عاقبت به خيري
مرد سرشناسي بود، «اهالي لويزان» همه او را ميشناختند. در مردم داري و رسيدگي به مشكلات ديگران، شهره عام و خاص بود. اگر از گرفتاري كسي با خبر ميشد، تا مشكلش را حل نميكرد و از گرفتاري نجاتش نميداد، آرام نمي نشست، درد مردم را درد خودش ميدانست و از فقر و نداري تنگدستان رنج ميبرد.
«علياصغر» با قصد كمك به كشاورزان و زارعيني كه زمين نداشتند ، از شهرت و موقعيّت اجتماعي خود بهره گرفت و از ارباب لويزان زمينهايش را اجاره مي كرد، او به كمك مردم فقير و ضعيف، اكثر زمينهاي «بصيرالدوله» را، به صورت وسيع و گستردهاي، زير كشت گندم و جو و شبدر برد و از اين طريق سالها به مستضعفان ياري مي رساند.
همسرش «امّ ليلا» از زنان مؤمنه و داناي لويزان بود، بيشتر وقتش را صرف آموزش قرآن و احكام زنان محل ميكرد، او با مطالعه «نهجالبلاغه»، «رساله هاي علميّه» و «مفاتيح الجنان» آگاهيهاي ديني خود را بالا ميبرد و به سؤالات دختران و زنان منطقه لويزان، پاسخ ميداد و به «ملّاباجي» معروف بود.
خانه علي اضغر با وجود چنين همسري و روابط تجاري و معاملاتي خودش، مرجع رسيدگي و پاسخگويي به مشكلات و معضلات اقتصادي و فرهنگي مردم لويزان بود.
دستهدسته و گروهگروه، زن و مرد، وارد خانه علي اصغر ميشدند، رفت و آمد اهالي امّا اين بار، فرق ميكرد، شادي و سرور، در حركات و سكنات همه پيداست، گفتگوها از ماجراي ديگري خبر ميدهد:
ـ چشمتون روشن...! انشاءالله كه قدمش خير باشه...
ـ خيلي ممنون...، لطف كردين تشريف آوردين...
امّ ليلا اوّلين فرزندش را دنيا آورد. «محمّدحسين» گرمابخش زندگي آنان شد. او در دامان مهرمادر، از همان كودكي در جلسات و محفل مذهبي حضور داشت ومسائل ديني، احكام و دستورات شرعي، آموزه هاي اعتقادي و قرآن را ميآموخت. ملّاباجي براي تربيت فرزندانش برنامه ريزي كرده بود و با دقّت و احتياط زياد عمل ميكرد.
آن زمان، لويزان تنها يك مدرسه داشت كه فقط تا كلاس چهارم ابتدايي به بچّه ها آموزش ميداد.
مدرسه با يك نفر اداره ميشد، آقاي «جلالي» كه تنها همه كارها را انجام ميداد، در واقع او هم مدير بود و هم معلم...، محمّدحسين چهار كلاس را به پايان رساند و دو سال هم شبانه به اكابر رفت و دوره ابتدايي را تمام كرد.
از 12 سالگي ترك تحصيل كرد. در طول سالهاي كودكياش، علي اصغر و ملّاباجي، صاحب سه دختر و دوپسر ديگر شده بودند. مخارج و هزينه هاي روزمرّه، تأمين آينده بچّه ها و استقلال اقتصادي، باعث شده بود، علي اصغر تغيير شغل دهد، او با پنج رأس گاو، گاوداري را شروع كرده بود و با مديريّت و برنامه ريزي دقيق پيش ميرفت.
سال 1318 محمّدحسين پس از ترك تحصيل، به كمك پدر رفت و در گاوداري مشغول شد. كار گاوداري رونق گرفت و تعداد گاوها به90 رأس رسيد، وضع مالي علي اصغر، از قبل بهتر شده بود دست كرمش از پيش بازتر...، حالا ديگر محمّدحسين، جود و بخشش، رسيدگي به فقرا، حلّ مشكلات ديگران و مردمداري را از پدر مي آموخت و...
زمان خدمت سربازي اش كه فرا رسيد، علي اصغر از موقعيّتش استفاده كرد و با پرداخت 200 تومان پسر ارشدش را از خدمت وظيفه معاف نمود، معافيّت، خيال محمّدحسين را راحت كرد تا خيلي جدّيتر از گذشته، در رسيدگي به امور گاوداري پدرش را كمك كند، جوان بود و پرشور و هدفمند... ، شبها كه به خانه ميآمد، شاهد «قصّه هاي» ملّاباجي بود:
ـ امروز با 2ـ3 نفر از دختراي كلاس قرآن، براي مجلس روضه رفته بوديم «شيان»، يه مجلس عروسي ديديم، عروس رو داشتن با كالسكه ميبردن، داماد اونقدر جوان بود كه آدم باورش نميشد داماد باشه! عجب حال و هوايي داشت! با خودم گفتم اگه جاي عروس، يكي از شاگرداي من مي نشست و جاي داماد محمّدحسين...! چي ميشد...! با توام محمّد...! ميشنوي كه؟! ها...؟!
ـ آره مادر ميشنوم...
ـ حالا چي ميشه كه اين تصوّر رو به واقعيّت تبديل كنيم...؟ تازه ديرم شده...، داماد امروز خيلي از تو جوانتر بود...، تو الان 24 سالته...!
در مورد ازدواج، براي محمّدحسين هيچ جاي نگراني وجود نداشت، پدرش از موقعيّت مالي و اجتماعي خوبي برخوردار بود و مادرش ملّاباجي لويزان...، امّليلا با دقّت و وسواس، تكتك دخترهاي مذهبيِ شركت كننده در كلاسهاي آموزشي، دعا و مجالس دينياش را زير نظر گرفت و همه را ورانداز كرد.
درِ خانه كدخدا «قنبرعلي» به صدا در آمد.
ـ ياالله...! ياالله...! كدخدا مهمون نميخوايد؟!
ـ بهبه...! آقا علياصغر...، بفرمايد بفرمايد...، نور بارو ن كردين، صفا آوردين... خانم بيا ببين كي اومده؟! ملّاباجي...!
خيلي زود و راحت، كدخدا و علي اصغر به تفاهم رسيدند. با اينكه حضور مطرب و نوازنده در مجالس جشن عروسي، معمول و مرسوم بود، هر دو با آوردن مطرب مخالفت كردند و مراسم، خيلي ساده و با حال و هواي ديگري برگزار شد. يك شبانه روز به همه اهالي «وليمه» دادند، در طول مراسم، مدّاحان به خواندن اشعارِ شاد در مدح اهل بيت(ع) مشغول بودند، «طلعت» با سلام و صلوات، راهي خانه بخت شد.
چندين ماه از ورود طلعت به خانهي علياصغر ميگذرد، امّليلا حسابي از عروسش مواظبت ميكند:
ـ طلعت جان...! عروس گلم...! هواست باشه كاراي سنگين انجام ندي...، اصلاً تو ديگه هيچ كاري نمي خواد بكني...، تو فقط مراقب مسافرت باش، كه امانت و هديه خداست...!
ـ چشم مادرجون...! هواسم هست، اينقدر نگران نباشين...
يكسال از زندگي مشترك محمّدحسين و طلعت گذشته، صداي گريه و خندهاي اوّلين بچّه، فضاي خانهي آنها را پر كرده، علياصغر و ملّاباجي،شاد از تولد بزرگترين نوهي خودشان «كبري» براي بغل كرفتن او با هم رقابت ميكردند، از سال 1332 تا 1348، 7 فرزند ديگر به جمع آنها اضافه شد و آن دو صاحب سه دختر و پنج پسرشدند، چهار پسر دو قلو
سال به سال و حتي روزبه روز، به وسعت شهر تهران افزوده شد و لويزان از اين توسعه بي نصيب نبود. سال 1340 مخالفتهاي شهرداري، مبني بر قرار گرفتن گاوداري در محدوده شهري، علي اصغر و محمّدحسين را ناچار كرد همهِ گاوها را بفروشند و تغيير شغل دهند، با پول به دست آمده از فروش گاوها، «خوار بار فروشي» خوب و مناسبي در منطقهي لويزان داير كردند. مغازه، مركز و پايگاه خدمات اجتماعي و اطلّاع رساني سياسي شده بود، بچّه ها متناسب با رشدشان، وارد فعّاليّتهاي مذهبي و مردمي ميشدند، خانواده «رضائيان» از پيشگامان نضهت امام خميني(ره) در منطقه بودند، جوانهاي متعهّد، به قصد سازماندهي فعّاليّتهاي سياسي ـ اجتماعي، تشكيلاتي به نام «هيئت قرآن نوجوانان لويزان» راه انداختند و از آن پس، توزيع اعلاميه ها و تصاوير امام(ره) را به عهده گرفتند.
انقلاب پيروز شد، امّا قبل از آنكه مردم، طعم شيرين آزادي و عدالت را مزمزه كنند، آشوبهاي ضدانقلاب، در نقاط مختلف كشور، آذربايجان، كردستان، خوزستان و...، آسايش و آرامش جامعه را به هم ريخت، هنوز سركوب ضد انقلاب به پايان نرسيده، دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي يورش آورد...
تجاوز به مرزها و تصّرف شهرهاي مرزي، دل هر ايراني غيرتمندي را به درد آورد. دشمن زبون، در ناباوري خود را در مقابل جوانان برومند و شجاع و از جان گذشته ايران اسلامي ديد، كه همچون سدّي نفوذناپذير، راهش را بستهاند.
«هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله» و كربلائيان براي رسيدن به اين مقصود، صف كشيدند. برادران از يكديگر پيشي ميگرفتند، گاهي ميشد كه هر پنج برادر در خطوط مقدّم حضور مييافتند، محمّدحسين به خاطر ميآورد:
ـ اوايل ديماه 65 «مجيد»، «جواد»، «رضا» و «مهدي» كه دو قلو بودن، با هم در جبهه بودن، چند ماهي ميشد كه ما ازآنها هيچ خبري نداشتيم، خيلي نگران بوديم، مادرشون بيتابي ميكرد، هر روز گوش به زنگ بوديم، ميگشتيم تا رزمندهاي كه براي مرخصي آمده پيدا كنيم، شايد بتونيم از بچّه ها خبر بگيريم.
ساعاتي از روز گذشته، نزديك ظهر، محمّدحسين مشغول چيدن اجناس مغازه بود كه حاج قاسم يكي از دوستان قديمي اش به مغازه اش آمد.
ـ سلام عليكم...
ـ عليكم السلام... «حاج قاسم»... چه عجب يادي از ما كردي؟!
ـ عجب به جمالت حاجي...، به قول معروف هر چيزي تازهش خوبه، دوست قديميش...
بعد از حال و احوال ، حاج قاسم نشست، رنگش پريده بود و نگاهش مضطرب و مشوش...، بعد از چند لحظه، كه سعي داشت تا اضطرات و تشويشش را پنهان كند، گفت:
ـ حاجي از بچّه هات خبر داري...؟!
ـ نه والله هيچ خبري نيست و هر چي هم گشتيم كه خبري بگيريم نشد كه نشد...
محمّدحسين، از اين سئوال حاج قاسم و رنگ و روي پريدهش، ناگهان در دلش آشوبي به پا شد...! حاج قاسم نگاه كرد و گفت:
ـ حاجي چيزي شده...؟!
ـ نه چيزي نشده...! راستش «مهدي» پسرت زخمي شده...!
محمّدحسين سست شد، ناراحتي وجودش را گرفت و با بُغضي كه گلويش را ميفشرد، گفت:
ـ حاجي مهدي شهيد شده...
«شلمچه» بارها شاهد نبرد خونين دلاورمردان سپاه اسلام با دشمن بعثي تا دندان مسلّح بود.
نيروها آماده شده بودند و عاشقانه انتظار شنيدن رمز عمليّات را ميكشيدند تا با غريو «يا زهرا(ع)» لرزه براندام دشمن بعثي بيندازند، در حين عمليات كربلاي5 انفجار گلوله «كاتيوشا» سنگري را كه «مهدي» و پسر عمّه اش «مسعود فرشادي» در آن حضور داشتند، به خاك و خون كشيد، مهدي ، پيكرش بدون سر بر زمين افتاد، خبر شهادت مهدي كه به «مجيد» رسيد، بر پيكر برادر حاضر شد و او را بيسر ديد، آدرس و مشخصاتِ برادر شهيدش را بر كاغذي نوشت و در جيب او گذاشت تا از آن طريق شناسايي شود، و خود را به همرزمانش رساند.
پيكر مطهر و بي سر مهدي كه 17 سال بيشتر نداشت در لويزان تشييع شد ، در «امام زاده پنج تن» به خاك سپرده شد.
محمّدحسين و طلعت، مشغول انجام مراسم بزرگداشت شهادت مهدي بودند كه خبر آمد:
ـ مجيد زخمي شده...، و در بيمارستان بستريه...
مجيد از ناحيه كليه مجروح شده بود، او ارديبهشت همان سال، در عمليّات «سيّدالشهداء»و در منطقه «فكّه» از ناحيهي شكم مجروح شده بود ، امّا همانطور كه با ديدن پيكر بي سر برادر، حاضر به ترك كردن منطقه نشد، با اين مجروحيّتها نيز، دست از جبهه بر نداشت و در تاريخ 13/12/65 در غرب «كانال ماهي» ـ شلمچه ـ مجددا دست و پاي راستش آسيب ديد و دوباره راهي جبهه شد، درعمليات كربلاي 8 و فروردين ماه 1366 در همان منطقه شلمچه چشم راستش مجروح شد و بينايي اش را از دست داد، گويا مجيد ميخواست حرفِ «سعدبن عبدالله حنفي» آن شهيد صد پاره پيكرِ كربلا را عملي كند كه:يا حسين اگر بدانم كه در راه تو كشته ميشوم و سپس زنده ميگردم و پس از آن زندهزنده در آتش سوزانده ميشوم و بدانم كه هفتاد بار با من چنين رفتار ميكنند، باز از تو جدا نخواهم شد تا كشته شوم.
ميگفت: هنوز يك چشم دارم و ميتوانم بجنگم...! باز هم راهي جبهه شد، اينبار همزمان با عمليّات «مرصاد» در جنوب، «پاسگاه زيد»، چشم چپش را نيز در جبهه جا گذاشت و خداوند چشم دلش را بينا كرد، او در حالي كه به اوج جواني رسيده بود و 22 سال سن داشت، به جرگه «روشندلان» پيوست.
مجيد امروز جانباز هفتاد درصد است و استاد دانشگاه «سوره»...
محمّدحسين و طلعت، با به خاك سپردن مهدي و ملاقات مجيد، هنوز از جواد و رضا بيخبر بودند، تلاش ميكردند خبري كسب كنند كه از حالات ديگران، چيزهايي فهميدند:
ـ دو روزي از مراسم شهادت مهدي گذشته بود كه ميديديم بين اقوام و آشناهاي نزديك، در رابطه با جواد، يه حرفهايي رد و بدل ميشه...! به پسر بزرگم «علي اكبر» گفتم:
ـ بابا...! چه خبر شده؟! چرا مهمانها پچپچ ميكنن...؟!
بغضش را فرو برد، ميخواست خودش را كنترل كند، مقاومت كند تا نشكند...!
ـ جواد هم شهيد شده بابا...!
درست همان زمان و همانجايي كه مهدي شهيد شده بود، جواد هم در سن 22 سالگي به شهادت ميرسد، پيكر مطهر و غرق در خون جواد را چند روز بعد به لويزان رسيد و در جوار برادرش به خاك سپرده شد، جواد متأهل بود و يك پسر از او به يادگار مانده است.
طلعت دلشكسته و غمگين نشسته ، هر بار كه مجيد را ميبيند و چشمش به چشمهاي جا ماندهي او ميافتد، داغ شهادت بچّه ها تازه ميشود، مجيد با آنها زندگي مي كند و اين ديدار تازگي داغ مكرّر است، گويي كه هر روز، طلعت خبر شهادت سهپسر را ميشنود!
روزبه روز رنجور و رنجورتر شد، تن ظريف و روح لطيفش، ديگر تواناي ديدن و به خاطر آوردن پيكر بيسر مهدي و محتاطانه راه رفتن مجيد و... را نداشت، سال 1375 در بيمارستان «خاتم الانبياء» به دليل بيماري قلبي ميهمان شهدايش شد.
«عاقبت به خيري»، امروز تنها در خواست محمّدحسين، از درگاه خداوند است. از اينكه سعادت داشته تا پدر شهيداني، مثل مهدي و جواد و جانبازي همچون مجيد باشد، خداي متعال را شكر ميكند...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده