ميهمانان امامزاده علي اكبر
ـ بيا بالا دخترم بيا وقت ناهاره بازي بسه عزيزم.
اين صداي گرم و مهربان مادر بود كه «مريم» را صدا ميزد.
مريم گوشه حياط زير سايه درختان، معلم بازي ميكرد. خودش هم شاگرد ميشد و هم معلم ، سوال مي كرد و خودش جواب سؤال معلم را ميداد، نقش خانم «گلفام» و خانم «صوفي» را بازي ميكرد.
عشق اين دو معلم، روياي آينده اش بود. خانم معلم شدن يعني ته ته آروزهاي مريم.
خانهي «رحمت الله بيساوي» خانه بزرگي بود در انتهاي يك باغ، داراي چندين اتاق كوچك و بزرگ و سالن پذيرايي .
رحمت الله خان كه از خيرين است و مردم در خانه اش رفت و آمد ميكنند، هميشه خانه آنها پر از مهمان است.
استخري بزرگ پر از ماهي در وسط باغ، كه تابستانها صداي جيغ و فرياد بچه هاي كوچك در اطراف آن به گوش ميرسد.
شغل رحمت الله معماري است و بيشتر عموها و عموزاده ها به همين كار مشغولاند. با درآمد عالي، اهل خانه در رفاه و آسايش به سر ميبردند و خدمتكاران و كارگران هم كمك كار خانه. سه دختر و يك پسر داشت، هر سه دختر را به مدرسه فرستاد، مريم بارها روياي معلم شدن را با او در ميان گذاشته بود، امّا پدر منتظر است تا مريم كمي بزرگتر شود و او را به عقد برادرزاده اش «علي اكبر» در بياورد.
دبيرستان رفت. علاقه مندي به خانم «سجادي» دبير رياضيات باعث شد تا رشتهي رياضي ـ فيزيك را انتخاب كند. امّا تا كلاس دهم بيشتر نخواند و در شهريور سال 1341 به عقد پسر عمويش درآمد] و به خانهي بخت رفت. علي اكبر افسر فني نيروي زميني ارتش بود فوق ليسانس ،فاميلشان را هم به «فناخسرو» تغيير داده بودند. «افشين» و «نادر» با دو سال فاصله در سالهاي 1342 و 1344 بدنيا آمدند.
چند سالي صبور كرد تا آنها بزرگتر شوند و بعد براي ادامه تحصيل به مدرسه شبانه رفت و در سال 1350 موفق به اخذ مدرك ديپلم شد.
در همان سال با قبولي در آزمون ورودي به استخدام آموزش و پرورش درآمد. و به آروزي كودكيش رسيد. الگوي او همچنان خانم صوفي و گلفام بودند.
معلم ابتدايي شد. بعد از يكسال بدليل انتقال علياكبر به «بروجرد» به آن شهر نقل مكان كردند و در آنجا مريم معلم كلاس پنجم ابتدايي شد، درآن مدرسه پسرها و دخترها در يك كلاس درس ميخواندند.
همسر مريم به خاطر شغلش هر چند سال يكبار به مناطق مختلف منتقل ميشد. آنها يكسال در بروجرد ماندند و دوباره به تهران بازگشتند. و به واسطه نوع وظايفش زياد مأموريت ميرفت، به همين خاطر كمتر به خانه ميآمد و تحمل غربت براي مريم و بچّه ها سخت بود.
با خريد زميني به مساحت 350 متر در خيابان «نيروي هوايي» به مبلغ 10000 تومان و به مدد پدر و عموها كه همگي در كار ساخت و ساز ساختمان بودند، صاحب خانه شدند.
در سال 1356 علياكبر تصميم گرفت تا خانواده اش را براي زندگي به «آمريكا» ببرد، اما نادر كه در آن زمان فقط 13 سال سن داشت با زندگي در آمريكا مخالفت ميكرد.
براي او سازگاري با آن محيط و قبول فرهنگ بيگانه ممكن نبود، وقتي شنيد كه سينما «ركس» آبادان را به آتش كشيدهاند و تعداد زيادي از هموطنانش كشته شدهاند، گفت:
ـ در كشور ما سينما رو به آتش بكشن و مردم رو بكشن و من تو آمريكا بمونم؟!
پدرش كه تخصص اصلي او مهندسي پلسازي بود. در ايران مانده بود ودر اهواز و آبادان مشغول ساختن پل بود.
مريم در مقابل مخالفتهاي بچّه ها نتوانست مقاومت كند و مجبور به بازگشت به ايران شد. در همان سال تظاهراتها و اعتراض مردم و مخالفت با دولت شاه، به اوج رسيده بود، مردم به خيابانها ريختند و شاه سرنگون شد. دو سال بعد نادر ديپلمش را گرفت و همان سال در دانشگاه پليتكنيك قبول شد. امّا دانشگاهها به خاطر انقلاب فرهنگي تعطيل شدند.
پدر بعد از مدت ها، براي مرخصي از اهواز به تهران آمده تا نفس تازه كند. ميز شام به خاطر پدر مفصل چيده شد، مريم سرشار از شادي و وجد، به جمع خانواده كه بعد از مدتها دور هم شدهاند نگاه ميكرد.
نادر موقع صرف شام بحث دانشگاه را پيش كشيد و پدر به او اميد داد كه بزودي همه چيز به حالت تعادل در مي آيد و تو هم سر و سامان ميگيري.
نادر لابهلاي حرفهايش از بيكاري و بلاتكليفي گلايه كرد و در نهايت گفت:
- ميخوام برم سربازي.
رنگ از چهره مادرش پريد!
اين حقيقتي بود كه مريم هميشه انكارش ميكرد و هيچگاه بصورت جدي به آن فكر نميكرد، منتظر شرايطي بود كه اعلام كنند، لازم نيست هيچ جواني به سربازي برود.
قبل از آنكه پدرش چيزي بگويد. مريم گفت: اين تصميم اشتباهه. صبر كن دانشگاه كه باز شد از بلاتكليفي در ميياي.
نگاه نادر براي چند لحظه به صورت مادرش خيره ماند. و در جواب گفت: فكر نميكنيد انصاف نيست كه مملكت در حال جنگ است و هم سن و سال هاي من در جبهه هستند و از مملكت دفاع مي كنند و من به بهانه درس و تعطيلي دانشگاه خانه بمانم.
علياكبر گفت: فكر كردي اين مملكت فقط به سرباز و جنگجو و تفنگ بدست احتياج داره...؟ بيا برو ببين از وقتي متخصص هاي خارجي از ايران رفتن جوانهاي هم وطنت چه شاهكارهايي كه نميكنن. تو هم يكي از اونا، مردم هر شب، خاموشي برق دارن، كارخانه جات بدليل نبود برق تعطيل ميشن و چرخ زندگي مردم نمي چرخه، به خاطر يك قطعه ناچيز يك دستگاه از كار مي افته، سعي كن درست تصميم بگيري...!
نادر سكوت كرد و مادر براي اينكه بحث را عوض كند گفت:
حالا بهتر نيست شام بخوريم؟! بعد از چند وقت بابا برگشته با اين حرفها خلق اونو تنگ نكن...!
افشين كه تا آن وقت ساكت بود، گفت: فكر نميكنيد اگر دشمن خاك ايران رو اشغال كنه، ديگه مهم نيست تو تحصيلات داري يا نه؟! متخصص كدوم رشتهايي؟ وقتي سرزمينت اشغال شد ديگه هيچي نيستي! سكوت محيط خانه را فرگرفت، مريم اشتهايش كور شد و به بهانهي جمع و جور كردن آشپزخانه، ميز شام را ترك كرد.
نادر حال مادرش را فهميد، بلند شد و به سراغ مادر رفت، و مادر را در آغوش كشيد و گفت: من ميرم و سالم برميگردم! قول ميدم درس بخونم و اوني بشم كه هميشه آروز داشتي.
عضو بسيج شد و رفت جبهه. بعد از گذشت چند ماه با باز شدن دانشگاه ، چهار سال هم به خوبي جنگيد و هم بخوبي درس خواند. تمام واحدهاي درسي را با نمرات عالي پاس كرد. همه چيز خوب بود، اما اضطراب مريم را رها نميكرد. تمام اين سالها هر هفته پياده به زيارت امامزادهاي ميرفت كه او را در خواب ديده بود، امامزاده در مسير روستاي اوين بود. با زيارت امامزاده به آرامش ميرسيد.
يكسال بعد، افشين هم به جبهه رفت. خواهرشان مهديه تازه متولد شده بود.
نادر دو بار مجروح شد، بار اول از ناحيه دست راست كه عصب آن قطع شده بود و پزشك نادر هيچ اميدي به بهبودي آن نداشت، نادر سعي داشت دست چپش را تقويت كند و حتي با دست چپ به خوبي مينوشت، بار دوم، ماهيچهي زانوي پاي چپش قطع شد. اينبار مريم خواهش ميكرد و ميگفت: بسه مادر، ديگه بايد بموني...:
اما نادر كه ديگر از فرماندهان اطلاعات و عمليات لشكر محمدرسول الله شده بود، دوباره به جبهه رفت و در روز يكشنبه 27/10/1366 در حين عمليات بيتالمقدس2 در منطقهي «ماووت» عراق به شهادت رسيد. نادر كه شهيد شد، افشين به همراه جنازه به تهران آمده بود و داشت كارهاي تدفين و تشييع جنازه را انجام ميداد. سه روز از شهادت نادر ميگذشت، افشين از شرم رو در رويي با پدر و مادرش به خانه نيامده بود. وقتي علياكبر و مريم وارد سردخانه شدند، افشين سرش را روي ديوار گذاشته بود و گريه ميكرد. لباس بسيجي تنش بود. غم آنها سنگينتر از آن بود كه بتوانند براي تسكين يكديگر چيزي بگويند.
پدر، افشين را به آغوش كشيد و صداي گريه آنها در فضاي سردخانه پيچيد. افشين با گريه گفت: او براي من فقط يه برادر نبود استاد زندگي بود او بهترين رفيق من بود. تنها شدم پدر، تنها شدم!
افشين در وقار و هوش و شجاعت بي شباهت به نادر نبود. او بعد از اخذ ديپلم اقتصاد، ديپلم تجربي هم گرفت. در رشتهي «روانشاسي» قبول شد و بعد از دو ترم در رشته «راه و ساختمان» دانشگاه تهران هم قبول شد، هم زمان هر دو رشته را ميخواند و دائم در جبهه حضور داشت. وقتي شهيد شد سال سوم رشتهي روانشناسي و سال دوم رشتهي راه و ساختمان بود، او نيز براي عمليّات شناسايي به منطقه «حلبچه» رفت. كه براثر اصابت بمب خوشهايي و انفجار مهمات، به همراه دو تن ديگر از همرزمانش هر سه سوختند. افشين 67 روز بعد از نادر در تاريخ 4/1/1367 در عمق خاك دشمن بعثي شهيد شد.
خانه از حضور پسرها خالي شده بود و تنها حضور مهديه و محبوبه بود كه به مريم و علي اكبر دلگرمي ميداد. سالهاي جنگ و بعد از جنگ سپري شد در چهره علي اكبر فناخسرو و مريم بيساوي شور زندگي وجود نداشت.
در روز 12 ارديبهشت 1386 علياكبر از طرف وزارت دفاع براي سخنراني مراسم فارغالتحصيلان نيرويهاي سه گانهي ـ زميني، هوايي و دريايي ـ سپاه دعوت شد و در همان روز به علت سكته قلبي از دنيا رفت. و طبق وصيتش او را در امامزاده علي اكبر چيذر كنار نادر و افشين به خاك سپردند.
مريم بازنشسته آموزش و پرورش است و در حال حاضر در فعاليتهاي خيريه راه شهيدان خود را ادامه و به محرومين خدمت ميكند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده