سفر به سالهاي دور
اتوبوس داشت آخرين پيچ هاي جاده لرستان را طي ميكرد و به استان خوزستان وارد ميشد. شميم روح نواز به مشام ميرسيد. نسيمي آرام آرام، صورتِ دل و جان افتخارالسادات را مينواخت. احساس ميكرد با اين نسيم و شميم، روحش به پرواز در آمده و از آسمان منطقه جنوب، ارواح شهيدان مفقودالأثرش را، كه با ديگر ارواح شهيدان به حشر و نشر در آمدهاند، نظاره ميكند.
جسمش رها شده بود، ديگر احساس خستگي و سنگيني نميكرد، تمام گرهها و ابهاماتي كه سالها ذهنش را مي آزرد، يكيك مرتفع ميشد؛ صدايي داشت او را به خود ميخواند:
مادر...! مادرجان...!
ـ صداي بچّه هاست؛ صداي سعيد و مجيد درهم پيچيده، تمام دشتهاي جنوب، پژواك مادر...! مادرجان! را تكرار ميكند...! اين صدا، صداي دو نفر نيست؛ چون مادر، تنها او نيست...! اين كاروان مملو از مادراني است كه همچون او، به زيارت فرزندانشان آمدهاند، تازه فهميد كه هر شهيدي مادر خود را ميخواند!
تربيت شهادت بچّههاي او، برعكس به دنيا آمدنشان بود.
«مجيد» سال 1 345 به دنيا آمده بود. سال سومدبيرستان، درست فصل امتحانات، او به جبهه ميرود. حالا پس از چند سال، افتخارالسادات به ياد مي آورد؛ وقتي شنيد كه مجيد قصد رفتن به جبهه را دارد، به طرف مسجد راه افتاد، تا از مسئولين بسيج بخواهد مانع رفتن او شوند. امّا به آنجا كه رسيد، با ديدن نام «يافاطمه زهرا(س)» بر روي پرچم، احساس شرمندگي كرد و برگشت. اكنون، علّت آن شرمندگي را خيلي بهتر ميفهمد! و افتخار ميكند كه فرداي قيامت نزد بانوي دو عالم سربلند است.
«مجيد» در بهادر 1362 در عمليّات والفجريك، به شهادت رسيد و پيكر مطهرش مفقود گرديد. «سعيد» ديپلم اقتصاد داشت كه به جبهه رفت. او اولين بار در عمليات بيت المقدّس، از ناحيهي ران مجروح شد، باري ديگر در والفجر مقدماتي از ناحيه كتف، آسيب ديد. هنوز از درد كتف رنج ميبرد كه والفجر1 آغاز گرديد.
سعيد كه احساس ميكرد از مجيد جا مانده، متهورانه به نبرد مشغول شد. او نيز يك يا دو روز پس از مجيد، به آسمان پر كشيده، جسدش، همچون برادر، مفقود گرديد.
ششسال از فراق آنها گذشته كه مادر به زيارتِ مشاهد مشرّفه شهيدان شرفياب شده است. مادر مراسم عقد «محمد» را به خاطر مي آورد كه به اين دو عزيز زنگ زدند و خبر دادند كه خود را به عروسي برسانند! مارش عمليّات، عيني تر از آن روز گوشهايش را مينوازد.
«حميد» متولد سال 1339 پس از اخذ ديپلم، در رشته مهندسي متالوژيِ دانشگاه، قبول شده بود، پس از تعطيلي دانشگاهها و انقلاب فرهنگي، ساكش را بست و رفت:
ـ من رفتم جبهه، دانشگاه امامحسين(ع)!
او پس از محاصره آبادان، در سال 59 جزء اوّلين گروهي بود كه از طريق دريا، خود را به آبادان رساندند؛ دو بار به شدّت مجروح شده بود. آن روز (عقد محمد) حميد در منزل يكي از دوستان خبر شهادت سعيد را ميشنود. ابتدا نماز شُكر به جا مي آورد و ميگويد:
خداوند ما را انتخاب كرده و رتبه شهادت عنايت فرموده است، آنگاه لباس سعيد را كه مادر آماده كرده ميپوشد و به مجلس عقد ميرود؛ از همهي دوستان و بچّه هايي كه در جريان شهادت قرار گرفته اند ميخواهد كه كسي چيزي نگويد تا مراسم به خوبي برگزار شود.
پس از آن ماجرا، بيدرنگ به سوي مناطق عملياتي مي شتابد. كمتر از يكسال پس از شهادت برادرانش، او نيز در منطقه «جفير» و در عمليات «خيبر» (10/12/62) به شهادت ميرسد.
اكنون مادر به ياد ميآورد، روزي كه حميد، عازم منطقه شده بود، همه مخالفت ميكردند.
ـ حميدجان! مادرت تنهاست، مادرت را تنهاتر نكن! پدرت كه دو سال است فوت كرده، برادرانت هم كه به شهادت رسيده اند، چرا ميخواهي تو هم او را در اين غم سنگين رها كني و بروي؟!
ـ اوّلاً كه خدا هست. ثانياً! اسلحه برادانم را كه بر زمين گذاشته شده چه كسي بايد بردارد؟! تنها كاري كه كرد، چند روزي به حرمت مادر رفتنش را به تأخير انداخت.
افتخار السادات، پيش از آنكه احساست آن روز خود را تجربه كند و منتطق عملياتي را ببيند پس از فوت پدر بچّه ها ـ عباس مهدوي ظفرقندي ـ هميشه ميگفت: خوشا به حال عباس، كه زودتر از بچّه ها رفت و رنج فراق آنها را تجربه نكرد! ولي حالا كه بهتر از پيش با روح شهدايش ارتباط گرفته مي انگارد؛ از چه شرف و افتخاري برخوردار است. اكنون، مفهوم صبر را، خيلي بهتر از پيش، درك ميكند.
اتوبوس ديگر به انتهاي مسير تعيين شده رسيده است، اينجا كربلاي «شلمچه» قتلگاه پيكرهاي مطهّري است كه هر يك با دنيايي برابري ميكردند. كنج خلوتي را انتخاب كرده و به تماشاي ملائكي كه در آسمان منطقه پرميكشند و عطر شهيدان را ميپراكنند، ميپردازد؛ گاهي به سالهاي دور ميانديشد:
پدرش «سيدجعفر» و مادرش «فاطمه» را كه اصالتاً تهراني بودند، ميبيند. اينجا فيلمنامه زندگي خود را شش سالگياش را به خاطر مي آورد كه پدر را از دست داده و يتيم ميشود؛ مدرسهي ملّي را كه تا ششمابتدايي در آنجا تحصيل كرده، حتي به ياد ميآورد كه دانشآموز كلاس چهارمابتدائي بود كه از طرف مدرسه، آنها را به ميدان قيام كنوني بردند تا از جنازه رضاشاه استقبال كنند. نكته ظريفي توجّه او را به خود جلب ميكند؛ سگ ولگرد، ناگهان از كوچه هاي اطراف وارد جمعيّت شده و جلويِ جنازه رضاخان به راه ميافتد!
سال 1332، هنگامي كه 18 ساله بود، با عباس ازدواج كرد. عباس سال 1302 در شهر ظفرقند از توابع اردستان به دنيا آمده بود. پس از آنكه براي خدمت سربازي به تهران اعزام ميشود، ديگر براي هميشه در تهران ميماند. پدر و مادرش، قبلاً فوت كرده بودند، او تنها در تهران زندگي ميكرد. براي خواستگاري هم كه اقدام ميكند، تنهاي تنهاست!
افتخارالسادات، دختران جواني كه براي زيارت مقتل شهيدان آمده اند، مي بيند و حميد را به ياد ميآورد؛
زماني كه دختري را برايش در نظر گرفته بود، قبل از آنكه به جبهه ها روانه شود، ميگويد:
پسرم! ...مادرجان! چه كار كنم؟!
ـ هيچي مادر! من منتظر چيزي بودم كه ديشب ديدم! شما برو صحبت كن، امّا فقط شرط بگذار، بگو تا زماني كه جنگ هست و من جبهه ام، هيچوقت اميد بازگشت نداشته باشند. حتي اگر شهيد نشوم، يا اسير ميشوم يا مجروح! پس از آن به خانه دوستش رفت و در آنجا، روبروي عكس برادرانش، به دوستش ميگويد:
مطمئن باش، چهلم من با سالگرد سعيد و مجيد يكي ميشود، و دقيقاً همينطور هم شد!
اين سفر براي افتخارالسادات، سفرِ عجيب، ارزشمند، پرمعنويّت، گرانبار و سبك كنندهي جسم و روحش بود. در بازگشت، احساس شادماني فوق العادهاي، داشت. وليكن، خبر رحلت امام خميني(ره) همه چيز را در كام همه تلخ كرد.
پدر شهيدان، اوائل انقلاب، به دليل ناراحتي هاي فراوان، چندين بار سكته كرد، و در نهايت سال 1360 و در سن 57 سالگي، به رحمتِ ايزدي ميپيوندد.
دعاي مادر شهيدان، هميشه اين است كه: «خدايا! به عزّت خودت، فرزندان مرا، جزء شهيدان بپذير! تا به قولي كه به ما در قرآن وعده كردهاي برسند».
او خصوصيّت مشترك هر سه شهيدش را چنين بيان ميكند:
«ساده زيستي و همدردي با مردم؛ تا جائي كه اوائل انقلاب، از خانواده ميخواستند خودشان را با پتو گرم كنند، تا نفت بيشتري به مردم برسد»!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده