در پناه فرزندان
فاطمه جان...! ميدوني كه ما از خانواده اي بزرگي هستيم...؟! خاندان «آهنگران» تو كرمان و بم، بيهوده مورد احترام مردم قرار نگرفتند؛ بزرگان ما، پدرانمان، حتّي اجداد ما، بيدليل مورد اعتماد اين مردم نبودند...؟! اونا تمام اعمال و رفتارشون، مورد توجه مردم بوده...
ـ ميدونم پدر جان...! ميدونم... حالا منظورت از ياد آوري اين قضيّه چيه؟!
ـ ببين بابا... شنيدم اين رضاقلدر، براي اينكه داستان كشف حجاب رو عملي كنه، ميخواد از خانواده اي نظامي شروع كنه! تو هم كه همسرت نظاميه! با توجّه به اينكه ايشون آدم متديّنيه، اهل نماز و روزه اس، اهل ورع و تقوي و پرهيزكاريه، هيچ بعيد نيست كه اوّل بيان سراغ زن و بچّه امثال ايشون...!
ـ آره هيچ بعيد نيست! حالا من چيكار بايد بكنم پدر...؟!
ـ دخترم...! من يه مانتوي بلند و گشاد مشكي با يه كلاه مناسبي كه بشه از اون زير چادر استفاده كني، تهيه كردم؛ اينارو از اين به بعد زير چادرت بپوش كه اگه يه وقتي سرباز او مأمورهاي كشف حجاب اومدنو، ناگهاني غافلگيرت كردن و مجبور به اطاعت شدي، حجاب داشته باشي...!
«خاطره» مادر «اشرف الملوك» بود، سواد حوزوي داشت و قرآن را به حافظه خود سپرده بود. شوهرش با تقوا بود و به نمازش اهميت فوق العاده مي داد. اشرف الملوك، سال 1316با چنين پدر و مادري متولّد و بزرگ شد.
در دبستان بم، تا 6 ابتدايي درس خواند. پدرش رئيس پاسگاه بود. از آنجا كه آدم منظم و دقيقي بود و در مسئوليّتهايي كه داشت، به درستي عمل ميكرد، بخاطر مأموريّتها، مرتب مجبور بود به شهرهاي اطراف كرمان مثل رفسنجان، سفر كند. در سفرها فاطمه او را همراهي ميكرد، امّا اشرف الملوك به همراه برادرش، توي بم پيش مادربزرگش ميماندند.
بعد از مدتي، در كرمان دورهي آموزشي لازم را، جهت تدريس در آموزش و پرورش گذراند و در شهرهايي چون: «اَوارِق» و «اَرزين» به معلّمي پرداخت.
سال 1335 با «يدالله مظفري» ازدواج كرد، حاصل اين ازدواج 2 پسر و 2 دختر شد.
يدالله كه به معلّمي اشتغال داشت، يك روز از مدرسه به خانه آمد و گفت:
ـ اشرف...! قصد دارم ادامه تحصيل بدم..!
ـ اون وقت چي جوري زندگي كنيم...؟! كارت چي ميشه...؟!
ـ نگران نباش! تقاضاي انتقالي به تهران را نوشتم. منتقل كه بشيم، ضمن كار درسهام رو هم ادامه ميدم، اگه تو بم دانشگاه بود اين كارو نميكردم.
سال 36 اوّلين فرزندشان كه به دنيا آمده و شيرخواره بود. با تقاضاي او موفقت شد. با دختر بچّه شيرخوارهي خود به تهران آمدند و در خيابان امام حسين(ع) ـ فوزيه سابق ـ ساكن شدند. يدالله در دانشگاه تهران به تحصيل پرداخته، در فاصله اي كم، در سه رشتهي: «فلسفه»، «علوم تربيتي» و «روانشناسي» موفق به اخذ ليسانس شد.
اشرف الملوك،داشت، آخرين بچّه خود را شير ميداد كه رؤيايي بر او غالب شد؛ او را وارد قبري كردند كه خيلي تنگ بود...! با ناراحتي شديد به خود آمد. اين ماجرا، ذهن او را به خود مشغول ساخت، شب بعد، رؤيايي ديگر بر او غلبه يافت؛ «كيا» بزرگ شده بود، بسيار مرتّب و تميز، پيراهن و شلوار كرم رنگي به تن داشت. در باغي را باز كرده، با اشارهي دست، گفت:
ـ مامان... جايِ شما اينجاست...!
كيا، پنج ساله بود كه گم شد. يك صدف و سه ريال پول، همراهش بود. در آن حال و با آن سنّ و سال، با خودش ميگويد:
ـ خدايا...! اگه پدر و مادرم رو پيدا كنم، يهريال به فقير ميدم.
يك سروان كه لباس شخصي به تن داشته، به او ميگويد:
ـ بچّه جان...! اينجا تنها چه كار ميكني...؟! پدر و مادرت كجان...؟!
كيا، بدون آنكه دست و پايش را هم گم كرده باشد! پاسخ ميدهد:
ـ گم شدم...!
سروان، او را با خود به كلانتري برده، در آنجا از او ميپرسند:
ـ چطوري ميتونيم به خونوادهت خبر بديم...؟!
ـ ما تو خونه، نه راديو داريم...! نه تلويزيون...! نه تلفن...! ولي اگه از راديو اعلام كنين، ممكنه بابام تو ماشينش از راديو بشنوه...!
يدالله در خيابان و داخل ماشين است كه راديو اعلام ميكند:
ـ پسر بچّه اي پنج ساله، با پيراهن سفيد، پاپيون آبي، شورت كوتاه زرد و يه دمپايي زرد رنگ، به نام كيا پيدا شده...!
پدر، تو راه، ماشين پليس را ميبيند و به آنها ميگويد:
ـ پسر بچّه اي كه الان راديو اعلام كرد، پسر منه...
همراه آنها به پاسگاه ميروند، كيا را ميبينند كه ساكت نشسته و همچنان گوش ماهي و سه ريال پولش را در دست دارد...!
رئيس پاسگاه ميگويد:
ـ اين پسر شما خيلي شجاعه...! اصلاً گريه نكرد و دست پاچه نبود... من مطمئنم آينده، اين بچّه از مردان شجاعِ اين مملكت ميشه...!
ـ يه روز اومد خونه...، يه كم ترسيده بود...! رفت زيرتخت و قايم شد...! 12 سال بيشتر نداشت، نگران شدم و دليل اين كاراشو پرسيدم...، جواب داد:
ـ مادر! تو مدرسه، عكس شاه رو پائين آوردم و انداختم زير پام...! بچّهها ديدن و تهديدم كردند...، ميرن به دفتر خبر ميدن...!
ـ پدرش اون زمان، رئيس ادارهي امتحانات آموزش و پرورش بود. اومد خونه و سراغ كيا را گرفت. مدير مدرسه به او زنگ زده بود، اوّل اونو يه كم سرزنش كرد، بعد دلداري داد و آخرش هم، راههاي مبارزه و بازيهاي سياسي رو بهش ياد داد...!
بعد از اصل ماجرا، مأمورهاي ساواك به دبيرستان البرز ـ محل تحصيل كيا ـ ميروند و پيگير جريان ميشوند. مدير مدرسه سعي و تلاش، قضيّه را اتفاقي جلوه داده و مأمورين را مجاب ميكند.
مادر ادامه ميدهد:
ـ يه روز صفا و كيا به خونه اومدن و گفتند:
ـ مادر...! امام دستور داده دانشجوها و دانشآموزا، به خيابونا بريزن...! اگه برگشتيم كه هيچ، اگه نه مطمئن باش ساواك مارو گرفته. بعد چند خطي بعنوان وصيتنامه نوشتند و به من دادند...!
ـ سالها بعد هم، كه كيا در رشتهي رياضي ديپلم گرفت و خودش رو براي كنكور دانشگاه آماده كرده بود. وصيتنامهي ديگر نوشت و به من داد و به جبهه رفت. اين وصيّتنامه رو ديگه قاب كردم و براي هميشه نگهداشتم. گفتم:
ـ پسرم...! راه درست رو ادامه بده...!
ـ مادر...! دانشگاه ما جائيه كه، كنكورش تقوا، درسش شهامت و مدركش شهادته...! هر وقت اين دانشگاه تعطيل شد، ميآيم و درسمورو ادامه ميديم.
يك روز خواهرش از او پرسيد:
كيا جان! تو جبهه چكار ميكنيد...؟!
ـ هيچي آبجي...! سيبزميني و پياز پوست ميكنيم بار رزمنده ها!
به دفعات زخمي شده بود امّا به خانواده خبر نميداد. يكبار كه به شدّت آسيب ديده بود، او را به بيمارستان منتقل كرده بودند و دكترها نظرشان آن بود پايش را قطع كنند. با اصرار، خود را به تهران منتقل ميكند، امّا مستقيماً به منزل ميرود...! اشرفالملوك ميگويد:
ـ خيلي ناراحت بود ولي هر چي سئوال ميكرديم جواب نميداد. خواهرش پروندههاي پزشكيشرو زير فرش پيدا كرد و از ماجرا با خبر شديم. وقتي به بيمارستان رفت، احساس غم شديدي ميكردم.
ـ خدايا...! بچّهم در جبهه شهيد بشه... امّا پاهاش قطع نشه...! و همينطور هم شد؛ دكتر گفته بود؛
ـ تركش به استخوان خورده و اذّيتي ندارد...!
او زمان شهادت 13/5/62 فرماندهي گردان «زهير لشكرسيدالشهدا» بود.
«صفا» در تظاهراتهاي قبل از انقلاب، چندين بار دستگيرشده بود. از كودكي به «تكواندو» علاقهي زيادي داشت و شاگردان بسياري را تربيت كرد؛ قدرت بدني فوقالعادهاي داشت؛ بعد از انقلاب، به سپاهپاسداران پيوست و از همان ابتداي جنگ، مرتّب در جبههها حضور مييافت. او زمان پيروزي انقلاب 16-17 ساله بود.
ـ بعد از شهادت كيا، خبر آوردند كه صفا گم شده! مستأصل به همهي پادگانها و يگانها سر زدم تا خبري بگيرم. يكجا گفتند:
خواهر...! مگر صفا شخص كوچكيه كه گم بشه...!
ـ پس كجاس...؟! چي شده...؟!
ـ فقط ميتونيم بگيم كه شكرخدا سالمه...!
بعد، برادرشوهر دخترم از جبهه نامه نوشت كه: صفا به خاطر مسائل امنيتي، اسم مستعار داره...! خبر دارم زندهس، ازش خواستم به هر صورتي شده با شما ارتباط بگيره...
چند روز بعد، يه تلگراف دريافت ميكند، «من صفا مظفري، صحيح و سالم، دعا براي رزمندگان پرتوان و بسيجيان بينظير».
قبل از انقلاب، در يكي از درگيريها، از صفا و كيا تصويري گرفتند، در حاليكه دستان خونينشان را نشان ميدهند و ميگويند:
ـ اين سند جنايت شاهه! اين صحنه بارها از تلويزيون پخش شده.
شب است و نيروهاي رزمنده، خود را براي عمليّاتي ديگر آماده ميكنند. فرماندهي گردان «سلمان» از لشكر «محمّدرسولالله» در مقرّ جمعي نيروها حضور يافته، چراغها را خاموش ميكند...!
ـ برادران...! فردا ممكن است هيچيك از ما زنده نباشيم...! اگر ميخواهيد برگرديد، هيچكس مانع شما نميشود...!
شور و هيجان عجيبي برجمع حاكم است. طبق هماهنگيهاي بعمل آمده، گردان سلمان به خط ميزند. صفا در انجام فرماندهي، بارها شجاعت و درايت خود را به نمايش گذاشته است. اينبار امّا ناگهان صداي اللهاكبر او قطع ميشود. در حين نبرد، معاون او به قصد حفظ روحيّهي ديگران، وانمود ميكند فرمانده در جلوي گردان است.
اين آخرين نبرد اوست، وقتي نيروها در «فاو» مستقر شدهاند، صفا به جمع باصفاي شهيدان پيوسته است.
اشرفالملوك ميگويد:
ـ يه بار در خواب به صفا گفتم: پسرم...! منو حلال كن...! گفت:
ـ مادر...! حلال چيه...؟! من از تو حمايت ميكنم....!
بيدار كه شدم ناراحت بودم؛ چرا مرا حلال نكرد...؟! فردا براي انجام كاري، صبح زود بيرون رفتم. خيابان خيلي خلوت بود، يه موتوري جلويم را گرفت، وحشتزده شدم بودم كه يكباره ماشيني از راه رسيد و مرا سوار كرد...! رانندهش گفت:
ـ مادر! من مأموريت دارم شما را به هر جا كه ميخواهيد ببرم...! آنوقت فهميدم، منظور از حمايت چيه...؟!
او از صفا به گونهاي ديگر نيز كمك ميگيرد.
ـ جنازهي صفا را كه آوردند، سرم را كنار گوشش بردم و گفتم:
ـ دعا كن مادري باشم كه تو ميخواي...! اگه خطا رفتم، پيشاپيش گوشزد كن...!
ـ حالا هر برنامهاي كه قرار است پيش بياد، قبلاً آگاه ميشم...!
پدر شهيدان سال 1377 ، بر اثر سرطان به رحمت ايزدي پيوسته است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده