست و سوم بهمن 1364 خبر شهادت كيومرث را آوردند. او در فاو و در عمليات والفجر 8 به لقاءالله شهيد شده بود. همرزمش كه براي مراسم تدفين آمده بود، مي گفت: كيومرث را برده بودند بيمارستان براي جراحي نمي گذاشتند بيهوشش كنند. پرستار مي گفت ما او را بي حس كرديم و جراحي شروع شد. لبان او يكريز تكان مي خورد. بعد از عمل جراحي او به حالت نيم خيز، سجده كرد و بعد متوجه شديم كه در تمام مدت، «زيارت عاشورا »مي خوانده است. او خود را به آب انداخته بود تا راه را براي عبور بقيه رزمنده هاباز كند و بر اثر شليك گلوله دشمن زخمي و در بيمارستان به شهادت رسيده بود.
مدتي بعد دخترش به دنيا آمد. او با خاطراتي كه مادر و مادربزرگ برايش تعريف مي كردند، نام و ياد پدر را در قلبش زنده كرد و بعد ها نامه اي براي او نوشت: «پدرم، هميشه مي گفتي به خدا توكل كن. تو به مادر گفتي رمز موفقيت انسان در سه چيز است. ايمان به خدا، توكل به خدا و صبر.
پدرم از وقتي به دنيا آمدم، فقط عكست را ديدم و با عكست زندگي كردم. پدرم امام در سال 1341 فرمودند: ياران و سربازان من در گهواره هستند و تو به راستي كه چه سرباز بزرگي بودي! در وصيتنامه ات نوشته بودي اگر فرزندم به دنيا آمد، پسر بود نامش را حسين و دختر بود، زينب بگذاريد. من همان زينب هستم. «زينب نوروزي فر». هماني كه قصد دارم راهت را ادامه بدهم و سه رمز موفقيتي را كه گفته بودي، در
پيش بگيرم و به جايي برسم كه به وجود من افتخار كني».
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده