در دو جبهه، لبنان و ايران
از 16 سالگي ماهي يك بار جلوي حوزه نظام وظيفه بود، از بس براي خدمت سربازي عجله داشت. گمان ميكرد وقتي سرباز بشه، ديگه بزرگ شده، مرد شده و روي پاي خودش ايستاده! به هر حال 17 ساله كه شد رفت سربازي. دورهي آموزشي را تهران ديد و بعد به «تبريز» فرستاده شد.
سربازي او با جنگ جهاني دوم و حمله روسها به ايران مصادف بود. «علياصغر» توپچي شد و در يك گروه 12 نفره قرار گرفت. يگان آنها براي مقابله با روسها، به ارتفاعات بين تهران و شمال اعزام شد. تا جلوي ورود روسها به پايتخت را بگيرند.
در مسير مأموريت به مراغه كه رسيدند با سيل جمعيّت شهر، كه از ظلم و ستم به ستوه آمده بودند، مواجه شدند؛
ـ دشمن پشت اين كوههاست، شبها به شهر حمله ميكنند و دست به غارت ميزنند.
نيروهاي نظامي آنشب روي پشتبام خانه ها مستقر شدند و تا صبح كشيك دادند. فرداي آنشب سيزدهم فروردين بود، ولي از سيزده به در خبري نبود! صبح كه شد با توپهاي 75 دشمن را زير آتش گرفتند، علي اصغر وظيفه اش آن بود كه داخل لوله توپ را پر از مواد منفجره ـ خرج ـ كند تا براثر فشار انفجار آن گلوله توپ شليك شده و باسرعت به سمت هدف پرتاب شود. آن روز كاري كردند كه دشمن از منطقه عقب كشيد و فرار كرد.
روسها پل شهر «ميانه» را منفجر كرده بودند تا نيروهاي اعزامي موفق به پشتيباني از تهران نشوند، اما نيروها تيرآهنهاي بزرگي روي سطح پل گذاشتند و روي آنها را با تخته هاي چوبي ضخيم و محكم پوشاندند و از آن به سلامت عبور كردند.
بعد از چهار ماه نبرد، موفق شدند روسها را از ايران بيرون كنند. علي اصغر به همراه يگان خود به تبريز برگشت و بالاخره در سال 1322 سربازي را تمام كرد.
«محمد» و «سكينه» پدر و مادر علياصغر، در وطنشان ـ روستاي كاسوا به گيوهكشي اشتغال داشتند، پدر كف گيوه ميساخت و مادر رويه آن را ميبافت. سه پسر و دودختر داشتند و علي اصغر دومين فرزند آنها بود. او هم از 6 سالگي به پدر و مادرش كمك ميكرد. در كاسوا هيچكس رغبتي به كار ديگر نداشت و در اغلب خانه ها توليد گيوه رواج داشت.
در همسايگي آنها زني بود كه وقتي شوهرش «سيّد خليل نورمحمّديان» به رحمت خدا رفت، «ليلاي» او شش ماهه بود، نشست پاي بزرگ كردن ليلا، «فاطمه» 12 سال بود كه تنها دلش به ليلا خوش بود، همه آرزويش اين بود كه يادگار سيد خليل را بزرگ كند و آبرومندانه او را به خانه بخت بفرستد.
يك روز «حاج علي» برادر بزرگ علي اصغر، براي سفارش كار رفت پيش فاطمه خانم؛
ـ فاطمه خانم...! يه تعداد كفهي آماده دارم كه ميخوام زحمت رويه هاش رو بكشي...
ـ حرفي نيست ولي يه شرط داره...!
ـ چي شرطي...؟!
ـ اينكه دخترم رو براي برادرت علياصغر خواستگاري كنين...!
حاج علي و همه اهالي روستا ميدانستند كه آن مادر و دختر يك عمر است با عزت و آبرو زندگي ميكنند. او از خدا خواسته پيشنهاد را قبول كرد:
ـ فاطمهخانم اين براي خانوادهي ما افتخاره كه با اولاد حضرت فاطمه زهرا(س) وصلت كنيم كي از ليلا خانم بهتر...! علي اصغر با ليلا حتماً خوشبخت ميشه...
3ـ4 روز بعد، ليلا و علي اصغر در روستاي «قاهون» به عقد يكديگر در آمدند. مجلس عروسي ساده اي برپا شد و زندگي مشتركشان را آغاز كردند.
پدر علي اصغر به خاطر وضعيّت مالي ليلا و مادرش از آنان جهيزيّه نخواست.
ـ جهيزيّه با من، خيالتون راحت باشه...!
يه لحاف، دو گليم، يه كرسي، دَهمَن گندم و چهارمَن كهنه و دوال گيوهكشي هديه محمّد به پسر و عروسش بود. عروسي كه تمام شد، علي اصغر گفت:
ـ ليلا...! ميخوام براي تبرك زندگيمون، چند روزي بريم قم و ميهمان بي بي فاطمه معصومه(س) بشيم.
ـ خيلي فكر خوبيه، هم فال و هم تماشا. ميدوني چقدر دوست داشتم برم زيارت.
ليلا و علي اصغر يك هفته در مسافرخانه اي ميهمان بي بي شدند، اينهم شد ماه عسل آنها.
پدر و علي اصغر خانهاي 50 متري در كاسوا خريده بود كه زندگي آن دو در آن شروع شد. بيست ساله بود كه باردار شد و سال 1334 اولين فرزندش به دنيا آمد. به خاطر ارادت به امام رضا(ع) او را «غلامرضا» ناميد. بعد از آن دو كودكش ـ 40 روزه و 3 روزه ـ فوت كردند.
سال 42 علي اصغر راهي تهران شد، در آنجا مدّتي «فعلگي» كرد. در بدو ورود به تهران، برادرش «حسين» به گروهبان ارتش بود به او گفت:
ـ خونه اي كه من خريدم، اتاقهاش در نداره، دراشو درست كن و همونجا با زن و بچهت زندگي كنين... علي اصغر 300 تومان براي همه درها هزينه كرد و 2ـ3 سال در آنجا سكونت نمود. بعد از آن خانه اي 40 متري به قيمت 3500 تومان خريد و صاحبخانه شد.
از سال 45 وارد حرفه «نانوايي» شد، هفت سال نانوايي كار كرد و توانست از نظر مالي خود را تقويت كند، سال 52 تغيير شغل داد و به استخدام اداره برق در آمد و پس از سالها خدمت بازنشست شد.
غلامرضا بعد از گرفتن ديپلم، در دادگستري مشغول به كار شد، سربازياش را در جزيره كيش گذراند،شبي كه همه دور هم نشسته بودند، رو به پدر و مادر كرد و گفت:
ـ من ميخوام وظيفه ديني ام رو انجام بدم..
ـ مگه تا حالا چه كار ميكردي...؟!
ـ منظورم اينه كه مي خوام برم جبهه...!
او آنچنان مقصودش را بيان كرد كه علي اصغر و ليلا توان مخالفت نداشتند:
ـ با اينكه من و ليلا دلهره عجيبي داشتيم، امّا غلامرضا وظيفه شرعي رو پيش كشيد، چاره ديگه اي نداشتيم، هر دو گفتيم:
ـ خدا رو شكر كه به وظايفت توجّه داري، برو پسرم برات آرزوي سلامتي ميكنيم...
قبل از آنكه غلامرضا به سربازي برود، علي اصغر و ليلا، خواهر دوستش «محمّد» را برايش خواستگاري كردند، مادر اين مطلب را به او ياد آوري كرد، ولي او در پاسخ گفت:
ـ الان هيچ نظري نميدم، چون جبهه مقدّم بر هر چيز ديگه س! اگه برگشتم ازدواج ميكنم، اگه نه كه هيچ...!
امّا اگه قصدتون اينه كه با ازدواج مانع من بشين، بهتره بدونين كه براي انجام وظيفه از همه چيزي ميگذرم... من آرپيجي «ابراهيم» رو هيچوقت زمين نميذارم، مگه اينكه جون نداشته باشم.
مارش نظامي از عمليّات شنيده شد، رزمندگان غيرتمند طي عمليّات «مسلم بن عقيل» در مناطق سومار و گيلانغرب، دشمن را زير آتش بارهاي سنگين خود قرار دادند، غلامرضا از تاريخ 25/8/61 مفقودالاثر شد و پس از سالها انتظار، خبر شهادت از سوي بنياد شهيد قطعي شد و مجلسعزا برپا گرديد. «ابراهيم» با اينكه هفت سال از غلامرضا كوچكتر بود امّا در مسير شهادت گوي سبقت ربود، تا مرحله ديپلم و استخدام در دادگستري، همدوش هم حركت كردند ولي پاي جبهه كه به ميان آمد، ابراهيم عطشناكتر نمود.
علياصغر به خاطر دارد:
ـ يه روز كه ابراهيم مجروح شده بود، تو خونه دور هم نشسته بوديم، براي سلامتيش گوسفند قرباني گرده بوديم سر سفره راديو اعلام كرد:
ـ عدهاي از خواهران ايراني به اسارت دشمن درآمد!
ـ ابراهيم از سر سفره كنار كشيد و گفت:
ـ خواهران ما در اين شرايط باشن و ما اينجا بشينيم؟! اين نميشه...!
صبح روز بعد راهي جبهه شد، در حاليكه هنوز بخيه هايش كشيده نشده بود و نياز به درمان داشت. او 20 سال بود كه براي ديدن دوره هاي چريكي و پيوستن به جنگهاي نامنظم، از طريق سپاه عازم «لبنان» شد، بعد از 11 ماه به ايران برگشت.
ـ يكشب در منزل نشسته بوديم، ابراهيم به مادرش گفت:
ـ مادرجون...! ببخشين ميشه راديو رو باز كنين؟
و ليلا راديو را باز كرد.
ـ امّت شهيد پرور! امام امّت خميني كبير، بعلت بيماري قلبي بستري گرديد! از احاد امّت متديّن و وفادار انتظار ميرود كه براي سلامتي پرچمدار عدالت و آزادي به دعا بنشينند...!
ابراهيم اشك در چشمانش حلقه زد و رو به پدر و مادر گفت:
ـ اگه امام قلب بخواد، من ميدم...
9 ماه با سپاه همكاري كرد و مجدداً با تعدادي از برادران پاسدار و «شهيد محمد منتظري» عازم لبنان شد و با صهيونيستهاي غاصب به نبرد پرداخت، پس از يكسال 1360 به ايران بازگشت.
بعد از آنكه امام فرمان بسيج عمومي داد. ابراهيم به پدر و مادر گفت:
ـ اين فرمان، فرمان جهاده، ديگه نيازي به رضايت شما نيست، ولي بهتره كه قلباً راضي باشين و براي همه رزمنده ها دعا كنين...
پس از آن راهي ميادين نبرد با دشمن بعثي شد،بعد از چندين مرحله مجروحيّت، 14/1/61 در «شوش» با 24 سال سن به شهادت رسيد.
علي اصغر و ليلا، يكسال قبل از جنگ به حج تمتّع مشرف شدند، همچنين سال 84 به عمره تشرّف يافتند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده